برحق بدون و یا حقانیت - لگیتیمه - با قانونی بدون یعنی لگالیته - قانونیت - یکی نیست. لگالیته را می توان به مفهوم دینی آن با مشروعیت برابر دانست . اما در کشور ما مقوله حقانیت به غلط در واژه مشروعیت ترادف خود را یافته است. مبحث حقانیت یعنی برحق بودن و منشاء حقانیت اما یک مبحث بسیار داغ و مهمی را تشکیل میدهد که پرداخت به آن موضوع این نوشته است.
حقانیت و منشاء آن در قیاس با قانونیت که گفتیم که این آخری به مفهوم دینی آن مشروعیت میشود مفهوم وسیع تر وکلی تری است و به این معنا لگیتیمه بر لگالیته اشراف دارد.
حقانیت و برحق بودن را اگردر رابطه با قانون واقع گردانیم و با هم مقایسه کنیم آنگاه اولی اشاره دارد به حق قانون گذاری و دومی مطابقت با قانون وضع شده و به این معنا قانونی بودن یعنی اولی حق حکومت کردن است و دومی در یک حکومت موجود به معنای امر مطابقت امور و نهادها و... یک حکومت با قانون موضوعه و به این معنا قانونی بودن آن ها می باشد.
در رابطه با حقانیت و برحق بودن که گفتیم به حق حکومت کردن منتهی می شود در کشور ما بطور کلی دو مبحث جاری است:
1-مبحث سکولاریته
2- مبحث اسلامیستی
از آنجاییکه افتراق این دو جریان به حد لازم روشن است من برای ادامه مبحث این جستار با اشاره کوتاه از کنار آن گذر می کنم. اسلامیستهاحق حکومت کردن نظیر بسیاری ازحقوق دیگر را به صاحب حق یعنی الله متعلق می دانند. در عوض در رابطه با سرور، رب، صاحب، آقایی بنام الله ، در واقع فرد مسلمان مکلف و موظف، بنده و برده و غلامی بی حقوقی بیش نیست که تنها در سایه الطاف الهی و ... محتملا صاحب حقی میشود... اما با این وجود حق حکومت و حق قانون گذاری که این دو به هم مرتبطند از حقوق الهی باقی می مانند و انسان بنده و مسلم در عوض از آن بی بهره خواهد بود.
در برابر اسلامیستها پیروان سکولاریته قرار دارند که انسان را محق و صاحب حقوق می دانند و بر این شالوده حق حکومت و به تبع آن قانون گذاری را حق انسانی و از حقوق حقه ایرانیان می شمارند.
این مبحث نظر به تکرار مکرر آن در ایران بر بسیاری از ما دیرآشناست. موضوع مبحث این جستار بیشتر پیرامون توضیح این مسئله است که چرا در یک کشور نیمه سنتی و نیمه مدرنی نظیر ایران سرانجام غلبه با رویکرد اسلامیستها و منجر به شکست سکولاریته گشته است.
همان گونه مستحضرید موضوع برحق بودن انسان ایرانی برای حکومت کردن و به تبع آن قانون گذاری یک مبحث کلی است. در جزئیات امر پیوسته این موضوع مطرح میشود که در یک کشور بر پایه حقوق انسانی کدام نیروی اجتماعی و کدام دسته از گروه مردم حق استفاده از حق حکومت کردن و به تبع آن قانون گذاری را دارا هستند؟
درست همین امر جزئی از کلیتی به نام حقانیت در یک کشور نیمه سنتی و نیمه مدرن که از سوی دیگر به لحاظ طبقاتی و قومی متلون است همواره یکی از موضوعات داغ و مهم میان گروه های مختلف از ایرانیان را تشکیل می داده است و پیوسته این پرسش در فضای کشور مطرح بوده که کدام مردم دارای حق حکومت کردن است؟ همه یا هیچیک؟ گروه های عالیه و یا مردم فرودست؟ سنتی ها یا مدرن ها؟ فارسها یا ترک ها؟ دمکراتیک - مدرن یا تمام خلقی به کلیت تمام ایران؟ راستی کدام؟
وانگهی این مباحثات به این وسعت نمی توانسته روزی مطرح بوده باشد مگر این که انسان ایرانی صرف نظر از رسته و گروه اش روزی به حقوق انسانی خود در سایه یک استبداد شرقی و کهن سال آگاه و از خواب گران هزاران ساله بیدار شده باشد.
اما همان کسانی که مردم را در طول قرن ها در کشوری کهن سالی نظیر ایران در خواب عمیق نگه داشته بودند و در این فاصله برای تحمیر ایرانی از اعمال هر گونه ابزاری دریغ نداشته اند طبعا با آغاز و اوج گیری منازعات حقوقی ایران حول حکومت و قانون گذاری برای این که مهر پایانی به این منازعات داخلی کوبیده باشند و بار دیگر سایه شوم استبداد و بی حقوقی را بر ایرانیان افکنده باشند، باز به همان شگرد همیشگی در پاسخ به پرسشهای فوق این که کدام مردم؟ همه یا هیچیک راه ساده خود را پیشنهادند که موفق هم بود: باید به این مباحث کدام گروه اجتماعی در کشور برحق است؟ همه یا سنتی ها؟ و... پایان داد. چرا که هیچ ایرانی و هیچ انسانی صاحب حق حکومت کردن نیست. این الله است که صاحب حق است. وبه این ترتیب تاج قدرت و پادشاهی که میان ایرانیان تازه بیدار شده دست به دست می گشت به آسمان ها پرتاب گشت تا از این راه دوباره بر سر روحانیت فرود آید که آمد.
عکس برگردان همین رویکرد روحانی که می گوید که حق حکومت به هیچ ایرانی تعلق ندارد در واقع این رویکرد سنتی است که می گوید این حق متعلق به همه ایرانیان است.
دررواقع این دو تمامیت اندیشی دو روی یک سکه اند. تمامیت اندیشی مورد اول که همان حکومت جمهوری اسلامی ایران است معرف حضورماست و لازم به توضیح بیشتر نیست. اما روی دیگر این سکه که در واقع زیر بنای رویکردی است که جمهوری اسللامی بر آن استوار است باید مورد بررسی بیشتر قرار گیرد.
چنانچه ما به خاستگاه اجتماعی جمهوری اسلامی ایران یعنی به آن ارکان و ستون هایی اجتماعی که نظام حاکم کنونی در کشور بر آن استوار است و از آن مایه و قوا می گیرد بنگریم آنگاه به همان جامعه سنتی و میرای ایرانی می رسیم که از دیر باز تنها جامعه غالب کشور است که در برابر هرگونه تحول اجتماعی بسوی مدرنیته مقاومت نشان می دهد.
از همین سرچشمه هستی بخش برای نظام جمهوری اسلامی ایران است که رویکرد تمام خلقی ، الزام فقدان حکومت، حکومت یعنی زور و استبداد و دیکتاتوری، دمکراسی یعنی فقدان حاکمیت، و انواع و اقسام چنین نظریه های منشای خود را مدیون آن است.
در حقیقت امر این جمهوری اسلامی در یک کشور نیمه سنتی و نیمه مدرن نظیر ایران هم یک حکومت سنتی است که دارای رنگ و لعاب مدرنیته می باشد و در اصل خود صرف نظر از عدم موفقیت های این پروژه برای این اختراع شده که ارضاء کننده نیاز های حیاتی جامعه سنتی برای یک حکومت تمام خلقی باشد.
بنابر این چنانچه به این مبداء و منشای پروژه ایی بنام جمهوری اسلامی ایران بنگریم و از روی آن به منازعات درونی جامعه سنتی و حکومتش نظر افکنیم که اکنون در سر خیابانها جریان دارد و از آن فراتر به پس همان منازعاتی بنگریم که میان مبداءاجتماعی و نظام سیاسی در قالب سنت در جریان است آنگاه متوجه خواهیم شد که در همه موارد این جامعه سنتی و مبدا است که با سماجت تمام در برابر نظام سیاسی خود مسئولانه در پی حفاظت و اصلاح آن بر پایه موازین تمام خلقی و... خویش می باشد.
اما در واقعیت امر پروژه اصلی » تمام خلقی« جمهوری اسلامی ایران - که در ظاهر خود تنها یک پروژه » هیچ خلقی « است - در عمل اما نه تمام خلقی است آنگونه که جامعه سنتی می خواهد و نه هیچ خلقی یعنی الهی است که مد نظر روحانیت است بل که حکومت استبداد نعلین می باشد. چرا ذکر این نکته مهم است؟
برای این که شکست جمهوری اسلامی ایران تنها شکست روحانیت و حکومت آن در ایران نیست بل مهم تر و اصلی تر و پایه ایی تر از آن شکست جامعه سنتی در ارائه پروژه سپر تمام خلقی و آشتی ملی است.
جامعه سنتی در واقع با علم کردن این سپری که در پس آن موضع گرفته بر این مقصد است که با اعلام خاتمه مبارزه سیاسی و اجتماعی، پرهیز از سیاست و حکومت ، ارجاع اهالی به دیانت، یعنی با پاشیدن خاک در چشم حریف مدرنیته خود در عمل و سرانجام این خود باشد که عاجز از هجوم مدرنیته در عصر نو به تنهایی اعمال قدرت و حاکمیت نماید.
اما ما در عمل می بینیم که سرانجام این روحانیت است که از این مهلکه پیروز درآمده و چاه کنان سنتی خود در درون چاه باقی مانده اند.
این جاست که چاه کنان به فکر اصلاح، افتاده اند و این جاست که باید پرسید آیا اصلاح نظام سیاسی سنتی از حکومت روحانی به یک حکومت سکولار، به یک حکومت سنتی دیگر اما دمکراتیک، به یک جمهوری اما غیر اسلامی ولی سنتی ممکن است؟
آیا بازگشت به بنیان های اصلی جمهوری اسلامی یعنی یک حکومت نیمه سنتی و نیمه مدرن، تبدیل یک حکومت هیچ خلقی به حکومت تمام خلقی ممکن است؟ آیا پایین آمدن از طبقه هفتم آسمان ولایت به زمین حکومت انسانی ممکن است؟
آیا رواج دوباره منازعات انسان ها ایرانی از هر رنگ و قوم و جامعه و ... ممکن است؟ آیا دویاره سیاسی کردن فضای مبارزه اجتماعی و پرهیز از ابزار دین و عقیده برای این منظور ممکن است؟
و سرانجام جامعه سنتی باید پاسخگر این پرسش باشد که سیاست که به اصل خود بازگشت و زمینی و انسانی شد آنگاه این پرسش مطرح است منشای حقانیت و برحق بدون در میان انسان ها در چیست؟
توجه کنید: راستی منشای حقانیت و لگیتیمه در میان انسان ها کدام است؟ به عبارت روشن تر سپس پرسش دیگر چنین مطرح نیست که انسان ها منشاء حقانیت هستند بل که چنین مطرح است منشاء حقانیت در میان انسان ها کدام است؟ اولی کف پرسش است و دومی یک پرسش حداکثری است.
در طرح و پاسخ به این پرسش است که ما پی می بریم که چرا جامعه میرای سنتی ایران که در برابر تحول اجتماعی در کشور عاجز است هرباره آماده است در ازای طرح و پاسخ به این پرسش کلیت آنرا - کف پرسش را - که امری سکولاریته است بسود روحانیت باطل کند.
به این ترتیب به کن این مطلب پی می بریم که چرا روحانیت با مساعدت چاه کنان سنتی به قدرت رسید و بطور مشخص چرا که جامعه سنتی محتضر در مبارزه دائمی و بی وقفه میان خود و مدرنیته سرانجام ترجیح داده است تاج بر حق بودن را که مدتی دست بدست میان انسان های ایرانی می چرخید به آسمان ها پرتاب کند تا سرانجام بر سر روحانیت فرود آید.
اما در این جا، بیاییم با هم این پرسش را دوباره میان خود مطرح کنیم که در میان انسان ها و دریک جمهوری براستی منشاء حقانیت اکدام است؟
یطور مشخص کدام جامعه در یک کشور در حال گذار و توسعه برحق است که حکومت کند: جامعه سنتی و یا جامعه مدرن؟ ارزش های تعیین حقانیت اجتماعی کدامند؟ چگونه می توان جامعه ایی را میرا و محتضر و جامعه دیگری را بالنده و درحال تکوین تعیین کرد؟
به این ترتیب باز گردیم به این نکته مهم که آیا تحولی اجتماعی در ایران جاری است یا نه؟ آیا این انقلاب و تحول اجتماعی باید پی گرفته شود یا نه؟
در پاسخ به این پرسش ها و یافتن ریشه های حقانیت میان انسان ها و در یک جمهوری است که پی می بریم این که روزی سنتی های ایرانی در برابر حریف مدرنتیه یعنی جامعه در حال پیدایش خود را به دروغ انقلابی و انقلاب خود را اسلامی و الهی خوانده اند این امر از کدام دروغ بزرگ نشات می گرفته است و این دروغ گویی ریشه آن در کدام عجز در برابر تحول اجتماع جاری کشور وبه تیع آن از کدام عجز در برابر حقانیت میان انسان ها ریشه گرفته است.