۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

در پیرامون فلسفه و جامعه شناسی

از این روی خواهش می کنم . ...در حوزه ی فلسفه و جامعه شناسی که ظاهرا تخصص شما است .جستاری بنویسید و به معرض نقد خرد جمعی بگذارید .

سبز نیوز سبز نیوز

در پاسخ به این درخواست سعی میکنم مطالبی در پیرامون فلسفه و جامعه شناسی به رشته تحریر درآورم و حتی المکان ناگفته ها را مطرح کنم. از فلسفه معانی مختلفی شده ولی در نظر من یعنی آن مفهومی که من از این واژه دارم . فلسفه یعنی اولا روشهای شناخت. و چون شناخت و علم انسانی مد نظر است و بطریق اولی فلسفه مرتبط است با دانش بشری. حال ما سعی کنیم بگیم فلسفه نه متد های علمی بلکه علم بر این متد ها است. به این آخری میگویند متدولوژی که یک علم است. فلسفه به تعبیر متدولوژی درست نیست. و به نظر من متدولوژی فلسفه نیست بلکه علم فلسفه و یا به عبارت دیگر علم بر فلسفه است.. دوما فلسفه یعنی مباحث مربوط به امکان شناخت که به این میگویند نظریه شناخت. بدینسان فلسفه در یک جمعبست نهایی یعنی مباجث پیرامون منابع غلم و روش های علمی و اثبات نهایی مقدوریت علم انسانی. فلسفه بدون تاریخ نیست که به آن تاریخ فلسفه میگویند. فلسفه که تعریف شد بلافاصله مخالفت با آن شروع میشود. حمله به فلسفه که در واقع حمله به علم انسانی بوده و است علتش دینی بود. چون از من خواسته شده که نظراتمو پیرامون جامعه شناسی هم مدون کنم من این فرصت رو مغتنم شمرده حال که بحث دین شد گریزی هرچند گذرا به حیطه جامعه میزنم تا مبحث دشمنی دین و فلسفه رو دنبال کنم. مبنای حرکت من در مسائل انسانی خود انسان است .انسان در نظر من آغاز و پایان آنچه است که ما مسائل انسانی میخوانیم. سه عنصر انسانی عبارتند از جامعه ، دانش انسانی و فرهنگ. انسان یعنی ادغام این سه عنصر. اینها سه واحد ارگانیگ بدون ارتباط با هم و واحد های ثابت نیستند. من در مباحثم در اطراف و اکناف ایران از آنجمله هم به این جهت مورد حیرت میشوم چون من از نادر افرادیم که مبحث اقوام و فرهنک های ایرانی که پیش میاید بلافاصله در هر قومیت بطور مثال ترک و یا کرد تنها عنصر قومی این انسانها بلکه وجه اجتماعی شان رو هم در نظر دارم و از اینرو ذکر میکنم. نتیجه این میشه که هر یک از این اقوام ایرانی در نظر من نه تنها یک واحد فرهنگی و قومی ، بلکه به موازات آن یک جامعه از جوامع ایرانی قلمداد میشوند. به این علت من نه از عبارت جامعه ایزان یا جامعه ایرانی بلکه از مفهوم جامعه های ایرانی استفاده میکنم که غالبا باعث بدفهمی میشوم. شما چنانچه به خاطر دارید مخالفین این برداشت که اکثریت دارند و نظر حاکم رو تشکیل میدهند پیوسته چنین شروع میکند که جامعه ایران چنین و چنان است بطور مثال سرمایه داری است یا فئودالی است ، نیمه سنتی و نیمه مدرن است. اما من نه تنها فرهنگ ها و قو میت ها رو بلکه جامعه ها رو هم در ایران در کثرتشون مشاهده میکنم. ما در ایران هنوز به این معنا دارای یک حامعه واحد ملی و ایرانی نیستیم. البته روند تکامل و تحولات به سوی یک جامعه واحد ملی پیش میرود اما با این وجود ما هنوز یک تک جامعه واحد ایرانی و به این معنی ملی ندازیم.