۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

به مناسبت روزکارگر: چگونه می توان بساط کار انسانی و جامعه کارگری را برچید!

بیشترکارگران به این می اندیشند که با برچیدن بساط کاپیتالیسم بساط جامعه کارگریشان برچیده خواهد شد. من به این اندیشه ام باید به این رابطه بطور معکوس اندیشید یعنی با برچیدن بساط جامعه کارو کارگری بساط کاپیتالیسم برچیده خواهد شد.

دلیل این امر ساده است:

شما وقتی  در پی نابودی جامعه کارگری هستید در این راه موظفید نه تنها کاپیتال یعنی وسایل کار را به جامعه کارگری واگذار کنید بل که در قدم بعدی در پی نابودی جامعه کارگری باشید که حال این کاپیتال را در دست دارد. ضرورت این امر از این روست تا مادامیکه جامعه کارگری با وجود داشتن کاپیتال در دست باقی است عملا کاپیتالیسم به شکل دولتی و به شکل شورایی اش باقی می ماند و در وجود جامعه کارگری در قیاس با حالتی که کاپیتال در دست او نیست بطور اساسی فرقی ایجاد نمی شود.

از این رو بدست گرفتن سرمایه ها بدست جامعه کارگری یک فاز ضروری در مرحله گذار از روابط اجتماعی کاپیتالیسم به مرحله جامعه اشتراکی است اما تنها فاز آن نیست. فاز ضروری بعدی پایان بخشی به  حیات جامعه کارگری است.

اما منظور از پایان بخشی به حیات جامعه کارگری چیست؟

معنای این پایان بخشی در این است که این کافی نیست که سرمایه ها در دست کارگران باشد و به این معنا جامعه کارگران به جامعه سرمایه داران مبدل گردد بل که در عین حال ضروری است جامعه سرمایه داران جدید عملا نظیر جامعه سرمایه داران قبلی عمل کند و این به معنای این است که نقش انسانی صاحب سرمایه مانند امروزین آن مبدل به هدایت و رهبری کلی سرمایه ها مبدل شود.

و این ممکن نیست مگر این که سطح تکنیک و سطح وسایل کار- یعنی سرمایه ها - به چنان سطحی تکامل یابد که عملا به انسان مولد این امکان و توانایی را اعطا کند که در امر تولید مانند سرمایه داران امروزین تنها به ناظران ساده کار و روند سرمایه مبدل شوند.


والا در غیر این صورت پروسه اشتراکی کردن اگر در فاز نخستین آن باقی بماند عملا با این که سرمایه ها در دست جامعه کارکری است لاکن نظر به وجود کما فی سابق جامعه کارگری به مرور زمان این بسود جامعه کارگری نخواهد بود چرا که عملا رفته رفته قشر جدیدی از کارفرمایان دولتی شکل خواهد گرفت که در یک یوروکراسی عریض و طویل بر کارگران حکومت می کنند و گرچه از سرمایه داران نیستند لاکن با مساعدت کارگران در حافظت از یک کاپیتالیسم دولتی که در آن جامعه کارگری استثمار می شود خواهند کوشید.

پس چگونه می توان جامعه اشتراکی را برپاکرد؟

اول از همه باید با این اندیشه خو گرفت که جامعه اشتراکی در سطح کشوری قابل پیدا شدن نیست.

جامعه اشتراکی که در آن انسان از کارگری فراغت دارد و نقش او در اقتصاد و تولید مانند سرمایه داران امروزین به نظارت ساده کارمبدل میشود یک جامعه واحد جهانی است که در روند گلوبالیزه شدن عملی خواهدشد.

روند گلوبالیزه شدن همان فرآیندی است که از آغاز بشریت شروع شده و تا کنون ادامه دارد. در تداوم این روند گلوبالیزه شدن است که در فرجام آن جامعه واحد جهانی که متکی بر عالی ترین فناوری های اقتصادی است ایجاد خواهد شد.

از شروط دیگر جامعه واحد جهانی و فارغ از جامعه کارگری که در این روند جهانی شدن  فراهم  خواهد شد هرچه تنگتر شدن اقتصاد بازار جهانی است که تا به امروز ادامه  دارد.

با جهانی شدن هر چه بیشتر  این  سرمایه ها  هستند که بیش از پیش فشرده تر می گردد. از نتایج بلافصل فشرده تر شدن بیش از پیش و تمرکز سرمایه ها تنگ تر شدن اقتصاد بازار در سطح جهانی است.

با محدود تر شدن هرچه بیشتر تجارت جهانی در نتیجه تمرکز روز افزون سرمایه ها زمینه های مادی- اقتصادی جامعه واحد جهانی که متکی بر هیچ تجارتی و هیچ اقتصاد بازار است، فراهم می گردد.

آیا این به این معنا نیست که بسیار از این روند ها در سطح کشوری صورت پذیر می گردند؟

درست است. در واقع این جهانی شدن و این تمرکز سرمایه و... همه آن روند هایی هستند که در سطح کشوری صورت می پذیرند. در واقع باید تصور داشت جامعه واحد جهانی مانند اقیانوسی  می ماند که این رودخانه ها  که ما آنها را به روندها در هر کشوری تشبیه می کنیم سرانجام به این اقیانوس واحد جهانی ختم خواهند شد و این اقیانوس را برای اولین بار بوجود خواهند آورد و از این راه به حیات برکه و رودخانه یعنی کشورها و... پایان خواهند داد.

از همین جاست که باید توجه داشت برای انجام وظابف جهانی و تشکیل جامعه واحد جهانی بطور اساسی وظایف جامعه کارگری در سطح کشوری تعیین می شود.

آیا این به این معنا نیست که جامعه کارگری ایران در سطح کشوری با فاز نخستین این امر جهانی  یعنی عمومی کردن مالکیت بر سرمایه های میتواند آغاز کند؟


نه این به این معنا نیست.

عمومی کردن برای جامعه کارگری که قدرت دارد امری یکشبه است. اما ایجاد توانایی و زمینه ها  یک امر تاریخی و حتی جهانی است.

این به معنا عدم فعال بودن در سطح کشوری نیست. بل که برعکس. این رودخانه ها که روزی با پیوست به هم یک اقیانوس واحد جهانی ایجاد خواهند در واقع به مفهوم همان فعالیت هایی هستند که ما در سطح کشوری موظف به انجام آن هستیم.

اما در نوع این فعالیت ها در سطح کشوری که زمینه ساز یک انقلاب جهانی هستند باید توجه خود را مبذول داشت.

در این رابطه ما هرباره  باید قادر به تفکیک کاپیتالیسم دولتی از فاز های اولیه اشتراکی کردن باشیم.

البته این به معنا این نیست که کاپیتالیسم دولتی برای یک کشور در حال گذاری نظیر ایران عاری از منفعت است. لاکن صرف نظر از این منفعت باید توجه داشت کاپیتالیسم دولتی با فاز نخستین از پروسه اشتراکی کردن یکی نیست.

کاپیتالیسم دولتی یک مدلی است نظیر چین کنونی که در حال گذار ازیک کشور توسعه نیافته به یک کشور توسعه یافته است که در این راه موفق هم بوده است.

مهم این است که ما با علم و تجربه یه این مسئله راه خودمان را  برگزینیم. و مهم این است که در این راه کاپیتالیسم دولتی را به جای پیاده کردن فاز اشتراکی عوضی نگیریم.

 به عبارت دیگر برای پیاده کردن ضرورتی به نام کاییتالیسم دولتی و یا کاپیتالیسم غیردولتی و غیره باید به منافع حاصله از این ضرورت ها و شیوه ها توجه داشت.

ما در این رابطه قراردادی با کسی و نیروی از پیش نبسته ایم که اکنون باید به آن وفادار باشیم. برای پیگیری این شیوه های توسعه باید هرباره به جمیع جهات کشوری و ... توجه داشته باشیم و از آن میان بهترین ها را برگزینیم که هم در سطح کشوری قابل اجراء باشند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

جامعه کارگران و جامعه سرمایه داران



جامعه کارگران روی دیگر جامعه سرمایه داران است. این سکه دو روی در چه زمان در تاریخ بشر ایرانی نمودار گردید مطلب من در این جا نیست. اما می توان با اطمینان ابراز گشت این سکه محصول انقلاب صنعتی و عصر فابریک ها در کشور  نیست و تاریخ آن باز می گردد به پیش  از عصر فابریک ها در کشور.

