۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

خداباوران راستین به کجراه ادیان و مذاهب نخواهند رفت!

کسیکه خدا شناس واقعی باشد نمیتواند مزخرفات مذهبی را بپذیرد!

  • Saeed Jozani
    خدا رو معنی کنید!
  • Kamran Farzan
    دوست من از وقتیکه بشر بوجود آمده، همیشه در تصوراتش بدنبال خالق گشته است و این مسئله ایست که در طول قرون و اعصار با بشر بوده و هزاران دانشمند و فیلسوف هم طی سالیان دراز به ان پرداخته و هرگز پاسخ دقیقی در مورد وجود یا عدم وجود خدا نیافته اند و تا پاسخ علت خلقت کشف نشود پاسخ این سئوال هم میسر نمیشود. ما میتوانیم که خدا را خالق بنامیم. حالا اینکه خالق و مخلوق یکی هستند و یا دو واحد جداگانه، چون مطلب متافیزیکی هست نمیتوانیم به پاسخ قطعی برسیم و میتوانیم حد اکثر خدا را "بینهایت" و یا "مجموعه ی جهان هستی" بپنداریم و منتظر بمانیم تا شاید آیندگان ما به درک علت هستی برسند.
    عندالزوم باور و یا عدم باور خدا مسئله ای کاملا شخصی بوده که آسیبی به بشریت نمیزند اما وقتی این ماجرای متافیزیکی در مذهب و کمونیزم جزمی شد، از ان بلایای عظیم بر میخیزد که خودتان در همه جا شاهد ان هستید.
  • Saeed Jozani
    اگه ما نسبت به بود و نبود اون دچار ابهامیم و نمی تونیم اون رو شناسایی اش کنیم چطور می تونیم خداشناس باشیم!؟.........نیاز بشر به یافتن پاسخ به ندانستی هاش همیشه بوده و خواهد بود ولی خدا به آن صورتی که به ما القا شده با همین ادیان زاده شده پس نمی تونیم این دو را از هم جدا کنیم.انسان در مسیر تکامل خودش پس از پرستش چیزهای زمینی با بحران شناخت روبرو شد و دنبال پاسخی موقتی گشت بنام خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست.خدایی که در همه چیز هست و نیست.متاسفانه همین ابهام در توضیح ماهیت خالق باعث شد که همین تفکر در تاریخ ماندگار بشه و بشریت در طول تاریخش تاوان های بزرگی بده.
  • Kamran Farzan
    خدا در اذهان معانی مختلف دارد. در قدیم سنگ مظهر خدا بود. بعضی از ملت ها گاو را خدا دانستند. عده ی دیگری مثل مسلمانان و یهودیان سنگ های بزرگتری را بنام خدا دانستند (حجر الاسود و دیوار ندبه). من عرض کردم که نه وجود و نه عدم وجود خدا با دانش امروز بشر قابل استدلال نیست. اما اگر تصور کنیم که هستی بی علت نیست پس "علتی" هست که ما از ان علت آگاهی چندانی نداریم و در این میان میتوان آن علت مجهول را خدا نامید. البته عرض کردم که علت مجهول بوده و کوشش ده ها هزار دانشمند برای یافتن علت هستی به جائی نرسیده است. 
    من عرض نکردم که خدا پرست باشید که اگر هم خدائی در لباس مذاهب وجود داشته باشد به کوچکترین احتیاجی به پرستش ندارد. و بجای آن کلمه ی شناخت را بکار بردم که معنای شرکت در یافتن پاسخ در ذهن بشر را میدهد و کلا با لفظ "خدا پرستی" مغایر است
  • Farhad Vakof
    کامران عزیز! نکته ایی که در این جا در نگاه اول بحث انگیز است واژه خداشناسی است. به نظر من واژه خداباوری یا ایمان برای این منظور به مراتب بهتر است. اما در کلیت من با عبارت تان موافقم چرا که همان گونه که پیشتر هم عرض نمودم خداباوری از دین و دینکاری جدا است. این که خداباوران از مرحله باور و عقیده به مرحله شناخت از خدا نایل می گردند این که مبحث جدا و فلسفی است. دیگر مطلب که مرتبط با گفتمان بالا نیست اما در تفاسیری که بدنبال آمده مندرج است مبحث متافیزیک و فیریک، ماورای طبیعت و طبیعت است. من به این نظرم که در آغاز باور به متافیزیک بود و متافیزیک یا جهان معنی یا جهان موازی دارای خدایان متعددی بوده است که این امر سرانجام در برخی نقاط به تک خدایی مبدل شد. این درست است بشری که به جهان معنی و جهان موازی باور داشت و برای آن هم در جهان به قول او ظاهری، نمادهایی در گاو و.. پیدا می نمود، جهان معنی و موازی را علت و سبب و در نهایت هدف جهان به ظاهری می پتداشت. ما اگر به عللی این که چرا بشر آغازین به وجود و هستی جهان موازی و معنوی می رسید توجه کنیم آنگاه پی خواهیم برد این بشر اصلا در شرایطی نبود که جهان دنیوی را بطور ابدی و ازلی، بدون آغاز و بدون انتها تصور کند و اجبارا به این نقطه می رسید که بر این جهان، رقیبی، قرینه ایی مفروض است که علت و سبب، معنا و غایت آن را تشکیل می داد. در این جا یک نکته است که ذکر آن ادامه مطلب مهم است:پس از باور به جهان معنی، محل و مکان این جهان موازی و معنا پرسش انگیز گشت: در درون جهان ظاهری immanent یا در بیرون از این جهان transzendenz واقع است؟. شق وجود جهان معنا در درون جهان ظاهر همان شق وحدت وجودی- پان تئیسم - است. به این ترتیب دستیابی به جهان معنا در درون هر چیز و شی پروسه معنی کردن و تعریف و سپس نام گذاری آن چیز و هر شی قرار گرفت و در این رابطه اگر به نقاشی های درون غارها نگاه کنیم این پروسه شناخت در آغاز با جادو و ماگی همراه بود که به آن نقش چیزی را زدن می گفتند و به این مفهوم حالت عارفانه و سحر آمیز داشت. در همین پروسه دست یابی و نام گذاری بود که زبان و فرهنگ هر قومی رو به توسعه نهاد. از سوی دیگر کلا این امر نشان از توجه بشر آغازین به معنا و به اصطلاح باطن هر چیز را بدست می دهد.