۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

پیرامون شعور اجتماعی و فرق آن با آگاهی اجتماعی

نوشته زیر همان گونه که مشاهده می کنید یک مجموعه از کامنت ها کنارهم گذاشته از یک گفتگو پیرامون "... آرزوی من تبدبل دوستان خدا به دوستان انسان است . " از فویرباخ می باشد.

نظر به اهمیت مطلب سعی نمودم آنها را بدون تغییر  در اختیار عموم قرار دهم. البته انگیزه آغازین من ارائه مطلب به این شکل نبود اما در پی باز  خوانی الزامی در تغییر شکل آن نیافتم.

برای دوستان علاقه مند منبع اصلی متن در پایانه درج شده است.

با سپاس

فرهاد واکف






Farhad Vakif روای عزیز و گل! اولا در تعریف این که ما دارای یک اصول و جارچوب شناخت می باشیم و برخی این چارچوب و اصول را را تئوری شناخت نام می نهند.. باشما موافقم. اگر ما تئوری شناخت را فلسفه نام نهیم، آنگاه فلسفه به مفهوم تئوری شناخت حائز یک محتوای متدلوژیک برای امر شناخت می باشد.. و اتفاقا به همین جهت است من به این نظرم که رابطه میان هستی مادی - اجتماعی و هستی شعور اجتماعی انسان یک رابطه فلسفی نیست. بل که یک رابطه اجتماعی میان دو جز یک هستی واحد یعنی هستی اجتماعی انسان می باشد.


Farhad Vakif دوما شعور اجتماعی به منزله جز روبنایی از هستی اجتماعی انسان است. ما می دانیم جامعه های بشری در آغاز طبقاتی نبودند و طبقاتی بودن به این مفهوم نه ابدی است و نه ازلی. پس در خصوص این که شعور اجتماعی پایه مادی اجتماعی دارد و انتزاعی نیست شما و من هم نظریم اما این این که این شعور اجتماعی باید الزاما از آغاز طبقاتی بوده باشد من به علت گفته شده با شما موافق نیستم.




Farhad Vakif سوما از نظر من انسان اجتماعی وقتی هستی خود را در قالب فرهنگی و یا دینی تبارز می دهد، این هستی ، قالب و فرم ایدئولوژیک می یابد. به عبارت معکوس ایدئولوژی عبارت است از شکل وارونه و فرهنگی از هستی اجتماعی انسان.



Farhad Vakif چهارما پیدایش عقیده و ایمان گرچه حائز علت اجتماعی است اما ایمان جزئی از شعور اجتماعی انسان نیست. اگر چنین بود ما آنگاه به عقیده و دین مقامی الزامی از هستی اجتماعی انسان اعطا می کنیم، که ایمان و عقیده دارای چنین مقامی الزامی نیستند. به عبارت سلیس تر عقیده و ایمان جز الزامی از شعور اجتماعی انسان نیست. شعور اجتماعی قدیمی تر از عقاید دینی است و این عقاید دینی زمانی نبودند و در زمان دیگر هم نخواهند بود



Farhad Vakif پنجما این من از مارکسیست ها و مارکسیستها وطنی حرکت نمودم بی علت نبود. چرا که برخی اشتباهتی که در مواردی که عرض نمودم از مارکس است و برخی دیگر از کج فهمی مارکس.



Farhad Vakif در مورد اول من در ردیه ماتریالیسم تاریخی مطلبم را به آدرس مارکس و مارکسیستهای جهانی نوشتم. توجه داشته باشید فلسفه تاریخ به یک طرف ، اما رابطه میان هستی مادی - اجتماعی و شعور اجتماعی به طرف دیگر. رابطه هستی مادی اجتماعی و هستی شعور اجتماعی یک رابطه فلسفی و به این مفهوم جزیی از ماتریالیسم تاریخی نیست. اجازه دهید در زیر آنر روشن کنم چرا پیش از من این نقد هرگز عنوان نشده بود..