در رابطه با کاپیتالیسم اما - صرف نظر از تاریخ پیدایش آن در کشور - باید دانست کاپیتالیسم یک سکه دو روی است.  از همین رو تاریخ کشور اگر روزی به چنان درجات تکاملی نایل شود تا کاپیتالیسم را نابود کند این اراده تاریخ باید آنگاه هم متوجه نابودی جامعه کارگران کشور باشد و هم متوجه جامعه سرمایه داران.

از این جا می رسیم به این نکته که آنچه کاپیتالیسم خوانده میشود یک رابطه اجتماعی یعنی یک رابطه میان دو جامعه است. رابطه میان دو رسته و گروه اجتماعی در کشور می باشد. که  در یک سوی آن جامعه کارگری واقع است و در سوی دیگر آن جامعه سرمایه داری.

برای من این تعریف از کاپیتالیسم - به منرله یک رابطه اجتماعی  در کشور - همواره مبنایی بوده است که بر پایه آن من وجود یک جامعه مضاعف در کشور - جامعه کار و جامعه سرمایه - را از موجودیت اقتصاد و فعالیت اقتصادی که انسان ها با آن وارد این روابط اجتماعی میشوند جدا نگه دارم.


بر اساس این جدایی از نظر من کاپیتالیسم یک نظم، یک شیوه و یک نظام و یک فرماسیون اقتصادی نیست بل که یک رابطه اجتماعی و بر این اساس یک نظام  از مناسبات اجتماعی در حین اقتصاد و تولید و به عبارت کلی کار می باشد.

بر همین اساس جدایی - میان نظام اقتصادی و نظام اجتماعی و میان اقتصاد و جامعه - من به این نظرم نظام های اقتصادی که مورد بررسی علم اقتصاد می باشد- اقتصاد سیاسی -  را باید از بررسی های جامعه شناسی تفکیک کرد.

در ادامه من به این نظرم مسئله کاپیتال و سرمایه پیش از همه یک مورد اقتصادی و سپس یک مورد اجتماعی است.

از نظر من آنچه کاییتال را راز آمیز می کند صورت اجتماعی و حقوقی آن است و نه محتوای اقتصادی آن.

از نگاه اقتصادی اما به نظر من کاپیتال یک وسیله است. در مقابل این وسیله کار قرار دارد. کار و کاپیتال که در هم می آمیزند امر اقتصاد حادث میشود.

درهم آمیزی کار و سرمایه منجر بهره می شود. بهره و یا سود یعنی آنچه در هر چرخش درهم آمیزی کار وسرمایه تولید می شود. باید دانست برای این که هر چرخش سودمند باشد باید هرباره کار و سرمایه ثابت یعنی بازتولید شوند.

در نگاه من جامعه بشری از آغاز که به اقتصاد روی آورد تا کنون در  این امر دریک بازتولید و تولید گرفتار است.

بازتولید یعنی همان ثبات کار وسرمایه و از سوی دیگر تولید یعنی همان بهره. آنچه ما ثروت می نامیم در واقع از انباشت ثروت یعنی بهره ها حاصل میشود.

از همان آغاز که جامعه بشری یک جامعه تولیدی و اقتصادی بود بر سر تصاحب ثروت و بهره منازعه وجود داشت.

باید دانست در آغاز بشر قادر به انباشت مازادبر احتیاج خود نبود چرا که چنین مازادی وجود نداشت. اما زمانی که نظربه رشد اقتصادی قادر به انباشت ثروت شد تصاحب این مازاد   به شکل عمومی صورت می گرفت .

عمومی بودن و اشتراکی بودن آغازین از راه مالکیت عمومی انسان ها بر کاپیتال و یعنی وسایل تولید و کار یعنی سرمایه ممکن میشد و این همان پیش شرط اصلی تصاحب عمومی ثروت است که تاکنون به امروز به اعبتارش  باقی است.

در این فاز تکاملی انسان ها هنوز به دو جامعه و دو گروه اجتماعی که بعدها روی داد تقسیم نشده بودند.

از نقطه زمانی که انسان ها حیات اشتراکی شان را بدرود گفتند تا نقطه زمانی که به دو جامعه بالادست و آزاد و جامعه زیردست و کار تقسیم شدند فاصله زمانی کم و بیش طولانی قرار دارد

این فاصله زمانی کم وبیش طولانی همان عصر گذار از جامعه های اشتراکی اولیه و پراکنده  به جامعه های مضاعف و متحد آتی می باشد که نخستین صورت آن  با نام برده داری وارد تاریخ شده است.

در این فاصله زمانی جامعه های اولیه ودر خود بسته - اوتارکه-   به تولید کالایی و به گشادن درهای خود بروی جامعه های همجوار و دست اتحاد با آنها ،  روی می آورند. این کار به مساعد تولید کالای و بازار ممکن میشود. چرا که در تولید کالایی و اقتصاد بازار هدف از اقتصاد و هدف از تولید عبارت است از فروش به دیگران.

 بنابراین تاریخ اقتصاد بازار امروزی باز می گردد به همین فاصله زمانی و به این اعتبار تاریخ اقتصاد بازار که ما امروز داریم بسیار قدیمی تر از تاریخ تقسیم انسان ها به دو دسته اجتماعی و پیدایش اختلاف اجتماعی وفقر و ثروت  می باشد

توجه به این نکته از این نظر مهم است که باید دانست جامعه های اشتراکی اولیه که به اقتصاد بازار روی آوردند اشتراکی بودن  خود را  در این فاصله زمانی   ازدست ندادند و به این معنا اشتراکی بودنشان منافی اقتصاد بازارشان نبود.

من از همین جا به این  نظر می رسم که حتی امروز هم اصل اشتراکیت در سطح یک کشور منافی اصل بازار نیست.

معنا و مفهوم آن همان است که جامعه کارگرتم در قبال جامعه سرمایه دران در سطح یک کشور مطرح می کند.

اگر یادتان باشد در آغاز از این نفطه شروع نمودیم که جامعه کارگران و جامعه سرمایه دران دو روی یک سکه اند. و این سکه کاپیتالیسم نام دارد و کاپیتالیسم یک رابطه اجتماعی در حیطه اقتصاد و تولید می باشد.

و حالا با این اوصاف اضافه می کنیم  حذف جامعه سرمایه داران و تصاحب سرمایه ها از سوی جامعه کارگران منافی اصل بازار نیست.

حال این نتیجه گیری را نگه داریم تا در وقت دیگر  از نو به آن بازگردیم.

از سوی دیگر اما باید دانست نابودی جامعه کارگران و جامعه سرمایه داران بطور همزمان به مفهوم نابودی کاپیتالیسم و به معنا از بین بردن بک رابطه اجتماعی در سطح اقتصاد اجتماعی است.

به عبارت دیگر در صورت نابودی جامعه سرمایه داران و اما در عوض ابقای جامعه کار این امر یعنی تبدیل کاپیتالیسم از کاپیتالیسم خصوصی به کاییتالیسم دولتی.

پس می توان بلافاصله نتیجه گرفت   امر کاپیتالیسم دولتی منافی امر اقتصاد بازار نیست. نمونه کشور چین. چینی ها از یک کاپیتالیسم دولتی برخوردارند که در آن بار کاپیتالیسم دولت چین بر دوش جامعه کار چینی استوار است.

همان کاپیتالیسم دراقتصاد بازار هم فعال است. یعنی چینی ها با کاپیتالیسم دولتی راه هزار شبه را یک شبه طی نمودند. یعنی به جای این وظبقه رشد نیروهای اقتصادی و مولده کشور عقب مانده ایی بنام چین میلیاردی و مستعمره سابق را به کاپیتالیست های خصوصی وا گذار کنند به یک دولت قدرت مند خود واگذارکردند.

از نظر جامعه کارگری چین اگر به مسئله نگاه کنیم وضعیت   در اساس فرقی برای جامعه کارگران چین نکرده است و کاپیتالیسم را اگر به فرماندهی سرمایه داران خصوصی چینی می داشتند  در واقع همان کارگری بودند که حالا اقتصاد در دست دولت است.

اما از نظر آزادی ها نظیر داشتن سندیکا و ... جامعه کارگری چین دارای همان تنگنا است که جامعه کارگری بطور مثال در کشور ماست.