بنابراین در آغاز مانند بسیاری چیزهای دیگری هنوز تقسیم و انشقاق میان مسائل و کارها وجوذ نداشت و کلیت بشر در مرحله کودکی و زمختی بسر می بردند و تقسیم کاری که ما امروز داریم و مدام ظریف تر و جزی تر می شود موید سطح بالای پیشرفت هستی انسانی است. همین امروز هم وقتی کسی مانند آخوندهای ما کلی بافی می کنند، بی آنکه به تقسیماتی که در تخصص ها و حرف پیدا شده توجه کنند، مایه ریشخند متخصصین و علمای امروزین می باشند و یا در ادامه اگر بشر امروز بخواهد مانند گذشتگان خود علت هر چیز را در درون آسمان ها و در جهان دیگر جستجو کند به همان شکل دستخوش داوری مردمان امروز خواهد شد اگرهم در هر دو مورد هم آخوند فراوان باشد و هم چنین مردمان به وفور یافت شوند. در همین رابطه شما می فرمایید : البته عرض کردم که علت مجهول بوده و کوشش ده ها هزار دانشمند برای یافتن علت هستی به جائی نرسیده است. در جواب: علت هستی، نیستی نیست. علت هستی، هستی است. به این می گویند توالی ازلی و ابدی هستی. ولاکن آنچه که دانشمندان می جویند علت یابی در هر مورد مشخص این هستی ازلی و ابدی است. یعنی چون این هستی بسته نیست و بی انتهاست برای همین هم از بی انتها هستی ها تشکیل یافته است که در هر مورد معین باید علت و نحوه پیدایش آن هستی معین را توضیح داد. بنابر این پیرامون هستی شناسی یا علت یابی هستی دو برداشت متضاد وجود دارد یک برداشت بسته و دیگری بار و بی نهایت. هستی شناسی بسته همه هستی شناسی خداباوران است. چنین هستی شناسی در واقعیت امر هستی شناسی نیست بل یک پیش داوری است. پیش داوری است چون در این اسلوب تلاش بر این است بر شالوده و مبنای خداباوری و باور بر جهان دیگر به منزله علت غایی هر چیز به جهان هستی برخورد شود. به عبارت دیگر حکم از پیش داده شده و بشر از پیش داوری کرده است و می داند علت کدام است و از این به بعد هر آنچه که میآید دیگر علت یابی نیست بل تلاشی است در تجمع ادله برای اثبات وجود جهان دیگر و به عبارت ساده خدا. به این می گویند رد یابی نه علت یابی. در این ردیابی همه هستی آثار و نشان هایی از اوست. همه آیات و حج او هستند که محو تماشای آنها شدن عین هو محو تماشای جمال او شدن است. در عوض و در مقابل سبک علمی و تجربی وجود دارد که مبرا از پیش داوری است. سبک علمی در پی اثبات چیزی از پیش تعیین شده نیست. متد و روش علمی اصلا اثباتی نیست بل تحقیقی و جستنی است. نمی داند می خواهد بداند. حکم در روش علمی آغازین نیست بل پایانی است. در روش علمی محقق از جهان بسته حرکت نمی کند یعنی از حهانی که مانند جعبه جادو گران حاوی اسرار ناشناخته این جهان باشد. با سپاس فرهاد واکف
  • Farhad Vakof
    بعد از تحریر! چون پیرامون مورد مهمی در پی صحبتیم تذکر یک نکته به عنوان بعد تحریر خارج از بحث نخواهد بود مادامیکه به روشن شدن مطلب کمک می کند. این سوال پیش می آید اگر روش علمی مبتنی بر پیش داوری نیست از کجا می داند که جهان بسته نیست؟ مگر بسته و باز بودن جهان نباید نتیجه تحقیق باشد نه آغاز آن؟ در پاسخ به این پرسش دانشمندان در یک نقطه باهم مشترکند پاسخ هرچه باشد نباید فلسفی باشد باید علمی باشد. این یک اصل است که من هم به آن پایبندم. اصل دیگر این است تکیه بر این بسته بودن یا باز بودن اساسی نیست. از این رو مشترکا می توان گفت نمی دانیم. اگر هم به نظر آید بسته نیست. اساسی نیست چون نقطه حرکت ما نیست. این که در این حرکت که داریم برخی می گویند بسته است و برخی می گویند باز است هر دو باید بروش علمی - نه فلسفی - استدلال کنند. در این جا آنچه منجر به اختلاف می شود امپریسم یا تجربه گرایی است که بیشتر فیزیک دانان پیرو آن هستند. در تجربه گرایی یا امپریسم هرآنچه خارج از تجربه واقع باشد یا موجود نیست و یا مشکوک است. تجربه گرایان روشهای عقلی و منطقی را روشهای علمی نمی دانند و به این نظرند روشهای منطقی و عقلی خاصه فلسفه و عقلیون می باشد و شایسته علم نیست. از همین رو تجربه گرایان مایلند هرباره آزموده را آزمایش کنند. در حالیکه جریان مخالف به این نظر است: آزموده را آزمودن خطاست. بشر مجاز است از تجاربش نتایج منطقی استنتاج کند. بطور نمونه ار دره به پایین افتادن نتیجه مرگ است. آتش می سوزاند. برای پی بردن به چنین حقایقی نیاز به تجربه دوباره و شخصی در هر مورد نیست. در بعد وسیع تر: این درست است که ما مرز های نخستین و پایانی این جهان را تجربه نکردیم یعنی همان گونه که تجربه گرایان می گویند اما پرسش این است آیا سطح کنونی تجارب بشری به حدی نیست که او را در نیل و کسب یک نتیجه منطقی از آغاز و پایان این جهان یاری دهد؟ آیا بر اساس تجربیات واصله کنونی نمی توان نتیجه گرفت جهان کنونی ابدی و اذلی است؟ آیا در صورت چنین کاری ما به فلسفیدن درغلطیده ایم؟ در هور صورت همان گونه که در آغاز این سطور عرض کردم فرقی نمی کند ما برای این جهان چه پاسخی در بسته بودن یا باز بودن آن داشته باشیم مهم هرباره این است که این امر نباید اساس و مبدای حرکت ما باشد و در راه کسب حقیقت باید از روش علمی گسست ننمود...

۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه

حقوق وسیاست - بخش یک



ما در ایران در حیطه افتراق مسائل حقوقی- قانونی از مسائل سیاسی مشکل داریم. قبلا هم گفتم و حالا هم تکرارمی کنم علما و فقهای ایران از دامن زنندگان اصلی به این مشکل می باشند و بخصوص با استقرار رژیم فقها در ایران مرز حقوق و سیاست بیش از پیش دچار بی نظمی و آشفتگی و پریشانی گردید.

ما در کشوری هستیم که نوعی حقوق گرایی مستولی است. غالب اهالی تکیه یکجانبه به حق و حقوق شان دارند و این در کشوری است که از سوی دیگر درباره اش به حق گفته میشود در آن به تنها چیزی که توجه نمی شود حق و حقوق اهالی است. دولت از قرن ها به اهالی به شکل تحکم حکومت کرده و به آنها به دیده یک رعیت، یک فرد موظف و بدون حق و حقوق نگریسته.

حال چظور می شود که ما از آن تفریط و کندروی افتاده ایم به این افراط و تند روی؟ خوب. همیشه همیطور بوده. نتیجه کندروی ها تندروی هاست تا این که کشور باز به تعادل باز گردد.

حالت بی حقوقی ها، بندگی و نوکری و عدم آزادگی و رعیتی را کم و بیش همه می شناسند چرا که این وضعیت، یک وضعیت تقریبا عمومی در گذشته های نزدیک بود.

پس می ماند مورد افراط و تندروی در حقوق که من آنرا حقوق گرای نام می نهم.

تندروهای حقوقی بیداری ملت را در این می بینند ملت که از خواب گران دیروز پا میشود باید فورا به احقاق حقوق و از دست رفته شان بدون رعایت هر شرایط اجتماعی و زمانی و تاریخی پای بفشرد. یعنی باید حقت را بگیری. فورا. یعنی توگویی خواب گران و نااگاهی ریشه همه بی حقوقی های دیروز بوده و راه حلش طبعا بیداری است. بیدار که شدی حقت را هم در دست داری. به این سادگی.

موارد متعدی را می توان نمونه آورد که مورد توجه بیدارگران و حقوق گرایان بوده و است:

نفت. حق ماست. ملت بیدار شوید و حق تان را بگیرید.به همین سادگی.

مزدوری. آقایی حق ماست. کارگر بیدار شو و رسم کارمزدی را برچین! به همین سادگی!

حق تعیین سرنوشت. حق ماست. ملتها بیدارشوید و حق تان را بگیرید. به همین سادگی!


به این شیوه می گویند حق ستانی افراطی و یکجانبه بدون توجه به شرایط اجتماعی، زمانی و .. با تکیه یک جانبه بر بیداری و آگاهی.

این شیوه در واقع از مبنای حقوقی انسان حرکت می کند و در حقوق بشر هم باقی می ماند و در آنجا منزل می کند و بیرون هم نمی آید. حق و حقوق بشر همه چیز است و مابقی هیچ چیز.

این ها اسلامیستها و دین گرایان را به یاد من می اندازند. آنها هم از دین حرکت می کنند، در دین باقی می مانند و از دین بیرون نمی آیند.

و این دو اگر امروز به جان هم می افتند بی علت نیست.

حقوق گرایان یا به اصطلاح رایج حقوق بشری ها جز حقوق بشر حقانیتی دیگری نمی شناسند و دین در عوض جز تحکم و وظیفه چیز دیگری نمی شناسد. بنابراین تصادم میان این دو از پیش برنامه ریزی شده است. در این رابطه یک طرف حقوق گراست و دیگری وظیفه گرا و چیزی که در این میان هرباره بیرون می ماند وضعیت اجتماعی، زمانی و... ما انسان است.

حقوق گرایان در واقع طبیعت گرا هستند: ناتورآلیست. حقوق در واقع مسائل طبیعی اند. و دین گرایان برعکس از ماورای طبیعت حرکت می کنند از این که طبیعت و حقوق انسانی بدست فراموشی سپرده شود، و حق و حقوق طبیعی مبدل به بندگی و رقیت و بی حقوقی گردد. یعنی استبداد عقیدتی و دینی.

میان این دو قطب بالا شرایط اجتماعی و زمانی ما انسان قرار دهد.

ملاحضه شرایط اجتماعی و زمانی اگر بخواهد بدون ملاحضات دیگر همراه باشد مانند شرایط طبیعی و حقوقی انسان به سهم خود به یک مکتب نو مبدل میشود که به آن مکتب سوسیالسم یا جامعه گرایی می گویند.