Farhad Vakif این که من می گویم رابطه دو جزء از هستی اجتماعی انسان یک رابطه فلسفی و یک مورد از تئوری شناخت نیست، علت دارم.




Farhad Vakif علتش ساده است: شعوری اجتماعی انسان ، شناخت از هستی مادی اجتماعی انسان نیست.



Farhad Vakif مارکسیستها که می پندارند رابطه هستی مادی اجتماعی با هستی شعور اجتماعی انسان رابطه میان ماده و شناخت و لذا یک امر فلسفی است دچار دو اشتباه می شوند: که در زیر خواهد آمد:




Farhad Vakif اولا: هستی اجتماعی انسان دارای دو جزء کلی است: 1- هستی مادی - 2 - هستی شعوری. دوما این دو جز روی هم رفته هستی اجتماعی انسان را تشکیل می دهند. 3- این گفتمان که هستی اجتماعی انسان شعور اجتماعی او را تعیین می کند اشتباه است. 4- اشتباه است برای این که این گفتمان می خواهد این ایده فلسفی از ماتریالیسم تاریخ را به غلط القاء کند که توگویی رابطه میان هستی مادی اجتماعی با هستی شعور اجنماعی ، رابطه اجتماعی میان دو جزء از یک کلیت و هستی اجتماعی نیست بلکه رابطه فلسفی میان هستی مادی و شناخت می باشد.



Farhad Vakif آن چه گفته شد تنها اولا بود. دوما شعور اجتماعی انسان به عنوان جزئی از هستی اجتماعی انسان شناختی از هستی مادی اجتماعی او نیست. مارکسیستها که این گفتمان را ابداع کرده اند، از همین رو هم به این دور باطل ناخواسته در غلطیند که توگویی شعور و روبنای اجتماعی انسان حائر ارزش شناختی و علمی است.




Farhad Vakif مارکسیستها نیاز بر این داشته اند که روبنا و شعور اجتماعی انسان نظیر سیاست را به آن مقام علمی و معرفتی اعطا کنند چرا که خود مدعی آن بودند که به عنوان علم و معرفت، در شمار شعور اجتماعی پرولتاریا می باشند.




Farhad Vakif در یک نکته که در رابطه با نکته سوم و مبحث ایدئولوژی است به ظاهر بایکدیگر هم نظریم. و آن این که شما و من به این درک رسیده ایم که از زمانی که انسان در تلاش این باشد هستی و هویت اجتماعی خود را - به قولی شما طبقاتی - در قالب دینی و قالب فرهنگی به شکل یک سازه دینی و فرهنگی ارائه دهد حاصل این سازه و تلاش یک ایدئولوژی است. به عبارت معکوس روی آوری انسان به ساختن ایدئولوژی انگیزه اجتماعی با هدف فریب دارد. از همین رو هم گفنه شده که ایدئولوژی یک آگاهی کاذب است که از سوی طبقات حاکمه جهت فریب توده ها ساخته می شود. و الا در پس این سازه ایدئولوژیک و فرهنگی چیزی موجود نیست جز خویش اجتماعی طبقات حاکمه.




Farhad Vakif دوست من راوی عزیز! ما داریم حول شعور اجتماعی با هم گفتگو می کنیم. من به این نظرم که شعور اجتماعی جدا از هستی اجتماعی نیست. بل جزیی لاینفک از هستی اجتماعی و جز متشکله است. ما نمی توانیم از هستی اجتماعی سخن برانیم و هرباره از شعور اجتماعی سخن نرانیم.




Farhad Vakif پس بیاییم نتیجه بگیریم: این گفتمان که می گوید: هستی اجتماعی شعور اجتماعی را تعیین می کند ناقض است. چرا درستش این است: این هستی مادی اجتماعی است که شعور اجتماعی را تعیین می کند. در گفتمان اول: هستی مادی از قلم افتاده است. اما در گفتمان دوم اشاره به دو جزء هستی اجتماعی است: مادی و شعوری.




Farhad Vakif اما چرا از فلم افتاده است؟




Farhad Vakif چون وقتی شما می گویید این هستی اجتماعی است که شعور اجتماعی را تعیین می کند، این گفتمان ناخواسته یعنی این که من بگویم این جامعه است که علم و شناخت جامعه را تعیین می کند. در این گفتمان آخری ما با یک رابطه فلسفی و معرفتی روبرو می باشیم اما در گفتمان من یعنی گفتمان اولی ما با دو جزء یک هستی اجتماعی.




Farhad Vakif مارکسیستها شعور اجتماعی را با معرفت و آگاهی اجتماعی قاطی می کنند و چون وارد یک دور باطل شده اند هرگز نتوانسته از این دوره باطل خلاصی یابند.




Farhad Vakif شعور اجتماعی با معرفت و آگاهی اجتماعی برابر نیست. اولی یک جزء از هستی اجتماعی است و دومی معرفتی، علمی و شناختی است..



Farhad Vakif براستی این آگاهی اجتماعی، این عبارت را چه کسانی در دهان ما کارگران انداخته اند و منظورشان از این آگاهی اجتماعی راستی چیست؟ به غیر از مارکسیستها؟ حال چه می خواهند با این عبارت بگویند: معرفت و علم جامعه، جامعه شناسی و.. ؟ یا از سوی دیگر شعور اجتماعی انسان که جزیی از هستی اجتماعی اوست و از سوی هستی مادی اجتماعی او تعیین می شود؟ کدامیک؟ اگر از من بپرسید در اغتشاش مارکسیستی هر دو و هیچیک.




Farhad Vakif دوست من ! رابطه متقابل میان دو جزء هستی اجتماعی مورد اشاره شما جای خود.




Farhad Vakif گفتمان مارکسیستی به غلط این است: هستی اجتماعی شعور اجتماعی را تعیین می کند.



Farhad Vakif این گفتمان یک کسری کوچک و عمدی دارد




Farhad Vakif درستش این است: این هستی مادی اجتماعی است که شعور اجتماعی را تعیین می کند



Farhad Vakif یعنی یک جزء هستی جزء دیگر را تعیین می کند و در این تعیین گری پای فلسفه مادی را به میان کشیدن عبث و خطاست.




Farhad Vakif مبحث اجتماعی و جامعه شناختی : این که در رابطه متقابل میان دو جزء هستی اجتماعی بشر، کدام جزء - مادی یا شعوری - پایه ایی است: یک مبحث اجتماعی است و یک مبحث فلسفی نیست. این کشف و انتقاد من به مارکس و مارکسیستهاست.




Farhad Vakif فلسفه نه به مفهوم امروزی بل که کلاسیک یعنی تئوری شناخت. یعنی یک مفهوم متدلوژیک برای معرف انسان. بطور نمونه: این جامعه شناسی جامعه را می سازد یا جامعه ، جامعه شناسی را، یک گفتمان فلسفی است.




Farhad Vakif در گفتمان فلسفی ما با موضوع شناخت و ذهن انسان مواجهیم و در فلسفه مادی به این نظریم که این ماده است که شناخت انسانی را و نه برعکس ایجاد میکند و به این نظریم که شناخت بازتاب جهان مادی و واقعی در ذهن ماست.



Farhad Vakif اما در رابطه میان دو جزء هستی اجتماعی - هستی مادی و هستی شعوری چنین نیست.




Farhad Vakif دو جزء هستی اجتماعی دو جزء از یک هستی واحد می باشند و در این رابطه ما با یک رابطه فلسفی مواجه نیستیم.



Farhad Vakif بطور نمونه سیاست ، معرفت بر اقتصاد نیست.




Farhad Vakif سیاست یک علم و یک معرفت نیست.




Farhad Vakif عرض کردم فلسفه مادی - تاریخی به یک طرف و مبحث هستی مادی اجتماعی وهستی شعوری به یک طرف دیگر. این ها یکی نیستند.




Farhad Vakif فلسفه مادی - تاریخی مقدمه علم جامعه شناسی است




Farhad Vakif اما جامعه شناسی به ما چه می گوید : به ما می گوید که هستی مادی اجتماعی شعور اجتماعی را تعیین می کند.




Farhad Vakif راوی گرامی! نکته کلیدی در این مباحثی که ما پیرامون آگاهی اجتماعی و شعور اجتماعی با یکدیگر داریم در این است که شعور اجتماعی، پدیده ایی زیستی و وجودی است- یعنی به عبارتی که ما در بالا داشته ایم شعور اجتماعی جزء لایتجزایی از موجودیت و هستی اجتماعی ماست. اما در عوض آگاهی و شناخت اجتماعی پدیده ایی اکتسابی است. و چون اکتسابی است لذا نوعی آموختن و آموزش در کسب معرفت اجتماعی وجود دارد که در پدیده شعور اجتماعی وجود ندارد. ادراک جدایی میان آگاهی اجتماعی و اکتسابی و شعور اجتماعی و زیستی و هستوی - ناشی از هستی - مهم است. توضیحا عرض می کنم. از نظر اجتماعی تاکنون انسان ها به دو تقسیم شده اند: یا از جامعه بالادستند و لذا بطور اتوماتیک، زیستی و خودبخودی داری شعور اجتماعی می باشند و یا از جامعه فرودستند و نظر به ضدیت با جامعه بالا در رابطه معکوس با آن واقعند. انسانی که متعلق به جامعه بالادست است، سرمایه دار، فئودال و .. شعور اجتماعی اش را زیست می کند، آگاهی نیست که در مدرسه اکتسباب و تحصیل کند. و درست به همین جهت هر انسان بالادستی خودبخود نظر به موقعیت اجتماعی اش، دارای یک شعور اجتماعی متناسب است که این شعور جزیی از هستی و زیست و هویت اجتماعی اوست و جدا از آن نیست. از اینرو ما سرمایه دار و فئودال .. را بر پایه همینی که هست و شعورش قد می کند می شناسیم و هستی اش هم مادی است و شعوری است و او آنچه هست و آنگونه که از نظر اجتماعی عمل می کند، را در یک آکادمی و از راه آگاهی و تحصیل اکتساب نکرده است بل این زندگی و هستی اجتماعی است که از او چنین انسانی ساخته است.




Farhad Vakif راوی گرامی! اما برغم هستی مادی و هستی شعوری در جامعه، هر انسان بالادست امکان اکتساب آگاهی اجتماعی، تحصیل تجربه و علم جامعه ... را هم دارد . اما این آگاهی و معرفت اجتماعی ، جامعه ساز نیست. این آگاهی و علم و معرفت اجتماعی نیست که از نظر اجتماعی هستی ساز می باشد. جامعه ها در طول تاریخی بر شالوده آگاهی و علوم اجتماعی ساخته نمی شوند و از فرماسیونی به فرماسیون دیگر تغییر نمی کنند. بل که بر عکس، آگاهی و علم ما از تاریخ اجتماعات بشری بر پایه تاریخ این جامعه ها و تغییرات آنهاست.




Farhad Vakif راوی گرامی! از دوکامنیت بالا یکی در باره شعور اجتماعی و دیگری درباره آگاهی اجتماعی نتیجه بگیریم: شعور اجتماعی یک علم نیست اما آگاهی اجتماعی معرفتی و اکتسابی و علمی است.




Farhad Vakif اما نکته تعیین کننده در رابطه افتراق شعور و آگاهی اجتماعی برای ما کارگران در این است: جامعه سرمایه داری ،برای کارگران و جامعه کارگری یک جامعه بالادست است. هر جامعه و هر هستی اجتماعی دارای یک ماهیت است. اعضا و عناصر هر جامعه ماهیتی جدا از ماهیت آن جامعه ندارند. جامعه کارگری در تضاد با جامعه سرمایه داری است. ما از تضاد این دو هستی اجتماعی این نتیجه را می گیریم که آن شعور اجتماعی که سرمایه دارای به خودی خود به آن می رسند در تضاد است با آن شعور اجتماعی که کارگران به خودی خود به آن دست می یاند. شعور اجتماعی و خودبخودی کارگران در واقع شکل جنینی است از یک جامعه اشتراکی و کمونیستی . در واقعیت امر این جامعه اشتراکی و کمونیستی است که جامعه آلترناتیو و جانشین و بدیل جامعه سرمایه داری است. جامعه کارگری در شکل جنینی قادر به درک جامعه اشتراکی نیست. از همین جاست که کارگران برای نیل یه جامعه کمونیستی باید از کانال آگاهی و علم ، شالوده اجتماعی و ضد کاپیتالیستی که دارند را تکمیل کنند تا از کانال علم و آگاهی اجتماعی به شعور اجتماعی کمونیستی نایل گردند.




Farhad Vakif راوی گرامی! در رابطه با کانال آگاهی اجتماعی جهت دست یابی به شعور کمونیستی و انسان کمونیست شدن یعنی این پروسه ایی که کارگران باید طی کنند، سخن کم گفته نشده است. در همین فاصله است که برخی مدعی اند ، آنچه مارکس گفته و نوشته و.. از چنان حامعیت و علمیتی برخوردار است که ما می توانیم به یقیین بگوییم مارکسیسم علم رهایی و یا علم به جامعه کمونیستی. برخی دیگر از انگلس نقل می کنند که کمونیسم یک علم است و مشابه..




Farhad Vakif از این مباحثی که تاکنون داشتیم از همین حا و بر همین اساس و نتایج باز گردیم به مبحث دین، عقیده و ایدئولوژی.




Farhad Vakif گرچه جامعه ها و هستی های اجتماعی کنونی در پیدایش و سپس گسترش عقاید دینی نقش موثر داشته اند، لاکن عقاید دینی جزیی از این هستی ها و جزیی از شعور اجتماعی انسان نیستند.




Farhad Vakif ما این را از سوسیالیستها و جامعه گرایان داریم که در مطلقیتی که هرباره به جامعه ها و هستی های اجتماعی بشر می بخشند، هستی انسان را تنها و تنها به هستی اجتماعی انسان محدود و مجصور می کنند. از این رو سوسیالیستها نه تنها عقاید دینی بل که علوم را هم از منظر اجتماعی نگاه می کنند. و نه تتها علم و دین بل که فرهنگ انسانی را هم از دیده مطلق اجتماعی می نگرند و در صدد توضیح آن برمی آیند.



Farhad Vakif چون مبحث ما در این جا پیرامون عقاید دینی است. اجازه دهید در همین نقطه قدری مکث کنیم. از نظر من عقاید دینی نقطه متضاد هستی انسانی می باشند و این هستی از سه جزء و منبع تشکیل یافته است: جامعه، علم و فرهنگ. و به طریق اولی هرباره عقاید دینی در تضاد قرار می گیرند با همین سه جزء هستی بشر: حامعه، علم و فرهنگ. در این دوقطبی که ایجاد شده، اشتباه بزرگ در این است که ما بیاییم عقاید دینی را جزئئ از جامعه، جزئی از هستی اجتماعی و جزئی از شعور اجتماعی انسان تلقی کنیم. بل که برعکس. عقاید دینی و دین از این رو افیون انسانی هستند که عقاید دینی حائز ماهیت ضد انسانی، ضد فرهنگی، ضد اجتماعی و ضد علمی .. می باشند.




Farhad Vakif گفته می شود دین افیون توده هاست. چرا؟ چون دین قطب مخالف انسان، قطب مخالف هستی انسان یعنی قطب مخالف جامعه انسانی، فرهنگ انسانی و معرفت انسانی است. و از همین روست که دین مانند افیون است چرا که در تضادی که در بالا آوردیم در یک طرف هستی است و در طرف دیگر نیستی است و دین و عقاید دینی بر اساس نیستی پایه ریزی شده اند. شما بروید تاریخ پیدایش ادیان و عقاید دینی را مطالعه کنید: دین و عقاید دینی از آغاز عبارت بوده اند از مرگ و نیستی. صد و آوای مرگ و نیستی. باور به چهان دیگر یعنی انسان آلوده به مخدری که از هستی و زندگانی خسته، چشم بر زندگانی و جهان بسته، خواهان آرامش ابدی است. دین یعنی همین. انسانی که به افیون دین متوسل می شود ، خواهان چنین ترک دنیایی است..




Farhad Vakif راوی گرامی! حال شما بیایید ، نمی دانم به چه علت این دین، این ترک دنیا کردن انسان، این ضدیت هلاکتبار با جهان هستی را بخشی از هستی انسان ، بخشی از هستی اجتماعی و بطریق اولی بخشی از شعور اجتماعی انسان تلقی کنید! این در واقع نادیده انگاشتن تضادی است که میان هستی انسان و ندای مرگبار دین وجود دارد! این یعنی اصلا عدم خاصیت افیونی دین است.




Farhad Vakif راوی گرامی! آیا از آنچه گفته شد می توان این نتیجه را گرفت که عقاید دینی را نمی توان به زیر ذره بین یک جامعه شناسی کشاند؟ به عبارت دیگر جامعه های کنونی انسانی در پیدایش و تکامل عقاید دینی موثر نبوده اند؟ خیر. اما میان علت اجتماعی پیدایش و تکامل دین از یکسو و از سوی دیگر این مطلب که عقاید دینی جزئی از شعور اجتماعی انسان می باشند فرق فاحشی وجود دارد.




Farhad Vakif مبحث سوم و نهایی ایدئولوژی های دینی است. ایدئولوژی هایی که انسان هر باره از عقاید دینی می سازد با خود این عقاید دینی فرق دارند. و همین فرق است که از دیده برخی از دوستان افتاده است. جامعه های از زمانی که بر پایه منافع تنگی که دارند از افیون انسان ها بهره برداری اجتماعی به سود خود می کنند و از زمانی که خودیت اجتماعی خود را در جامه دینی در می آورند، از این جامه دینی به تن نمودن جامعه هاست که ایدئولوژی دینی پدیدمی آید و یا به عبارت دیگر عقاید دینی به ایدئولوژی مبدل میشوند.




Farhad Vakif اما براستی این ایدئولوژی بطور کلی چیست؟ ایدئولوژی نگاه فرهنگی- که برخی به غلط به آن از این رو خود آگاهی می گویند- به خودیت اجتماعی است. توجه داشته باشید این خود نگری فرهنگی و سازنده با خود نگری علمی متفاوت است. و درست بر پایه همین تفاوت میان فرهنگ و علم، خود نگری فرهنگی و حودنگری علمی است، که گفته اند ایدئولوژی آگاهی و خود نگری کاذب است. در خود آگاهی کاذب و ایدئولوژیک، انسان در پی خودنگری علمی نیست بل فعالانه و معمارانه در پی ارائه یک خودیت کاذب و وارونه از خویشتن خویش می باشد.




Farhad Vakif چون ایدئولوژی چنان است که گفتیم، باید دانست ارزش ایدئولوژی یک ارزش فرهنگی است. انسان در حیطه فرهنگ، خالق و آفریدگار، سازنده و ایده آلیست است. از همین رو هم پایه و اساس ایدئولوژی فلسفه مادی نیست بل فلسفه ضد مادی است.در ایدئولوژی خودیت اجتماعی انسان بطور وارونه بازتاب می یابد و همین خودیت کاذب و وارونه است که سپس مدعی هویت و خودیت واقعی می گردد..




Farhad Vakif آیا ایدئولوژی بخشی از هستی اجتماعی انسان و بخشی از شعور اجتماعی انسان را تشکیل می دهد؟ بر پایه هر آنچه تاکنون گفتیم باید در پاسخ عرض شود: خیر.