بنابراین ایده ال برای جامعه کارگری چین این خواهد بود که بتواند روزی  در برابر دولت خود خواسته های دمکراتیک خود را به کرسی بنشاند. و به نظر می آید که این امر در آینده ممکن خواهد شد.

پس ما می توانیم نتیجه بگیریم فرم ایده آل پیشرفت یک آمیزه ایی است از آزادی و حقوق دمکراتیک جامعه کارگری و پیشترفتی که با کمک دولت تامین میشود.

حال چرا با دولت تامین میشود؟

برای این که در عصر و زمانه ما هیچ پیشرفتی بدون مساعدت دولتی ممکن نیست و بیشتر به یک اتوپیایی شباهت دارد تا به واقعیت.

بیشتر در این رابطه در جستارهای آتی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

کدام جامعه مسلط و کدام جامعه حاکم است؟



در آستانه روز کارگر دیگری واقع شده ایم. جامعه کارگری ایران که یک جامعه کهنی است و به موازات انقلاب صنعتی در کشور در نیمه راه از یک تحول درونی باقی مانده است وقتی هم اکنون پس از گذشت سه دهه و اندی  در این رژیم  به یک خود نگری مبادرت می ورزد  به این نتیجه می رسد  که جامعه کارگری امروز کماکان هیچ فریاد رسی در کشور ندارد و از بازندگان انقلاب میباشد.

باید دراین مورد به جامعه کارگری ایران- نیمه سنتی و نیمه صنعتی - کمال حق را داد. جامعه کارگری ایران هیچ فریاد رسی ندارد و از پیروزمندان و سودبران از انقلاب ضد پهلوی نبوده است.

اما کدام جامعه از این انقلاب منفعت برده است؟ و کدام جامعه از راه انقلاب به حاکمیت رسیده است ؟ و از راه انقلاب  کدام جامعه  قادر گشته  استیلای اجتماعی اش را در کشور حفظ کند؟

در این انقلاب دو جامعه یکی جامعه روحانیت و دیگر جامعه سنتی در شهر و روستا به حاکمیت رسیده اند.

باید در نظر داشت روحانیت یکی از طبقات جامعه فئودالی در کشور است. جامعه فئودالی از ازمنه های دیرین در کشور مدیریت سیاسی کشور را در دست  داشته است.

جامعه فئودالی در روند زمان ضربات مهلکی را بر بدنه خود تجربه می کند. آخرین ضربه مهلک الغای مناسبات ارباب رعیتی و به این اعتبار فئودالیته در روستاهای کشور بوده است.

مخالفت روحانیت فئودالی به رهبری خمینی به موازات این ضربات مهلک و حیاتی با رفرم ارضی به اوج خود می رسد که سرانجام با انقلاب ضد سفید - انقلاب سیاه - منجر به بازگشت روحانیت فئودالی به اریکه مدیریت سیاسی کشور می گردد.

اما روحانیت فئودالی تنها گروهی نبود که ازروند اصلاحات اجتماعی در کشور متضرر و به تناسب آن مبادرت به انقلاب نمود.

به موازات انقلاب صنعتی و توسعه فابریک ها و به تبع آن تجارت نو  بخشی از جامعه سنتی - بازار-  در هیئت بازرگانان سنتی، صراف و... عملا ضربات مهلکی بر پیکر خود تجربه میکنند که این امر منجر به تقویت روابط دیرینه روحانیت فئودالی و بازار می گردد.

این بخش از جامعه سنتی در گذشته در شمار طبقات سیاسی و مدیر کشور محسوب نمی شدند و حاکمیتی نداشتند. اما این امر را نباید به مفهوم عدم سلطه اجتماعی بازار در روابط شهری و روستایی کشور تلقی کرد. دومقوله سلطه اجتماعی و حاکمیت سیاسی یکی نیستند.

از زمانی که فرآیند  توسعه کارخانه ها و صنعتی گشتن کشور رشد شتابانی به خود  دید و کشور در همه حیطه ها  سریعا روبه مدرنیزه شدن نهاد، مخالفت خوانی بازار با پروژه های شتابان صنعتی کردن کشور با مخالفت خوانی های روحانیت فئودالی گره خورد.

و از اتحاد شوم همین دو گروه است که بعدها رژیم جمهوری روحانی- یعنی جمهوری بازاری به همراه ولایت روحانیت شکل گرفت و تا به امروز تداوم یافت.

بنابر این از راه انقلابی که این دو گروه با مساعدت هم آنرا رهبری و به نتیجه مطلوب خود رساندند نه تنها روحانیت فئودالی به اریکه قدرت و مدیریت سیاسی کشور بازگشت بل که اولا بخشی از جامعه سنتی - بازار - به قدرت سیاسی کشور پرتاب شد و ثانیا در سایه همین قدرت سیاسی سلطه اجتماعی جامعه سنتی بر جامعه مدرن تقویت گردید.


اما در مورد این سلطه اجتماعی جامعه سنتی ما در عمل می بینیم از این سلطه  نظیر حاکمیت  و مشارکت در قدرت سیاسی کلیت جامعه سنتی در شهرو روستا به یکسان منفعت نبرده است.

همین امر منجر به تشدید اختلافات درونی انقلابیون سنتی شده است. پس از سه دهه و اندی از حاکمیت روحانیت با مساعدت بازار عملا بخش وسیعی از طبقات و گروه های سنتی که داعیه انقلابی گری و میراث خواری انقلاب  را داشته اند به این نتیجه رسیده اند که این ها از پیروزمندان انقلاب نیستند. این ها برغم همه رشادت ها و همکاری ها و همسویی ها و.... در عمل خود را از بازندگان انقلاب مشاهده می کنند.

این احساس شکست در رسته های سنتی منجر به رشد احساس همدردی میان این شکست خوردگان انقلاب با آن رسته ها و گروه های اجتماعی شده است که از همان آغاز انقلاب برهبری بازار و روحانیت از دایره انتفاع چنین انقلابی بیرون مانده بوده اند.

به این دسته آخری بخشی از جامعه کارگری ایران تعلق دارد که در این جا مورد نظر ماست.

بخش مدرن و صنعتی جامعه کارگری ایران از همان روزهای نخست پیروزی بازار و روحانیت شدیدا مورد تهاجم وابستگان و مزدوران این دو گروه قرار گرفت.

این ها نظر  به نقش شگرفی که کارگران صنعتی و در راس آن کارگران نفت در برکناری رژیم پهلوی داشته اند بیش از پیش و در عمل به نقش برجسته کارگران مدرن در روند وسرنوشت کشور پی برده بودند از همان آغاز به قدرت رسیدن خود از هر گونه اعمال طرفند ها در درهم شکستن قدرت اجتماعی و سیاسی این بخش از جامعه کارگری در کشور خود داری ننمودند.

در واقع چنین اقداماتی که حائز ارزش اساسی و اجتماعی بود به موازات بخشی از سیاست های بازار و روحانیت - این دو طبقه تازه به قدرت رسیده -  در مبارزه شان علیه چپ و جنبش کارگری جاری گشت که موفق هم از آب درآمد.

ما امروز در آستانه روزکارگر دیگر در کشور هنگامی به جامعه کارگری ایران- نیمه سنتی و نیمه صنعتی می نگریم با جامعه ایی مواجه میشویم که نه تنها دادرسی در کشور ندارد بل که در سایه این حکومت بیشترین ضربات را بر پیکر نحیف اجتماعی اش مجبور بود تجربه نماید.

تجار و روحانیت حاکم نظر به منفعتی که در جلوگیری از روند صنعتی و تولیدی شدن کشور داشته اند و برای همین هم انقلاب نمودندو پیروز هم شدند با اعمال سیاست های خانمان برانداز نه تنها جلوی روند صنعتی و تولیدی شدن کشور که دارای رشد شتابان بود گرفتند بل که عامدانه با  کارشکنی و تخریب به جان صنایع فابریکی کشور افتادند.

از این سیاست های تخریبی که صنایع فابریکی کشور به خود می بیند بیش از همه جامعه کارگری ایران که به موازات انقلاب صنعتی در کشور در حال بالندگی و تحول  و مدرن شدن بود متضرر میشود.

سیاست تخریب صنایع فابریکی در جوار دیگر سیاست های اقتصادی و عملا تورم زا و که با هدف منفعت رسانی به تجار سنتی و حاکم صورت میپذیرد پیکر نحیف جامعه کارگری ایران را نحیف تر از گذشته نمود.

در نتیجه این سیاست ها بیکاری، فلاکت، بی خانمانی, ارتجاع به روش های پیشین هستی اجتماعی و.... میان جامعه کارگری روزافزون رو به رشد و توسعه نهاد.

به گونه ایی که امروز در آستانه روزکارگر تنها یک احساس عمومی سراسر جامعه کارگری را فرا گرفته است:

جامعه کارگری هیچ فریاد رسی ندارد.

اما نباید از نظر دور داشت که فریاد رس هرجامعه انسانی  و از جمله جامعه کارگری، خود آن جامعه است.

تا زمانی که جامعه کارگری ایران منتظر فرجی است و منتظر این است که جامعه های دیگر با سلطه و یا با حاکمیتشان برای او و  یا برای رضای خدا  هم شده خدمتی در راه او باشند و به فریادش برسند باید بداند که  تماما در اشتباه است.

تنها راه بهبود دروضعیت جامعه کارگری ایران و تنها راه رسیدن به دادوفریاد های جامعه کارگری کشور همت بلند جامعه کارگری در راه بهبود وضعیتش میباشد.

بی مناسبت نیست در این رابطه تکرار شود برای متوقف کردن روند خانمان براندازی که روحانیت و کاپیتالیسم سوداگر و تجاری در کشور برعلیه صنعت فابریکی و قوای مدرن تولیدی کشور براه انداخته اند تنها در سایه اتحاد آن نیروهای اجتماعی ممکن است که از رفع این توقف تحول صنعتی در کشور ذی نفعند و این نیروهای سه گانه اجتماعی عبارتند از


  • کارگران صنعتی
  • سرمایه داران صنعتی
  • گروه میانی




توسل به زور و یا توسل به خشونت؟ کدامیک؟

قوه تخریب و سازندگی هر تحول اجتماعی و تاریخی با اشکالی که این قوای تخریبی و سازندگی هرباره  در آن جامه عمل  پوشیده و عمل می کنند یعنی اعمال خشونت و یا اعمال زور  ارتباطی ندارد.

توسل به خشونت رویه نیروهای سازنده و بالنده نیست. اما پرسش این است در صورت انسداد سازندگی و بالندگی عملا چه راهی در برابر نیروهای سازنده و بالنده اجتماعی باقی می ماند؟

تجربه نشان می دهد که توسل به خشونت رویه استبدادی و خودسری - تورانیته - است. ما امروزه عملا می بینیم کلیه نیروهای ارتجاعی، مستبد و خودسر کشور متمایل به اعمال خشونت  برای رسیدن به اهداف خود می باشند.

ما اگر اعمال خودسری و خشونت را عامدا و به غلط رویه انقلابی بنامیم آنگاه باید با یک حساب سرانگشتی ابراز داریم کلیه نیروهای میرا، کهن و واپس گرا و خواهان احیای سلطنت، استبداد، ولایت، خودسری و.... عملا متمایل به اعمال رویه های خشونت آمیزو به این معنا انقلابی می باشند.

اما این یک سو مطلب است.

سوی دیگر مطلب انسداد راه   برای نیروهای سازنده و بالنده اجتماعی است.

در کشورما سازندگی و بالندگی اجتماعی- اقتصادی و از این راه تامین منافع نیروهای بالنده و سازنده کشور  مسدود می باشد. و به نظر می آید این علتی باشد که توسل به روش های دیگر به غیر از خشونت عملا در پیش روی نیروهای بالنده و سازنده کشور قرار گرفته است.

بر این احتساب نیروهای بالنده و سازنده کشور عملا در برابر این پرسش قرار گرفته اند که آیا آماده اند  با اعمال زور به اهدافشان نایل آیند؟


من این پرسش و نظایر آن را به گونه زیر پاسخ می دهم:

اعمال زور و قدرت الزاما نباید توام با اعمال خشونت وبه روش قهرآمیز باشد.  نیروه های ترقی خواه و بالنده اجتماعی می توانند و باید اعمال فشار نمایند و این اعمال قدرت و فشارشان که لازمه هر حکومتی است الزاما به مفهوم اعمال خشونت و کاربرد اسلحه و قوه قهریه نیست.

این به مفهوم یک حرکت از پایین و با اعمال قدرت و فشار برای برکناری موانع موجود در سر راه بالندگی کشور است. و این اعمال فشار الزامی است والا سنگ های سنگین که راه بالندگی را مسدود کرده اند بدون اعمال قدرت وزور برکنار نخواهند شد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

پاسخ دوم- کژدم گزنده و زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود

دوست عزیز! از دیده من وجوه مشترک و ضد فلسفی و ضد اندیشه ورزی مان - شما و من -  در حیطه تاریخ اقتصادی - اجتماعی و سیاسی انسان به حدی است که این مباحثه دوستانه مان را -  میان شما و من - امیدوارانه با اصطحاک کمتری از نسبت  صورتی پیش خواهد برد که در آن چنین وجوه مشترکی از موجودیت برخوردارنیستند.

من شخصا در این سیرو سیاحت علمی ام در  حیطه  تاریخی به این نتیجه رسیده ام که نیروی محرکه تاریخ اقتصادی -اجتماعی و سیاسی انسان هستی اقتصادی و مادی آن است.

بر این اساس  بر این نظرم هرباره در تاریخ این  تاریخ مادی- اقتصادی انسان است که  هستی  سیاسی - شعور سیاسی و روبنایی - آن را  تعیین میکند

توضحیا به عرض می رسانم  بر همین اساس به این نظر هستم که  در هر مکان باهر فرماسیون اجتماعی یک سطح وشیوه اقتصادی همراهی و تطابق دارد. این شیوه ها و سطوح اقتصادی در تاریخ تکامل خود از مرحله ایی به مرحله عالی تر پیوسته در تعین مناسبات حقوقی - اجتماعی و طبیعی موثرند.

شیوه اقتصادی هر دوران تاریخی به همراه مناسبات حقوقی - اجتماعی  همراه آن روی هم رفته یک کلیت اقتصادی - اجتماعی را تشیکل می دهند که سرانجام به سهم خود به پایه ایی برای نظام سیاسی و قانونی در هر دوره تاریخی مبدل میگردند.

در حیطه سیاسی و قانونی آنچه که هرباره به صورت قرارداد  سیاسی میان نیروهای اجتماعی جلوه میکند و شما از آن نام میبرید پیوسته ماهیت خود را مدیون آن مناسبات اقتصادی - اجتماعی است که برای نظام سیاسی و قرارداد  سیاسی نیروها حکم شالوده را دارد.

همان گونه که شما هم به درستی در گوشه ایی از نوشته  ارزنده تان ابراز نمودید از همین رو امر اختیار و آزادی در تاریخ بر پایه توانایی ها هر دوره تاریخی به شکل گفته شده- یعنی توانایی های اقتصادی - اجتماعی - تعیین و توسعه می یابند.

از همین رو هم حدود و حیطه قراردادهای سیاسی و به این معنا اخیتارات و آزادی ها در تاریخ مذکور بر شالوده توانایی های اقتصادی - اجتماعی در هر دوره تاریخی تعیین میشوند. این توانایی ها تنها جبری هستند که تاریخ اقتصادی -اجتماعی و سیاسی انسان بر انسان و اختیار عمل او اعمال می کنند.

والا باید دانست که تاریخ اقتصادی - اجتماعی و سیاسی انسان شخصیت زنده ایی نیست که انسان آلت بی اراده آن باشد. این انسان ها هستند که در هر دوره توانایی های تاریخ با آزادی و اختیار تمام تاریخ خود را می سازند.

برای من مطالب فوق هرباره مبنای برخورد من به مدعیان علمی در تاریخ اقتصادی - اجتماعی و سیاسی انسان هستند و از همین منظر هم من به مارکس می نگرم. و از همین منظر هم  به نوشته شما به مارکس برخورد داشته ام.

اما در مورد مارکسیست های وطنی .از نظر من مارکسیست های وطنی صرف نظر از پوشش مکتبی شان - مارکسیسم  -  بخشی از مناسبات اقتتصادی - اجتماعی و به تبع آن سیاسی کشور مان را در سطح انسانی اش  را متجلی می گردانند.

این ها از نظر من در کشور ما که کشوری از نظر اقتصادی - اجتماعی و سیاسی نیمه سنتی و نیمه مدرن می باشد برخاسته از کفه  سنتی و ارتجاعی آن می باشند.

البته مارکسیستهای وطنی  نظر به رادیکالیته در درون شان یکدست نیستند اما جوهر تاریخی این ها همان سنتی و ارتجاعی بودن شان است.

 البته بر من روشن است که شما اساسا چنین مظنه و میزان ارتجاعی و ترقی خواهی را پذیرا نیستید.

 از دیگر سو از آنجاییکه در کشور ما انقلاب صنعتی جاری است و انقلاب اقتصادی مناسیات اجتماعی خاص خود را دارد- مناسبات مدرن میان کار و سرمایه -  کارگران صنعتی در حال رشد و پیدایش می باشند.

لاکن نظر به انسداد این انقلاب اقتصادی کارگران صنعتی در مرحله جنینی ماندگار شده اند و این مرحله جنینی در رژیم کنونی مورد ضربات قابل توجه ایی قرار گرفته است.

از همین رو حول و حوش کارگران صنعتی - در حالت جنینی - هاله عظیمی از گروه های اجتماعی  فرا گرفته است که در حال سقوط در میان کارگران صنعتی اند اما بی آن که شانسی برای آن بیابند و برعکس این کارگران صنعتی اند که هرباره به اصل گذشته خود در شهرو روستا بازمی گردند و یا در عوض به لومپن پرولتاریا مبدل میشوند.

از نظر من خاستگاه اجتماعی مارکسیست های وطنی در گوشه ایی در همین کارگران صنعتی با هاله عظیم اجتماعی از گروه های غیر است. این ها الیته مارکسیسم را به عنوان یک مکتب مطرح می کنند اما این مکتب تنها پوششی است برای پوشش دادن و مصون نگه داشتن ماهیت ارتجاعی و واپس گرایانه این مارکسیست های وطنی که از انقلاب صنعتی در کشور و شکل گیری نهای مناسبات اجتماعی مدرن - کاپیتالیسم صنعتی گریزان هستند.

اما در مورد مبحث قرارداداجتماعی شما. من به این نظرم که در کشور کنونی ایران بر پایه انقلاب صنعتی - نیروهای مولده جدید - و مناسبات اجتماعی همراه آن - کاپیتالیسم صنعتی  و مدرن - قرارداد سیاسی مذبور ماحصل قرارداد و مذاکره میان قوای سه گانه کشور اعم از کارگران صنعتی، سرمایه داران صنعتی و گروه میانی. از نظر من هر گونه قراردادسیاسی دیگر حائز حقانیت تاریخی نبوده و از درجه اعتبار سیاسی خارج است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

کژدم گزنده و حمافت زمانی که فضیلت میشود.

دوست ارزنده ما کژدم گزنده و نویسنده حماقت زمانی که فضیلت نامیده میشود» در پاسخ به انتقادمن به این نوشته در سایت تندر جوابی مرقوم داشته اند از این راه به اطلاع دوستداران این بحث می رسد


کژدم گزنده می‌گه:
فرهاد گرامی؛ از اینکه این نوشته را به نقد کشیدید بسیار سپاسگزارم. اما آنچه که مهم است؛ این است که چه چیزی گفته اید؟
شما بعد از اینکه مارکس را به عنوان یک دانشمند و کاشف؛ مورد تمجید قرار داده اید که البته تنها در رابطه با کشف ایشان در رابطه با مکانیسم سرمایه و سرمایه داری آنرا از شما میپذیرم. اما شما از این فراتر رفته و نوشته اید:


 «….. مارکس شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان – نه اندیشه سیاسی . شعور و اندیشه یکی نیستند – مبنای فلسفه و فکری و اندیشه ایی دارد. به عبارت دیگر او شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان را فلاسفه و اندیشمندان هرباره تعینن می کنند. او این شعور را – شعور سیاسی را – در ارتباط با موقعیت اقتصادی – اجتماعی انسان می بیند و به عبارت عامیانه این کیف پول هر انسان است که شعور سیاسی او را معین می سازد……».


 نخستین اشتباه در این پاراگراف سخن گفتن از « شعور سیاسی» است که مانند یک « شیء» انگاشته شده است. و بحث مارکس و هگل بر سر این است که این « شعور» را فلاسفه میسازند؟ یا موقعیت مادی فرد از نظر اجتماعی – اقتصادی ؟ مشکل زمانی پیش می آید که شما « اندیشهٔ سیاسی» را چیزی ورای « شعور سیاسی» می انگارید.

نخستین اشتباه: شعور کلمه ای عربی است که ظاهراً دلالت بر وجود شیئی خارجی از نظر شخص ثالث پنداشته میشود. به این معنی که شعور شما برای من یک شیٔ خارجی است. اما مسئله این است که اگر شعور به مفهوم « مجموعه ای از اطلاعات خام» انگاشته شود؛ تنها مربوط به آن جایی که اکنون شما ایستاده اید نمیگردد و دارای « تاریخچهٔ تباری» است. یعنی اینکه شما یک دفعه به شکل کارگر و یا دهقان و یا برده دار به دنیا نمی آیید تا سپس جایگاه اقتصادی-اجتماعی خود را تجزیه تحلیل کنید. بلکه همگان نخست « نوزاد» به دنیا می آیند و از لالایی مادر گرفته تا قصه های حسن کچل و امیر ارسلان نامدار و سخنانی که میان والدین و همسایه ها و….. رد و بدل میشوند؛تشکیل می یابد. و تمامی این اطلاعات به اضافهٔ تجربیات شخصی و آموزشها؛ در مجموع چیزی را میسازند که به آن شعور اطلاق میشود. اما آنچه که شعور سیاسی مینامید؛ یک شیٔ خارجی نیست و حتی برآیند آن تاریخچهٔ تباری که به طور خلاصه ذکر کردم هم نیست.بر فراز بام تمامی اینها چیز دیگری ایستاده است که « غریزهٔ اندیشیدن» نامیده میشود؛ که خود برآیند یک ساختار « فیزیولوژیک» است و دارای کیفیتهای مختلف در افراد گوناگون میباشد. روند پالایش اطلاعات خام شدیداً تحت تاثیر آن چیزی است که « درجهٔ هوش» نامیده میشود. مشکل دیگر این است که آنچه که شما شعور مینامید؛ مانند یک گونی پر از اطلاعات ریخته و واریخته نیست؛ بلکه همیشه در حال پالایش است و آنچه که در آن راه ندارد « ایستایی» است. اکنون که شما در حال خواندن نوشته های من هستید؛ در واقع « بر آیند آخرین پالایش» هستید.


اشتباه دوم؛ فرق گذاشتن میان « شعور سیاسی» و « اندیشهٔ سیاسی» است. اساساً زمانی که شما کلمهٔ سیاست را وارد میدان میکنید؛ از نوعی « ساختار فکری آرمانگرا» سخن میگویید( کاری به درستی و یا غلط بودن آن ندارم.). شما میتوانید مراحل گوناگونی برای شکل گیری و رشد شعور سیاسی؛ مطرح کنید اما نمیتوانید بگویید که شعور سیاسی و اندیشهٔ سیاسی از دو جنس متفاوت هستند. تنها چیزی که میتوانید بگویید این است که « داشتن یک اندیشهٔ منسجم سیاسی آخرین مرحلهٔ پالایش مجموعهٔ اطلاعات اقتصادی و اجتماعی و تجربیات پیشینیان و…..میباشد».

اشتباه سوم: عینی پنداشتن جامعهٔ طبقاتی؛ یه عنوان یک وجود مادی. این اشتباه از وجود ظاهراً فیزیکی طبقات ناشی میشود. در حالی که روابط اجتماعی همیشه یک امر « قراردادی» هستند و در حوزهٔ اخلاق بر رسی میشوند. آرمانهای اجتماعی و سیاسی آن چیزهایی هستند که منتظرند تا جامعه را به گونه ای دیگر سازمان دهند. یک « آرمان سیاسی» تنها یک مجموعه از قرارداهای جدید است و چیزی بیش از آن نیست.

آنچه که من به عنوان یک نکتهٔ محوری در انتقاداتم به اندیشه های مارکس مطرح نمودم؛ این بود که ایشان جامعهٔ بی طبقه را از حوزهٔ قراردهای اجتماعی بیرون آورده و به صورت جبر تاریخی مطرح مینماید. مشکل مارکس دقیقاً از اینجا آغاز میشود. فلسفه و علم از یک جنس نیستند. یکی بر اساس « بافتن» و دیگری بر اساس« تجربه و تفکر بر اساس تجربه» استوار است. مارکس در آشتی دادن این دو مقوله شکست خورد.
یباشد.


کژدم گزنده می‌گه:
دوست گرامی؛ شما میگویید که به همان دلایلی که من فلسفه را بی ارزش می انگارم؛ مارکس نیز به مخالفت با آن برخاست و گفت که اکنون نوبت تفسیر نیست؛ بلکه زمان بوجود آوردن تغییر است. اما مارکس خود نیز به این گفتهٔ خود وفادار نیست و از تفسیر آغاز میکند. و به قول خودش با در هم آمیختن اندیشهٔ هگلی با «ماتریالیسم دینامیک» فوئرباخ ؛ از تفسیر ماتریالیستی و «بی خدایانه» آغاز میکند که به همان اندازهٔ هگل و افلاطون و کلیسا پا بر هواست. اساساً دریافت فلسفی چه بی خدا و چه با خدا یک برداشت « تفسیری» است و پای بر واقعیتهای سخت ندارد. کلمهٔ « آزادی» یکی از کلماتی است که نه در فیزیک و نه در مکانیک و نه در شیمی؛ کاربرد آزمایشگاهی ندارد و تنها زمانی مطرح میشود که تحقیقات جنبهٔ کاربردی پیدا میکنند. جنبهٔ کاربردی تحقیقات؛ مهر «اندیشه و هدف» بر خود دارد و به همین خاطر است که مثلاً گفته میشود این قطعه را میتوان ساخت(آزادی) و یا نمیتوان ساخت ( جبر). و گرنه هیچیک از این کلمات به عنوان یک عنصر مادی و طبیعی در آزمایشات دخالت ندارند. اشتباه بزرگ مارکس این بود که فکر میکرد که اگر خدایی باشد حتماً طبقات و نبرد طبقاتی ادامه خواهد داشت؛ در حالی که مقولهٔ وجود و یا عدم وجود خدا؛ هیچ ربطی به « مسیح و موسی و محمد» ندارد و ادعای پیامبری و دستورات خدایی اساساً یک خلط مبحث است که از طرف خداباوران بوجود آمده است. چه با خدا و چه بی خدا کوهها و دریاها و جانداران و کرات و کهکشانها همانی هستند که هستند. بحث خداباوری و بی خدایی؛ مانند یک زخم چرکین همیشه بر پیشانی تخیلات فلسفی نشسته است. آن تلهٔ ماهرانه ای که معتقدان به ادیان سامی ساخته اند؛ « خدای اخلاق ساز» است. و مارکس نیز در همین تله افتاده است. ماتریالیسم فلسفی هیچ دلیلی بر علمی بودن اندیشه نیست بلکه یک برخورد انعکاسی در برابر کلیسا و برای به زیر کشیدن قدرت کلیسا بوده است که در اروپا جریان داشت و اکنون نیز در میهن ما جریان دارد. با اعلام مرگ « یهوه» و یا « الله» تنها؛ راه برای تغییر دایرهٔ گناه باز خواهد شد و « بایدها و نبایدها» تغییر خواهند کرد؛ و نه واقعیات سخت زمینی.
آنچه که از آن به « نشخوار» تشبیه کرده ام؛ به این خاطر است که مارکس ظاهراً فلسفه را به کنار گذاشته است؛ اما همچنان یک فیلسوف مانده است و تنها کاری که با فلسفهٔ هگل کرده است آن بوده که به قول خودش این هرم را بر قاعده اش بر زمین گذاشته است و نه بر نوک آن. بحثهای بعدی مارکس تنها در جهت به کرسی نشاندن خود است و گرنه هیچ ارزش علمی ندارد و همچنان در حوزهٔ فلسفه یعنی «بافتنی ها» قابل دسته بندی میباشد.


کژدم گزنده می‌گه:
دوست عزیز؛ تمامی آنچه که شما نقد کرده اید؛ جملات بریده بریده و حتی سانسور کلمات کلیدی در میان جملات بوده است. شما به جای پاسخ به مسائلی که در پاسخ سخنان اولیهٔ شما نوشتم پاسخی ندادید. مارکسی که شما مطرح میکنید؛ موجودی است که زاییدهٔ تفکرات « مارکسیستهای شرمگین» است که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمدند و از نظر جنس اندیشگی؛ نزدیکی خاصی با ادعاهای آنهایی که رژیم اسلامی ایران را بوجود آوردند و اکنون شرمگین هستند؛ دارد که میگویند که : ای بابا این آن اسلام واقعی نیست.
در حالی که آنچه که میخواهند به نام « ذوایت لطیف اسلام» عرضه کنند؛ اسلام واقعی نیست و از اینجهت من آنان را « مسلمانان شرمگین ولی همچنان پُر رو» مینامم.
هر کس که به وبلاگ شما سری بزند و نقد شما را بخواند؛ و با اصل مقاله مقایسه نماید جای خالی کلمات کلیدی و تکه پاره شدن مقاله و نقدی که شما نه با یک مقالهٔ منسجم؛ بلکه با یک تار و پود از هم گسیخته میکنید را خواهد دید.

کژدم گزنده می‌گه:
دوست عزیز؛ تمامی آنچه که شما نقد کرده اید؛ جملات بریده بریده و حتی سانسور کلمات کلیدی در میان جملات بوده است. شما به جای پاسخ به مسائلی که در پاسخ سخنان اولیهٔ شما نوشتم من و خوانندگان دیگر را به کلیت مقالهٔ انتقادی خود ارجاع داده اید.هر کس که به وبلاگ شما سری بزند و نقد شما را بخواند؛ و با اصل مقاله مقایسه نماید جای خالی کلمات کلیدی و تکه پاره شدن مقاله و نقدی که شما نه با یک مقالهٔ منسجم؛ بلکه با یک تار و پود از هم گسیخته میکنید را خواهد دید. شما در آنچه که نقد مقالهٔ من میخوانید؛ حتی به پاراگرافها هم رحم نکرده اید و آنها را از هم دریده اید. گویی که شما جمله ای بگویید و من آن جمله را نه حتی به کلمات؛ بلکه به « حروف» تجزیه کنم و سپس به نقد « حروف» بپردازم و نامش را « نقد» بگذارم.
دوست گرامی؛ شما اندیشه را به همان شیوهٔ سنتی مارکسیست لنینیستها؛ تنها در پرتاب کلمات میبینید. اما آنچه که اندیشهٔ سیاسی نامیده میشود ؛ تنها مجموعه ای گسیخته و بی در و پیکر کلمات و جملات نیست و از یک سیستم اندیشگی برخوردار است. اما نقدی که شما نوشته اید؛ نه برخورد با یک سیستم بلکه بر خورد با اجزاء بوده است. البته میدانم که شما خواهید گفت میخواسته اید از « جزء» به « کلّ» برسید. اما باید متوجه باشید که این مانند همان نوشتهٔ مار و تصویر مار است. درست است که حروف کلمات و سپس کلمات؛ جملات و جملات یک پاراگراف و پاراگرافها مقاله را میسازند؛ اما هر کسی که اندگکی به یک شیوهٔ نقد پویا آشنایی داشته باشد؛ میداند که « مهندسی معکوس» یعنی همان تکه پاره کردن مقاله؛ برای یک نقد سازنده کاری بسیار غیر حرفه ای و ناشیانه است. شیوه های نقد مارکسیستها همیشه اینگونه بوده است و از این نظر من در متن مقاله و پیش از آنکه شما نقدی بر آن بنویسید؛ به عنوان آسیب شناسی « ذهنیت مارکسیستی»؛ آنرا مطرح نموده ام. مارکسی که شما مطرح میکنید؛ موجودی است که زاییدهٔ تفکرات « مارکسیستهای شرمگین» است که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمدند و از نظر جنس اندیشگی؛ نزدیکی خاصی با ادعاهای آنهایی که رژیم اسلامی ایران را بوجود آوردند و اکنون شرمگین هستند دارد که میگویند: ای بابا این آن اسلام واقعی نیست.
در حالی که آنچه که میخواهند به نام « روایت لطیف اسلام» عرضه کنند؛ اسلام واقعی نیست و از این جهت من آنان را « مسلمانان شرمگین ولی همچنان پُر رو» مینامم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود

در نشریه الکترونیکی « تندر » مقاله ایی انتشار یافته با عنوان

زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود. (نقدی بر نظرات حزب کمونیست کارگری)ا

. آشنایی من با این نشریه و  مقاله بطور اتفاقی از طریق فیسبوک بوده است. من نقدی بر قسمت اول این مقاله که در فیس بوک در سه بخش منتشر شد نمودم که شامل نقد نویسنده از مارکس می باشد. دو بخش دیگر این مقاله را لازم به انتقاد ندیدم.

در پایین به انتشار این نقد از این کانال می پردازم که امیدوارم مورد   توجه دوستان قرار گیرد.

کژدم:

 منطق دیالکتیک هگلی؛ تنها قدرت بندبازی فیلسوف خانه نشین را که جهان را از لای پنجره ای دود گرفته مینگرد افزایش میدهد و نه قدرت تشخیص روند واقعی و شناخت پارامترهای دخیل در روند تحولات را. فیلسوف اساساً شیفتهٔ بندبازی و نسخه پیچی برای جهان هستی است و گرنه اگر در پی واقعیتهای سخت میبود نه یک فیلسوف؛ بلکه دانشمند میشد.








 دوست عرپز! این مطالب ارزنده شما در رابطه با فلسفه و فیلسوف در واقع انتقاد مارکس به آنها و از جمله به هگل است. مارکس با همین مضمون که شما در بالا علیه فلسفه و فلاسفه آوردید با آنها تصفیه حساب نمود و رابطه اش را با آنها گسست. او در این مناسبت می نویسد : فلاسفه تاکنون دنیا را تنها به اشکال گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.

شما می نویسید: 

ناشیگری مارکس در بلعیدن این نگاه تفسیری ناکامل و سِتَرون هگل در تبیین روند وقایع و پدیدار شدنها و مرگ ها و به فراموشی سپردن نقش و سایر پارامترهایی که میتوانند در تحولات نقش داشته باشند؛ نشان میدهد که مارکس و انگلس حتی زحمت اینرا نیز به خود نداده اند که در پذیرش آرای هگل تعمقی هرچند نه چندان ژرف داشته باشند و علوفه را به طور کامل بلعیده اند و ادامهٔ روند هضم و جذب آنرا به سپرده اند..

 در این رابطه به عنوان یک منتقد مارکس باید عرض کنم این انتفاد شما به مارکس شتاب زده است. ما اگر آنچه را مارکس پیرامون فلسفه در تزهایی در باره فوبرباخ می گوید سند و اساس تحلیل هایمان پیرامون مارکس قرار دهیم آنگاه پی خواهیم برد آنچه بعدها مارکسیستها و از جمله انگلس و لنین در تلاش تشکیل یک آموزه و یک مکتب از مارکس پیرامون فرد مارکس گفته اند و نوشته اند و از این راه با هنرنمایی تلاش نمودند برای او مکتبی خود ساخته موسوم به مارکسیسم دست و پا کنند، مکتب و آموزه ایی که به منزله یک سیستم جامع و مانع به سهم خود حائز یک مبنای فلسفی است ، مارکس به شخصه به اعتبار گفته شده مرزبندی قاطع با فلسفه و به قول شما نسخه پیچی و بندبازی و نگاه دنیا از میان پنجره های دود زده اتاق کارشان داشت. من منکر آن نیستم که مارکس در رابطه با فلسفه دچار تناقض است. اما یافتن این تناقض که وظبفه منقدین مارکس می باشد با آنچه شما به او نسبت می دهید که بیشتر شایسته مکتب مارکسیسم است تا فرد مارکس مغایرت وجود دارد.

شما در ادامه و براساس برداشت هایتان از مکتب مارکسیسم لنین و انگلس مرقوم می نمایید.......


 لذا آرای فلسفی مارکس بر اساس آنچه در  « دسترس» بوده است تکوین یافته و این فیلسوف تنبل از هیچگونه مطالعهٔ خارج از حیطهٔ مقالات منتشر شده در اروپا برخوردار نبوده است و برای روبرو شدن با اروپائیان؛ شاید نیازی نیز به مطالعات ژرف و فراگیر نمیدید. زیرا سرهم بندی کردن خدای سه چهرهٔ هندو با ماتریالیسم فوئرباخ برای ساختن زیربنای اندیشهٔ سیاسی که میخواهد گرسنگان را به میدان آورد بیش از اندازه کافیست........................................


 و این درست ابراز همان انتقاد مارکس به فلاسفه در تعیین سیاست است. در جواب باید اظهار داشت از منظر مارکس دانشمند و مکتشف و نه مارکس فیلسوف شما ساخته، این هستی مادی انسان است که شعور سیاسی او را تعیین می کند. در واقع به نظر می آید این اکتشاف مهم مارکس است و بر شالوده همین اکتشاف است که مارکس شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان - نه اندیشه سیاسی . شعور و اندیشه یکی نیستند - مبنای فلسفه و فکری و اندیشه ایی دارد. به عبارت دیگر او شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان را فلاسفه و اندیشمندان هرباره تعینن می کنند. او این شعور را - شعور سیاسی را - در ارتباط با موقعیت اقتصادی - اجتماعی انسان می بیند و به عبارت عامیانه این کیف پول هر انسان است که شعور سیاسی او را معین می سازد. به عبارت اولی کلیه انتقاد مارکس به فلاسفه به همین کشف مارکس پیرامون رابطه اقتصادی- اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر شعور سیاسی خلاصه میشود. مارکس اولی را زیر بنا و دومی را روبنا نام می نهد. در همین رابطه هم باید عرض کنم مارکس بدون تناقض نیست. اما نفض مارکس در آن مکان و نکته نیست که شما می فرمایید که فیلسوف تنبلی به نام مارکس با نشخوار ریزه خوان های فلسفی دیگران در پی ساختن یک زیربنای فلسفی برای اندیشه سیاسی خویش است. من در تربیت اجتماعی خود نمی بینم که از این راه عرض کنم شما که به این نحو به مارکس می نمایید در پی نشخوار چه نوع ریزه خوان های انتقاد های دیگران و بازنویسی تنبلانه مطالب آنها در برخورد به مارکس هستید. جدا من از کاربرد چنین فرهنگ واژه ها حتی در مورد شما پرهیز دارم و اما در عوض این انتقاد را بر شما وارد می بینم که به مردی که تمام عمر مفید خود را در خدمت کارگران بوده را با چنین الفاظ غیر دوستانه ایی بدرقه می نمایید.

اما وقتی شما برعلیه مارکسیسم و نه برعلیه مارکس آنچه در زیر خواهد آمد را می فرمایید نکته ایی است که باید عرض کنم باید به شما حق داد. شما به درستی می نویسید: ......


براستی کدامین ذهن تنبل چنین کرامت و رحمتی را رد میکند؟ هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این انجامیده باشد. واقعیتهای سخت زمینی توانستند اندیشهٔ مارکسیستی را به همان دنیایی که به آن تعلق دارد پرتاب کنند و بدین گونه بود که مارکسیسم و انواع فرقه های آن در آغوش جای گرفتند؛ آغوشی که با ترفند از آن گریزان بودند.


اما در ادامه شما باز به مارکس بر می گردید و همان ادعای آغازین تان را که مارکس نه یک مکتشف و دانشمند بل که یک اندیشمند کاهل و یک فیلسوف تنبل اروپایی است را تکرار می کنید. همان گونه که در پایین از شما نقل خواهد شد شما به این نظرید که تقسیم تاریخ اجتماعی و سیاسی انسان به دوره های گوناگون حائز یک مبنا و شالوده فلسفی و ذهنی است و از ذهن آن فیلسوفی تراوش کرده که در چهار دیواری خود از میان پنجره های دود گرفته به واقعیت های تاریخی می نگرد و بی آنکه آنها را دانشمندانه شناخته و کشف کرده باشد


 شما می نویسید: 

مارکس با عاریه گرفتن و فلسفهٔ وآمیختن آنها به اکسیری ناکامل و اخته دست یافت و میخواست که با آن همه چیز را به طلا تبدیل کند. مارکس در نخستین گام با نگاهی ساده انگارانه به تاریخ اجتماعی سیاسی اروپا و شاید هم اندکی آفریقا مراحل گذار پنجگانه از کمونهای اولیه به برده داری و سپس فئودالیم و سپس سرمایه داری و نهایتاً سوسیالیسم و کمون نهایی ( جامعهٔ بی طبقه) را ترسیم کرد.