از این رو مکتب سوسیالیسم با مبانی اجتماعی حرکتش نه سر سازشی با مکتب حقوق گرایان دارد و نه با ماورای طبیعون و دین گرایان.

ورای مکتب های دینی، حقوقی و اجتماعی اگر بخواهید به مسئله بنگرید متوجه خواهید شد که مسئله انسان پرجانبه تر از این است که این مکاتب هریک به جنبه ایی از آن چسبده اند.

ورای مکتب ها اگر بخواهید به مسئله بنگرید هم حقوق طبیعی انسانی را خواهید دید و هم شرایط اجتماعی، تاریخی و زمانی را و هم...

من به این نظرم آنچه حقوق طبیعی انسان را محدود، معدوم و.. می کند یا استبداد دینی است یعنی یا حائز ریشه عقیدتی و دینی است و یا ریشه اجتماعی دارد.

چون در این مکان عمدا توجه ام بیشتر مورد محدویت و معدومیت های اجتماعی است که حقوق و طبیعت انسانی را ضایع می کنند از مورد ضایعات دینی- عقیدتی فاکتور می گیرم.

طبیعت اگر به ما هرباره حقوق اعظا کرده این جامعه و نظام های اجتماعی ما بوده اند که خلاف طبیعت آن را از ما ستانده اند.

اما این نظام های اجتماعی هرچه بوده اند مدام در تغییر و حرکت بوده اند و این طور نبوده ایستا باشند.

در همین جاست یعنی در همین پویایی اجتماعی است که امید این وجود دارد انسان بطور اجتماعی بار دیگر به هماهنگی و هارمونی با طبیعت نایل شود..

و در همین پویایی اجتماعی و امید به نیل به طبیعت و حقوق طبیعی است که من حقوق گرایان و افراطیون حقوقی را هرباره مخاطب خود قرار می دهم.

از نظرمن تباهی طبیعت و حقوق طبیعی اگر ریشه اجتماعی دارد، مسائل اجتماعی را باید بطور اجتماعی حل کرد. چرا که ریشه مسائل اجتماعی در خود جامعه و اجتماع نهفته است. و این نکته ایی که از دیده مکتب حقوقی پنهان می ماند.

ما نمی توانیم ورای نظام اجتماعی که هر باره در آن می زییم طبیعت و حقوق طبیعی را احیاء کنیم. احیای طبیعت و حقوق طبیعی ورای نظام های اجتماعی ممکن نیست.

بنابراین آن معمار واقعی و آن حامی حقوق طبیعی و آن شوالیه راستین، آن نیرویی که احقاق حقوق طبیعی مان را می کند و در دست اوست پیشرفت و تحول در نظام های اجتماعی ماست.

اگر بپذیرم تاریخ اجتماعی انسان را، خود انسان می سازد آنگاه خواهیم پذیرفت بازستادن حقوق طبیعی امر انسانی است اما به شکل اجتماعی و در راه پیشرفت و ترقی اجتماعی.



بنابر این فرق میان آنهایی که می خواهند حقوق طبیعی شان را بازستانند یعنی فرق میان طبیعیون و اجتماعیون- من این اسامی را برای سهولت انتخاب کرده ام - هرباره میان راه های واقعی و خیالی است.

پافشاری کودکانه بر حق و حقوق طبیعی بدون توجه به ملاحضات اجتماعی و زمانی حلال مسئله طبیعی و حقوقی ما نبوده و نیست و نخواهد بود.

این تکیه های یک جانبه به خواب بودن و لذا به آگاهی و بیداری، به تعلیم و روشنگری و.. که در عصر روشنگری و میان طبیعیون و.. متداول می گردد، بدون ملاحضات اجتماعی و زمانی زه به جایی نخواهد برد.

یکی از همین روشنگران اخیرا مدعی بود: جامعه های انسانی حاصل تفکرات خودماست همان گونه که جامعه های دینی و جامعه های عقیدتی یعنی جامعه های از اصل طبیعی شان دور افتاده، ماحصل بی فکریها و نیاندیشیدن های ما انسان هاست.

این طور نیست. چون اگر مد نطر جامعه های از اصل طبیعی خود دورافتاده یعنی جامعه های دینی - عقیدتی باشد - که به آن به عربی امت می گویند - چنین جامعه هایی ساخته و پرداخته عقیده انسان می باشند یعنی از مصنوعات بشرند. حال تبدیل این مصنوع عقیدتی به مصنوع عقلی تغییر در اصل مصنوع بودن نمی دهد.

در عوض اما اجتماعی بودن انسان یک مصنوع انسانی خواه عقیدتی و خواه عقلی نیست.

انسان همان گونه که یک موجود اندیشمند است و لذا مدعی است چون می اندیشد پس هست به همان گونه هم یک موجود اجتماعی است یعنی می تواند مدعی باشد چون اجتماعی است پس هست.

این هایی که به آفرینش و مصنوعات باور دارند در عمل آفرینش خواه الهی و خواه انسانی اهل مبالغه اند. این ها تا دیروز هر واقعه را یک مصنوع الهی می دانستند و حال با همان مبالغه هر واقعه را به یک صنعت و فرهنگ انسانی نسبت می دهند و این در واقع افراط در امر فرهنگ و سازندگی وصنعت، آموزش و مهارتهاست. که خاصه طبقه فرهنگیان و تحصیل کردگان ماست.


چون مبحث به اینجا رسید عرض می کنم. غالب این مسائل پیرامون حقوق گرایی، طبیعت گرایی، خرد گرایی، سازه گرایی یا کانستراکتیویسم.. همه از دل همین طبقه فرهنگیان و تحصیل کردگان کشور بیرون می آید یعنی در بیشتر مواقع چون بیان حال این طبقه است حمله به آن ها چون حمله به ارزش ها این طبقه است موجب انزجار در میان آنها نسبت به مهاجمین میشود.

با در نطر داشت این که غالب اهل قلم، خوانندگان و .. از میان همین طبقه می باشند بنابراین تهیه متونی که در آنها به ارزش های طبقه تحصیل کرده در کانستراکتیویسم، در حقوق گرایی، در انتلکتوآلیسم یا خردگرایی برخورد می شود بدون طرد احتمالی چنین متونی نخواهد بود.

اما همین طبقه بدون تمایل به دین گرایی و اسلامیسم نبوده و نیست. از این رو اختلاف میان اسلامیستها و حقوق گرایان امروز در عالب اوقات بازتابی از مرزها و اختلافات درونی میان طبقه فرهنگیان و تحصیل کردگان کشور ماست.


ادامه دارد..

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

در واقع درستش این بود که گفته می شد

موضوعی که امروز در اینجا تصمیم به طرح آن دارم در حین سادگی قدری پیچیده است. شاید این نوشته مساعدتی در راه رفع پیچیدگی آن باشد.

تبدیل کمونیسم و یا سوسیالیسم از تخیل به علم را می دانیم.

در واقع درستش این بود که گفته می شد: تبدیل کمونیسم و یا سوسیالیسم از فلسفه و مکاتب به علم.

تا این جا شاید صورت مسئله ساده باشد. پیچیدگی مطلب باز می گردد به این نکته که حتی در این صورت باز این سوال به حق پیش می آید کمونیسم علمی یا علم کمونیسم یعنی چه. یعنی همان طور که برخی مدعی اند که کمونیسم یک علم است یعنی چه؟


پس در این جا دو نکته مطرح است که پیرامونش توضیح می دهم:

نکته اول: تبدیل کمونیسم از فلسفه و مکتب به علم

نکته دوم: کمونیسم یک علم است.

من اما به هیچیک از این دو نظر نیستم. از نظر من ما با تاریخ اجتماعی بشر سر و کار داریم. با تاریخ اجتماعی خود مان. در این تاریخ به گذشته و حال و آینده نظر داریم.

حرف من این است: اگر گذشته و حال فلسفه و علم نیستند آنگاه منطقا آینده هم یک فلسفه و علم نیست.


هیچ شکی نیست که این تاریخ را باید شناخت و در شناخت تاریخ نه فلسفه بل علم به کار می آید.

هیچ سخنی در خصوص ضرورت شناخت گذشته و حال و آینده اجتماعی نیست.

به همان گونه هم بی هوده است که موضوع شناخت - تاریخ را - با شناخت تاریخی برابر گردانید. این دو باهم منطبقند اما یکی نیستند.

شناخت و مفاهیم ما از تاریخ در واقعه واسطه های ذهنی ما از ماواقع و تاریخ است.

این که شناخت ما از تاریخ دارای چه پروسه و فرآیندی بوده است و از سطح فلسفه و تخیل  به سطح واقع گرایی و علمیت رسیده است، این در واقع پروسه ایی است که شناخت تاریخی طی کرده است.

اما مغلطه کودکانه است که تاریخ شناخت را با شناخت تاریخ یکی دانست.

اینکه شناخت از تاریخ و یا تاریخ نویسی در آغاز از علمیت برخوردار نبود در هر مقدمه بر کتب تاربخی که مدعی علمیت و واقع بینی دارد پیدا می شود. در همان مقدماتی از این قبیل شاید بتوانید بخوانید که گذشته چراخ راه آینده است و در تاریخ نویسی علمی می توان به پیش بینی های علمی هم دست یازید.

اما زمانی یک  عالم بر علم تاریخ از تاریخ اجتماعی بشر می گوید، از گذشته ها، حال و آینده  به واقعیت های اجتماعی چشم دوخته است. به همان گونه که واقعیت های اجتماعی چشم دوخته وقتی از جامعه های اولیه و پیشرفت های بعدی جامعه در مراحل بالاتر می گوید.

همان گونه که هیچ مورخی نمی تواند شاه عباس را یک علم بداند، یا عصر صفوی یا قرون وسطی  را به همان گونه هم نمی تواند مراحل عالی تر تکامل واقعی را یک علم بداند. او می تواند مدعی باشد که براین مراحل آتی و متکامل تر علم دارد اما علم او ناظر به مراحل واقعی اند.

از این جا باز گردیم به دو نکته آغازین.

نکته اول بالا در واقع اشاره به سیر و تاریخ تبدیل است. یعنی روند تبدیل فلسفه تاریخ به علم تاریخ

و نکته دوم ناظر بر این که تاریخ من بعد علمی است و ما بر عالی ترین مرحله تکامل جوامع بشری که اشتراکی است علم داریم.
به عبارت ساده تر علم بر کمونیسم با علم کمونیسم یکی نیست.

علم کمونیسم یعنی این که کمونیسم یک علم است. یعنی چه که کمونیسم یک علم است. این مانند همان اشتباه بچه مدرسه  ایی هاست که می گویند ما امروز شیمی و اقتصاد و فیزیک داریم. از یکی از همین بچه مدرسه ها اگر بیرسید اقتصاد چیست که شما امروز دارید می گوید: منظور درس اقتصاد است. علم اقتصاد. والا اقتصاد که درس و علم که نیست. اقتصاد یک فعل است و یک واقعیت است. زیر بنای ساختار اجتماعی است. اما آن شاگرد مدرسه ای،وقت علم و درس اقتصاد که می شود می گوید ما امروز اقتصاد، فیزیک، شیمی و.. داریم.

حالا همینطور هم است در مورد عالی ترین فاز تکامل جامعه های بشری یعنی جامعه اشتراکی که معروف به کمونیسم شده است.

آنکه می گوید علم تاریخ به شناخت این عالی ترین فاز دست یافته است، به زبان همان بچه مدرسه ای و مکتبی او دارد به این ترتیب از  شناخت علمی اش می گوید اما نه این که این عالی ترین فاز جامعه های بشری یک علم و درس و مکتب باشد.

همه ما انسان ها بر پایه درجات عقل و شناختمان سخن می گوییم. و یا عمل می کنیم.  پس اگر در افق دیدهای من فاز عالی تری از تکامل های فعلی اجتماعی می درخشد این به خاطر شناخت و علمیت من است.

اما اگر عده ایی نمی خواهند و نمی توانند  به این شناخت دست یابند شاید منافع اجتماعی شان مانع از این کار است. در هر مورد خاص باید تحقیق شود چرا.

بطور نمونه من می گویم از نظر من جامعه های بشری پویا و دینامیک هستند. بر این جامعه مراحل تکامل عمل می کند. این تکامل به پایان نرسیده و هم تصور از پایان و کمالیت مطلق از پویایی به عقل جور در نمی آید.

در ادامه به این نظرم که هر جامعه دارای یک شیوه کار و تولیدی است. این شیوه های کار که تغییر کنند آن جامعه ها هم تغییر می کنند.

من به این ترتیب سعی می کنم قوانین تکامل و ترقی اجتماعی و تاریخی را توضیح دهیم. من از روی این قوانین و منطق تکامل اجتماعی و تاریخی به نتیجه فاز اشتراکی می رسم

در این کار من روش درآوردن قوانین و ساختن اصول از آن و از روی آن اصول و قوانین برای آتی استنتاج کردن ، روش نادرستی نیست. نادرستی اگر باشد در کاربرد روشی علمی است.

این روش علمی یک فلسفه نیست یک متد علمی است و حائز ارزش روش شناسانه دارد.

نتیجه:

هیچ تردیدی نیست که تاریخ نگاری از فلسفه و تخیل و مکتب به علم مبدل شده است یا بهتر بگوییم پای در کفش علمیت نهاده است.

این مبحث در نوع خود یک مبحث کمی نیست. چنین مباحثی را معمولا مورخ در تایید علمیت کار خود در مقدمه تاریخ نگاری اش می آورد.

به همان ترتیب هم باید چای هیچ تردیدی نباشد که هیچ از مراحل تکاملی- اجتماعی که موضوع تاریخ نگاری علمی قرار می گیرند، یک علم نیستند. حال این مرحله بخواهد یک مرحله قدیمی باشد و خواه یک مرحله آتی.

.اما در مورد مرحله آتی. به همان گونه که فلسفه تاریخ به علم تاریخ مبدل شد می توان نتیجه گرفت به همان گونه فلسفه پیرامون مراحل آتی اجتماعی به علم پیرامون آن مراحل مبدل شد.

بنابراین اگر کسی مانند مارکس پیدا شد و مدعی است که مراحل آتی تکامل اجتماعی را به روش علمی بدست می دهد، خوب در دیسکورس باید با استنتاجات علمی دید آیا حق با اوست یا نه.


۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

هر طبقه اجتماعی دارای یک وضع تولیدی است- بخش سوم

تا به امروز وقتی ما ایرانیان از دولت دموکراتیک سخن می رانیم مانند شیر و خط بازی کردن ماست: منظور ما از دولت یا دولت
هیچ یک از ماست و یا دولت همه ماست. و دولت همه ما را همان دولت دموکراتیک و همان تلقی ما از دموکراسی می نامیم.

در دولت دموکراتیک  این چنینی در واقعیت دولت همه ما دولت هیچیک از ما نیست. در واقع یک دولت ایده آلیزه شده و ماورای طبقاتی است که به این مفهوم چنین دولتی   در هیچ امر مبارزه اجتماعی- طبقاتی و اقتصادی مداخله نمی کند، و متعلق به همه ماست و به این مفهوم به زعم ما دموکراتیک است.

همان گفته شد چنین دولت لیبرال که ماورای طبقات و مبارزه اجتماعی- طبقاتی - اقتصادی جاری کشور ایستاده است بیش از همه سطح عالی و بالغی از مبارزه طبقاتی - اجتماعی - اقتصادی در کشور را مشروط می کند.

بی نیازی از دولت در مشارکت در امور اجتماعی- اقتصادی و طبقاتی از هر طرف مطرح شود نشان از منتهای پختگی و قدرت اقتصادی - اجتماعی و طبقاتی دارد. و اما بلافاصله این پرسش را به میدان میآورد آیا پختگی و قدرت اجتماعی - طبقاتی و اقتصادی محلی از اعراب در ایران دارد یا نه؟

در پاسخ به این پرسش: دو عامل ارتجاع داخلی و مداخلات خارجی عملا هر  طبقه و جامعه ترقی خواهی در ایران را که می خواهد جاده مبارزه اجتماعی - اقتصادی و طبقاتی را طی کند به دولت جانبدار اما دموکراتیک نیازمند و وابسته می سازد.

به عبارت دیگر از هر سو که بنگریم دولت دموکراتیک در ایران قادر به عدم مداخله در مبارزه اجتماعی - اقتصادی و طبقاتی نیست. البته این خواهش لیبرالی به عنوان یک مطالبه الزامی به اعتبار خود باقی خواهد ماند لاکن اجرای آن منوط به قوت نیروهای ترقی خواه در عرصه داخلی و خارجی خواهد شد.

از این جا بازگردیم به مبحث اولیه مان.

مبحث دولت یک مبحث انتزاعی و مجرد نیست.  از این رو این پرسش دولت ارگان طبقاتی و اجتماعی در دست یک جامعه و طبقه بر علیه جامعه ها و طبقات دیگر است یا نه یک پرسش تئوریک نیست بل یک پرسش عملی و واقعی است.

این که دولت برای این که جاده «ازبین رفتن» را طی کند  این امر مستلزم  تکامل سطح مبارزه اجتماعی- طبقاتی و اقتصادی است. انحلال دولت با پروسه از بین رفتن دولت یکی نیست.

ما برای این که بتوانیم خواسته های لیبرالی از برکناری دولت از امور اجتماعی - اقتصادی و طبقاتی را به اجراء درآوریم بدوا به سطوح عالی از تکامل مبارزه طبقاتی - اجتماعی و اقتصادی نیازمندیم.

برای این منظور مشارکت دولت در امر مبارزه طبقاتی - اجتماعی و اقتصادی و بسود نیروهای ترقی خواه کشور منافی اصل دموکراسی نیست. دموکراسی منظومه ای بی قید و شرط از همه طبقات اجتماعی و همه شیوه های تولیدی و اجتماعی نیست.


هر طبقه اجتماعی دارای یک وضع تولیدی است- بخش دوم

اما در حالتی که مبارزه اجتماعی - طبقاتی جاری پخته و بالغ نیست چطور؟ آیا در چنین حالتی انتظار بی طرفی از دولت عملی
است؟

برای پاسخ به این پرسش پیش از همه دانست دولت پیش از بی طرفی  جانبدار کدام طرف مبارزه اجتماعی - طبقاتی موجود است. به عبارت دیگر دولت بی طرف  یک خواسته لیبرالی است اما در واقعیت و عمل دولت جانبدار است و این خواسته بی طرفی در برابر دولت جابندار است که مطرح میشود.

در زمانی که مارکس می زیسته عملا دولت بی طرف و ماورای مبارزه طبقاتی- اجتماعی از موجودیت برخوردار نبود و این تنها یک مطالبه و خواهش لیبرالی بود که از موضع قدرت مطرح می شد.

هگلیان و لاسالیستها که طرح دولت بی طرف را مطرح می کردند با دولتی در آلمان مواجه بودند که در دست پروس و اشرافیت و.. قبضه بود. دولت در کشورهای دیگر هم به همین نحو در خدمت مبارزه طبقاتی - اجتماعی بود.

اما این که در آلمان امر تکامل و ترقی اجتماعی بدون مداخله دولت ممکن بود به نظر می آید آلمان از نظر اجتماعی در آن زمان ضعیف تر از این بود که در قبال رقبا اروپایی و جهانی بدون مساعدت دولت قادر به ترقی و طی کردن جاده صنعتی کردن باشد.

بنابر این از هر سو بنگریم دولت بی طرف در آلمان یک طرح عملی و واقعی نبود.

در قبال طرح دولت بی طرف طرح دولت ترقی و جانب ترقی وجود داشت که مبارزه اجتماعی و طبقاتی علیه اشرافیت و فئودال ها را بسود شیوه تولید و جامعه بالنده و جدید بدست بگیرد.

بنابراین از این زوایه اگر به مسئله آلمان و دولت در آلمان بنگریم دو راه وجود داشت: راه اصلاحات پروسی و بیسمارکی و یا راه انقلابی و ایجاد دولت مدرن بسود شیوه تولید و جامعه صنعتی جدید.

انقلاب در آغاز ممکن نشد بل نخست پس از جنگ جهانی اول و با تشکیل جمهوری وایمار ممکن گشت که بنابر عللی فاشیستهای آلمانی آنرا سرنگون کردند یعنی در واقعیت از وضیعت جمهوری و سوسیال دموکراتیک برای تشکیل یک حکومت فاشیستی وناسیونال سوسیالیستی سوء استفاده کردند.

آلمان پس از جنگ جهانی دوم و سرنگونی ناسیونال سوسیالیستها  به پای تشکیل دولت بی طرف نرفت و طرح دولت بی طرف عملا در آلمان برای همیشه بروی کاغذها باقی ماند.

در اینجا طرح یک نکته پیرامون دولت بیطرف بیهوده نیست. طرح دولت ماورای طبقاتی برابر با طرح دولت همه طبقات نیست. و طرح دولت همه طبقات به مفهوم دولت دموکراتیک نیست.

طرح لیبرالی عدم مداخله دولت در مبارزه طبقاتی- اجتماعی و اقتصادی و یا در شکل رادیکالتر که آنارشیستها مطرح می کنند طرح انحلال دولت، همان طرح دموکراتیک که در مبارزه اجتماعی- طبقاتی و اقتصادی جانبدار دموکراسی، انقلاب صنعتی و... و علیه اشرافیت، فئودالیسم و حاکمیت نهاد های دینی - مذهبی است، نیست.


ادامه دارد

هر طبقه اجتماعی دارای یک وضع تولیدی است- بخش اول

هر طبقه اجتماعی دارای یک وضع تولیدی است. عین همین  مضمون را ما با عبارت دیگر داریم: هر جامعه با یک شیوه تولید
متناظر است.

ترکیب این دو عبارت به این مفهوم خواهد بود در هر جامعه، طبقه ایی که دارای صاحب وسایل تولید است با آن جامعه تعیین هویت می شود.

نتیجه بلافصل این است در هر شیوه تولید و در هر جامعه، طبقات متضاد و متخاصم تنها زمانی طبقه متخاصم و متضاد را تاریخا تشکیل می دهند که خود موید یک جامعه و شیوه تولید جدید و متکامل تر باشند.

تا زمانی که شیوه تولید جدید و به تبع آن جامعه جدیدی تشکیل نگردیده و تا زمانی که این شیوه تولید و جامعه جدید دریک طبقه منضاد و متخاصم با جامعه و شیوه پیشین تبلور نیافت همین میشود که مارکس هم گفت: طبقه و جامعه پیشین از حقانیت تاریخی خود برخوردار خواهد بود

یکی دیگر از نتایج بلافصل مطلب بالا  چنین  خواهد بود: طبقه متخاصمی که نماینده شیوه و جامعه نو نباشد ، فرقی ماهوی و تاریخی با جامعه و شیوه موجود ندارد و تضاد موجود در واقعیت امر یک تضاد بر حول شیوه و جامعه جدید نیست

مارکس از همین استدلالت به این نتیجه می رسد که طبقه کارگر- پرولتاریا - تنها یک طبقه متضاد با طبقه کاپیتالیست و جامعه کاپیتالیستی نیست بل در عین حال نوید دهنده یک شیوه تولیدی نو و یک جامعه نوین می باشد.

به عبارت دیگر اگر نویده دهنده بودن یک شیوه تولید متکامل تر و جامعه نوتر را از پرولتاریا حذف کنیم تضاد و تخاصم پرولتاریا هرگونه اهمیت تاریخی و انقلابی و تکاملی خود را از دست می دهد و رفع تضاد عملا به همان شیوه تولید وجامعه کاپیتالیستی منجر می شود.

از سوی دیگر تضاد پرولتاریا و بورژوازی نوین مادامیکه شیوه تولید و جامعه کاپیتالیستی در حال رشد و تکامل می باشند در هر اقدام رادیکال پرولتاریا علیه بورژوازی نوین عملا در چارچوب شیوه تولید و جامعه کاپیتالیستی باقی می ماند و حائز هیچ گونه ارزش انقلابی و تاریخی نخواهد بود.

مبحث شیوه تولید، جامعه و طبقه نماینده آن، و کلیت آن به صورت یک واحد به نظر می رسد که جایی برای تخاصم و تضاد باقی نمی نهد، مگر این تخاصم و تضاد خود موید یک شیوه تولید، جامعه و یک طبقه تاریخا نوین و متکامل تر باشد در غیر اینصورت عملا زائده و شکلی دیگری از همان شیوه تولید، جامعه و طبقه موجود است.

همان گونه که می دانیم هر شیوه تولید و جامعه و طبقه واحد در یک مبارزه اجتماعی، طبقاتی و اقتصادی با شیوه تولید، جامعه و طبقه و اقتصاد پیشتر از خود است.

به این مبارزه و چالش نام مبارزه طبقاتی و یا از سوی دیگر مبارزه اجتماعی و اقتصادی نام نهادن چندان دور از واقعیت نیست.

مارکس همین مبارزه اجتماعی - اقتصادی را مد نظر دارد زمانی که این گفتمان را فرموله می کند که مبارزه طبقاتی و اجتماعی- اقتصادی نیروی محرکه تاریخ اجتماعی بشر است.

پس بدینسان این نیروی محرکه تاریخی دارای ابعاد اقتصادی، اجتماعی و طبقاتی است.

وقتی این نیروی محرکه تاریخی جاری است ما به  روابط اجتماعی - تاریخی بر می خوریم که  میان نیروهای واحد اقتصادی - اجتماعی، کهن و نوین در جریان می باشند.

در این رابطه هر واحد نامبرده و موجود موید یک مرحله تکاملی از شیوه تولید، و جامعه می باشد.

ما اگر  به این رابطه از شیوه های تولید و فرماسیون های اجتماعی کهن و نو نظر افکنیم در هر مبارزه طبقاتی - اجتماعی، پی خواهیم برد که کلیه تضاد ها و تخاصم های موجود بر حول و محور همین رابطه و نیروی محرکه گرد هم می آیند و حل خود را از راه حل همین تضاد اصلی می جویند.


زمانی که مبارزه طبقاتی و اجتماعی جاری است و نیروی محرکه تاریخ در عمل است این پرسش عملی مطرح است: نقش دولت در این میان چیست؟

در این میان دولت یا جانب یک طرف رابطه و تضاد را خواهد گرفت و یا بی طرف باقی خواهد ماند.

در حالت جانبداری یا دولت حامی شیوه تولید و جامعه و طبقه کهن خواهد بود و یا پشتیبان شیوه تولید و جامعه و طبقه نوین.

اما در حالت بی طرفی دولت در حرکت تاریخی مشارکت نمی کند و مبارزه طبقاتی و اجتماعی را به اهالی می سپرد.

مارکس به این نظر است حالت دولت بی طرف ممکن نیست. دولت ها به شکلی از اشکال عملا جانبدارند. او حالت بی طرفی را به هگل و لاسال و.. نسبت می دهد که در پی ایده آلیزه کردن دولت هستند.


عدم مشارکت دولت در مبارزه اجتماعی - طبقاتی و اعلام بی طرفی در واقع یک خواسته لیبرالی است. اما پیاده کردن چنین خواسته لیبرالی یعنی بی طرفی دولت و عدم مشارکت دولت در اقتصاد و.. مستلزم شرایطی است یعنی مستلزم بی نیازی مبارزه طبقاتی - اجتماعی و اقتصادی به دولت است.

این بی نیازی به  دولت به سهم خود موید یک مبارزه طبقاتی - اجتماعی و اقتصادی نیرومند و مستقل در کشور است.

بدون چنین مبارزه اجتماعی - اقتصادی و طبقاتی بالغ و قدرمند هرگز بی نیازی از مداخله دولت ممکن نیست.


ادامه دارد..