قبل از بازگشت به مبجث خودمون پیرامون دین و تخالف آن با فلسفه اجازه میخواهم یک نکته مهم دیگر جامعه شناختی رو به عرض برسانم که به تدقیق مبحث یاری میرساند. همانطور که مستحضرید مقولات جامعه و کشور یکی نیستند. نتیجه اینکه کشور ایران نه تنها حائز جامعه های سنتی و قومی گوناگون ، بلکه همچنین در بستر یک تحول اجتماعی از کثرت سنتی و قومی بسوی یک وحدت ملی در حال تکوین پیش میرود. نظر به این پویش اجتماعی/ از کثرت قومی اجتماعی به یک وحدت ملی اجتماعی در یک کشور میتوان به تلون شرایط اجتماعی در ایران پی برد. این تلون اجتماعی ایرانی برای من یک اسلوب نگرش اجتماعی در برخورد با مسائل ایران است. در مقابل با این طرز نگرش کثرتگرایانه و دمکراتیک و دوستدار خلقهای ایرانی اما در عین حال برای ایرانی واحد. همان بینش سنتی قرار دارد که تا سر حد ملالت رویکرد استبدادی و یکجانبه از مسائل ایران را مطرح میکند. حال با این اوصاف برای پیشگیری از اطاله کلام سریعا بازگردیم به تضاد موجود میان علم و دین و بدینسان تخالف یاد شده میان دین و فلسفه. ذر نظر من ، یعنی نه در نظر افلاطون و یا ارسطو ، تضاد دین و فلسفه مبتنی است بر تخالف دین و دنیا ، بر تضاد فی مابین دینی و دنیوی. دین یک واژه عربی نیست و پیوسته واژه و مفهومی متقابل و متضاد دنیا بوده. من در پی این تضاد مفصد ارزش گذاری نمیبینم. به عبارت ساده تر این تضاد گویای بد بودن و یا خوب بودن این و یا آن سر این تضاد نیست. بلکه میخواهد بگوید این تضاد وجود دارد. از دیگر سو این گویش یک مفهوم دین شناساته هم نیست یعنی در پی این هم نیست علت پیدایی دین و اینکه چرا بشر در پی برابرنشانی یک حریف دینی در مقابل دنیا و انسان بوده هم نیست. این تضاد بیانگر تنها این حقیقت است که دانش بشری و متعاقب آن فلسفه ناظر بر دنیا است و دین برابر نشانی در مقابل دنیا و متعاقب آن علم و فلسفه است. بشر در تکمیل این موازی سازی تئوسوفی را در برابر فیلو سوفی علم نمود. برای راحتی مطلب نام معرب تئوسوفی را حکمت بگذاریم. این افلاطون و شرکا چنین حکمایی بودند. مثلا این واژه ایدئولوژی از افلاطون است. ابدئولوژی یعنی مغرفت بر عالم ایده ها. و در واقع همان عالم ایده هاست. شما اگر در یک برگرداندن ساده کلمات واژه عالم ایده را به ایده عالم مبدل کنید آنگاه این برگردان ساده که مخترع آن آلمانی ها هستند معادل فارسی آن جهانبینی است. این سنتی ها هنوز که هنوزه بر این باورند ایدئولوژی و یا جهانبینی مبنا و پایه حیات هر فردی است یعنی در واقع در تخالف نامبرده میان دین و دنیا ، دین و ایدئولوژی اساسی است. دین و جهانبینی پایه دنیا ، بشریت و جامعه است. از همینجا همان نقش پایه ایی حکمت و یا بخوان فلسفه دینی در نظر گاه سنتی نشات میگیرد که من آنرا رد میکنم. در رویکرد من فلسفه و غلم مادر هستی اجتماعی نیستند. هیچ جامعه ایی زاییده علم و فلسفه نیست. من در پی یک سیستم تمام و کمالی که جهانبینی حوانده شود نیستم. در نظر من بدنبال چنین ایدئولوژی بودن یک امر و یک رویکرد سنتی است که من ندارم. انسان مدرن خود را با جهان بینی و از این حرفها سرگرم نمیکند. و در دیگران هم در پی جستن و پرسش آن نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر