۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

"منشا تمام ثروت ها کار است"



تز لاسال، آدام اسمیت و ریکاردو:

"منشا تمام ثروت ها کار است"

آنتی تز مارکس در نقد برنامه گوتا:

"منشا ثروت ها فقط کار نیست. طبیعت هم به اندازه ی کار ایجاد ارزش مصرفی می کند و ثروت هم واقعیت ندارد مگر اینکه دارای ارزش مصرفی باشد"


اگر کار به سهم خود مولد ثروت است- که است - از آغاز که انسان به کار اجتماعی پرداخته، این کار او برای انسان مولد ثروت او بوده است. پس بر این اساس می توان چنین نتیجه گیری کرد : عدم عدالت اجتماعی که در حوزه روابط اجتماعی ظهور می کند محصول توزیع نا عادلانه ثروت ناشی از کار اجتماعی است. توریع ناعادلانه ثروت اجتماعی - ثروت ناشی از کار - موید فرمی از مالکیت بر سرمایه هاست. هر فرمی از مالکیبت بر سرمایه و به تبع آن هر فرم از روابط اجتماعی و توزیع ثروت مرتبط با فرمی از شیوه کار اجتماعی می باشد. من بر این اساس  مطالبی برای ارائه داشتم. که درادامه خواهد آمد:

 من بر اساس گفته شده به این نتیجه می رسم آنچه ما سرمایه گرایی - کاپیتالیسم می خوانیم نمی تواند پدیده تازه ایی باشد. آنچه پدیده تازه ایی است نوعی از کاپیتالیسم است. اما این نوع از کاپیتالیسم که در شهر و صنعت بروز کرذه حیاتش را مدیون انقلاب صنعتی و پیدایش فابریک ها نیست. نوع بورژوایی از کاپیتالیسم- کاپیتالیسم شهری و صنعتی - حیاتش را در قرون وسطی و مدیون پیدایش
مانوفاکتورها - کارگاه ها - است.

 اما در مورد کاپیتالیسم - سرمایه گرایی - من آنرا برپایه مطالب فوق ماحصل تصاحب ثروت اجتماعی ناشی از مالکیت خصوصی بر سرمایه می بینم. سرمایه از نظر من یک وسیله - کار اجتماعی - است. این وسیله نظیر کار از همان آغاز انسان - کارگر - بوده است. این نه سرمایه بل که کاپیتالیسم و به تبع آن کارگری کردن است که بهره کشی - استثمار انسان از انسان - را سبب میشود. این اصل در مورد برده داری هم همین طور بوده و در مورد نوع جدید کاپیتالیسم هم همینطور است. و تا مادامیکه انسان کارگر و مولد صاحب سرمایه و از این راه صاحب ثروت اجتماعی نیست به همین نحو باقی می ماند. اما تردیدی نیست برده داری با اشکال بعدی کاپیتالیسم تفاوت هایی دارد. اما اگر ما کلیت آن را صرف نظر از تفاوت ها مشاهده کنیم به نتایجی می رسیم که من در پایین به آن خواهم پرداخت.


 من از این مشاهدات چنین نتیجه می گیرم: کار اجتماعی منبع ثروت اجتماعی است. بهره کشی انسان از انسان محصول تصاحب ناعادلانه ثروت اجتماعی از راه مالکیت خصوصی بر سرمایه ها است. آنچه در پروسه کار اجتماعی به برده، رعیت و کارگر دستمزد داده میشود خارج از حوزه ثروت اجتماعی است. ثروت اجتماعی یعنی ارزش مصرف انباشت شده و اضافی.سرمایه گرایی و کاپیتالیسم محصول مواجهه آزادانه دو گروه اجتماعی که یکی دارای نیروی کار و دیگری دارای پول است نیست. این تعریف فقط برای نوعی از کاپیتالیسم مصداق دارد. و در این نوع از کاپیتالیسم - کاپیتالیسم شهری و صنعتی - می باشد که دو گروه در بازار کار یکدیگر را می یابند. و در این کاپیتالیسم شهری است که پول به سرمایه تغییر شکل می دهد و غیره یعنی آنچه که مارکس تبیینش نمود. در این جا یک نکته مهم دیگری هم وجود دارد که نظر به اهمیت آن، انرا چداگانه در زیر مطرح می کنم.


 ثروت اجتماعی یعنی کار اضافی و انباشت شده، رابطه ایی با کار مصرفی در حین پروسه کار دارد: در هر پروسه کار، کاراضافی- ثروت اجتماعی یا ارزش مصرفی برای انباشت - تولید و کار مصرفی باز تولید می گردد. پس ما در این جا با رابطه تولید و باز تولید مواجهه هستیم. به عبارتی تکراری در هر پروسه کار، این کار اضافی و انباشتی است که تولید میشود و از همین روست که کار اجتماعی انسان مولد ثروت است. باید توجه داشت در آغاز تولید اضافی وجود نداشت. در آغاز تنها باز تولید بود که از موجودیت برخودار بود. در این مرحله کار همان بازتولید بدون انباشت مازاد برتولید بود. کاری که محدود بر بازتولید است کاری مولد ثروت اجتماعی نیست بل که کار ثابت است. کاری است بخور و نمیر. کاری است حیاتی و کاری است ضروری و حداقل. این همان کاری است که در کاپیتالیسم مبدل به سهمیه برده، رعیت، دستمزد، و از سوی دیگر مبدل به مصارف جهت حفظ بالایی ها می شود. در یک کلام این همان کار مصرفی است. تکرار می کنم کارمصرفی در رابطه است با کار اضافی. رابطه کار مصرفی و کار اضافی همان رابطه بازتولید و تولید است. این رابطه در عین حال رابطه میان هزینه های انسانی و سود در کاپیتالیسم است.

 از نظر مشاهدات من: سود و کار اضافی و کار انباشتی یعنی ثروت اجتماعی در آغاز نبوده است و اما پس از رشد در شیوه های کار و مولده انسانی و از این راه پیدایش شیوه پرتوان تر کار، انسان قادر به کسب و انباشت ثروت از کار اجتماعی خود گشت. اما در این مرحله تصاحب ثروت و کار انباشت شده هنوز عمومی بود. به عبارت دیگر انسان ها به یکسان و بطور عمومی ثروت مند می شدند. از زمانی که کاپیتالیسم بوجود آمد یعنی از آغاز برده داری در تصاحب عمومی ثروت اجتماعی خللی بوجود آمد. برده داران برای تصاحب مطلقه ثروت اجتماعی بر سرمایه های اجتماعی چنگ زدند و سرمایه ها را بطور مطلقه در تصاحب خود درآوردند. و از راه تصاحب و مالکیت مطلقه بر سرمایه های اجتماعی مابقی - برده ها - را از تصاحب ثروت اجتماعی محروم کردند. از همین بی عدالتی اجتماعی در تقسیم و توزیع ثروت های اجتماعی است یعنی از محروم سازی عده ایی که کارمی کنند اما با این وجود یهره های کارشان نصیبشان نمی شود، و در عوض ثمرات و بهره های کار شان در جیب عده دیگر سرازیر میشود است که کاپیتالیسم در اشکال مختلفش پدیدار می شود. اما پیش از پیدایش کاپیتالیسم، تولید کالایی بود که پدیدار گردید. مبجث تولید کالایی را عمدا رها می سازم تا از اطاله کلام جلوگیری کرده باشم.

 اما مارکس مسئله را به شکلی دیگر می بیند. مارکس کاپیتالیسم را محدود و حصور به پدیده ایی و یا به آن نوع از کاپیتالیسم می کند که محصول انقلاب صنعتی و پیدایش و توسعه فابریک ها و ماشین هاست.



 در مارکس رابطه کار ضروری - مصرفی - و کار اضافی و انباشت شونده و به عبارت دیگر رابطه میان هزینه های انسانی در حین تولید و بهره - ثروت اجتماعی - به گونه دیگر از آنچه از من در بالا آورده شده، تنظیم شده است. هزیبه های مصرفی در حین تولید که شامل دو بخش کلی می شود را باید پیوسته از بهره که انباشت میشود جدا نگه داشت. هزینه ها انسانی بر دو بخش است: یخشی که برده ها و... مصرف می کنند و بخشی که بالایی ها هزینه می کنند. در سیستم تولید کالایی هر دو این هزینه ها به صورت هزینه تولید وارد بهای کالا میشود. برای ثابت ماندن سرمایه باید پیوسته آنچه که در پروسه کار و تولید هزینه و مصرف می شود ثابت بماند یعنی باز تولید شود. در تولید کالایی که هدف تولید و کار انباشت ثروت است باید در هر چرخه اقتصادی بهره و یا سود تولید شود. کار بی بهره در تولید کالایی بی معنی است. در هر چرخه اقتصادی در تولید کالایی از همین رو باید بهره تولید شود و انباشت گردد یعنی مصرف نگردد. به نظرمن مارکس هزینه های انسانی کار را به دو بخش تقسیم نمی کند. او مزد را سهمیه کارکران و بهره را سهم کاپیتالیستها تلقی می کند. مارکس کار مولد ثروت یعنی کار اضافی را کاری غیر لازم می داند و کار ضروری همان کار بخور و نمیر است که انباشت نمی شود. او زمان کار و به عبارت دیگر کار را به دو دوسته کار لازم و کارغیر لازم تقسیم می کند. مارکس در ادامه بر این باور است که کار غیر لازم همان کاری است که در آن کارگر استثمار میشود. او زمان کار غیر لازم را زمان کاری تلقی می کند که کارگران نه برای خود و باز تولید خود بلکه برای کاپیتالیست و برای بازتولید او کار می کند...