جالب تر اما ردیه شما از چنین تقسیم بندی تاریخی به مراحل گوناگون است:

 شما می نویسید:.....


این روند دگرگونی های ادعایی بر اساس اسنادی که حوادث تاریخی مشخصی را که به طور پیوسته به تغییرات بینجامند ؛ ترسیم نکرده است. گویی که چند تصویر را پشت سر هم نشان دهند که فرد مشخصی در آن است و تصویری او را در پاریس و تصویری دیگر در لندن و تعدادی شهرهای دیگر نشان میدهد. طبعاً هر کسی میتواند بفهمد که این شخص به آن شهرها مسافرت کرده است و احتمالاً یا در آنها برای مدتی ساکن بوده است و یا نبوده است. این تصاویر حتی نمیتوانند محل سکونت دائمی و پیوسته بودن مسافرت به این شهرها را نشان دهد یا اینکه آیا این شخص محل سکونت دائمی داشته است و یا نه؟ را مشخص کند. اینگونه تصویر پردازی شاید گوشه ای بسیار کوچک از زندگی آن فرد را مشخص سازد اما اگر شما بخواهید در بارهٔ زندگی آن فرد تحقیق کنید؛ همچنان با هزاران پرسش بی جواب روبرو خواهید بود که نیاز به تحقیقات زیادی دارد. .......... 


در این رابطه من به این نظرم که شما نا آگاه از اصل موضوع هستید. وجود مرحله ایی بنام کمون ها اولیه، مرحله ایی موسوم به برده داری، فئودالیته و عصر نو و حتی عصر پست مدرن هیچ یک از اکتشافات مارکس نیست. استفاده های علمی بر شالوده تحقیقات انجام شده از این ادوار تاریخی پیش از مارکس در کتب تاریخی مرسوم بوده است. اما از چنین سلسله بهم پیوسته تاریخ اجتماعی سیاسی از آغاز تا عصر نو و سپس از عصر نو تا کمون های اشتراکی نتایجی برای جنبش کارگری گرفتن و کارگران را بر این شالوده بانیان عصر پست مدرن دانستند از موضوعاتی است که مارکس در آن زمینه سعی نمود بهتر از سایرین روشن گری کند.

از همین روست که شما اشکال اول مارکس را چنین به پایان می برید و سپس به توضیح اشکال دوم مارکس میپردازید:

 ..... من مارکس را شارلاتان نمیدانم اما ترمینولوژی پیشنهادی او برای تفسیر تاریخ در حد حماقتی است که از روی ناشی از کشف اکسیر خیالی به او دست داده است. ......


 عرض کردم شما در مجادله با مارکسی هستید که ساخته و پرداخته ذهن شماست. با سپاس که شما مارکس را شارلاتان نمی دانید. اما در داوری پیرامون شما من فعلا سکوت اختیار می کنم.


 اما در مورد مشکل دوم مارکس. من پیشتر هم عرض کردم. مشکل دوم مارکس را اگر خوب دریابید مشکل اولی را که شما به آن نسبت می دهید و یا بهتر بگوییم موردی را که مارکسیستها به مارکس نسبت می دهند خودبخود حل شده است. مارکس با اکتشاف و اظهار خوددائر بر این که هرباره و در هر دوره تاریخی، این هستی اقتصادی - اجتماعی انسان است هستی سیاسی و هستی روبنایی آنرا تعیین می کند تماما آب در لانه فلاسفه ریخت که هرباره این حق را برای خود قائل بودند که بگویند هرباره و در هردوره تاریخی این هستی فرهنگی و فکری انسان است که زیربنا هستی اجتماعی اوست . و به این شکل برای نسخه پیچی های اندیشمندانه و فیلسوف مآبانه خود مقامی زیربنایی قائل میشدند. شما این نکته را داشته باشید تا ما باردیگر به نقض مارکس بارگردیم. اما مشکل و اشکال دوم مارکس در این جا این نبود که او کاشف رابطه زبربنای اقتصادی- اجتماعی و روبنای سیاسی گشت و با این احتساب نخستین حمله را به فلسفه و فلاسفه پایه نهاد. به عبارت دیگر اگر مارکس حسنی داشته باشد تمام حسن مارکس در همین تهاجم مارکس علیه فلسفه و نقش آن در تعیین فرماسیون های سیاسی و فرماسیون های اقتصادی - اجتماعی و به این ترتیب نقش زیربنایی فرهنگ و اندیشه در هر دوره تاریخ اجتماعی - سیاسی است . فلاسفه بر خلاف مارکس فلسفه و اندیشه را نیروی محرکه تاریخ از مرحله ایی به مرحله عالی تر می پنداشتند. اگر شما این را دریابید آنگاه همان گونه که پیشتر عرض شد به این ترتیب کلیه مطالب شما در انتقاد مارکس فیلسوف از دایره اعتبار خارج است و قابل اتکا نیست و ساخته ذهتی شما از فلسفه مارکس و مارکس فیلسوف است. اما پیش از بازگشت به مارکس نگاهی افکنیم به فرمایشات شما در این مورد:.......


.مشکل دوم مارکس رابطهٔ میان زیربنای اقتصادی و رو بنای و فرهنگ جامعه میباشد. مارکس چنین می انگاشت که قوانین را طبقهٔ حاکم مینویسد ولی روند به حاکمیت رسیدن آن طبقهٔ مشخص و چگونگی بوجود آمدن آن طبقه را مشخص نمیسازد و انتظار دارد که سخن او را با تمامی سوالهای بی جواب تنها به این دلیل که پذیرفت و آنکه نپذیرد به گروه و تعلق دارد.


این که مارکس می انگاشت قوانین و به قول شما قرارداد اجتماعی را طبقه حاکم می نویسد و معین میکند این از بدترین قرائت ها از مارکس است. مارکس گرچه نه به وضوح اما بر این نظر بود که نظام اقتصادی - اجتماعی در هر دوره تاریخی هستی زیربنایی آن دوره تاریخی است. او در ادامه می انگاشت که هستی اقتصادی - اجتماعی هر دوره تاریخی نظام سیاسی و حکومنی او را معین می کند و نه برعکس. و با این احتساب به این فرمول بندی ساده می رسید که فرماسیون های اقتصادی - اجتماعی هر دوره تاریخی فرماسیون های سیاسی آن دوره را رقم میزنند. به عبارت خودمان سیاست تابعی از مناسبات اقتصادی - مناسبات اجتماعی است. اما در مورد قوانین و حقوق، سیاست از نظر مارکس این ها مقولات یکسانی نیستند. او مناسبات حقوقی را از مناسبات اجتماعی جدا نمی کند. ایندو در نظر او در هم تنیده اند. اما در مورد قوانین و سیاست او بر این نظر است که قوانین و سیاست که هرباره به شکل قرارداد اجتماعی جلوه گر می شود دارای اساس و شالوده اقتصادی - اجتماعی است و بر گرفته و یا بهتر بگوییم بیان قانونی و سیاسی از مناسبات اقتصادی و مناسبات اجتماعی است. چون ما بارها تلویحا به اشکال مارکس اشاره نمودم و عرض نمودم اشکال مارکس در جایی دیگر از این رابطه زیربنایی و روینایی نهفته است شایسته است در این مکان به توضیح آن بطور مختصر بازگردم. اشکال و مشکل مارکس در کشف زیربنایی بودن مناسبات اقتصادی - اجتماعی در قیاس با روینای سیاسی و قانونی نیست بل که در این است که اولا مارکس ادعای فلاسفه را که فرهنگ و اندیشه و فلسفه و دین و... ریز بنایی است به شکل ساده ایی به خودشان برمی گرداند و مدعی میشود و از همین جا هم نقض مارکس شروع میشود که فرهنگ و دین و اندیشه و.. در کنار شعور سیاسی آن روبنایی را تشکیل می دهند که مناسبات اقتصادی - اجتماعی زبربنای آن است. این ادعای مارکس که عکس برگردان رابطه فلاسفه است مسبب بسیاری از اغتشاشات در فهم خود مارکس و هسته درست اکتشاف او پیرامون این روابط شده است. اما مارکس در جاهای دیگر فرهنگ، اندیشه و دین و.... را در ردیف هستی سیاسی انسان قرار نمی دهد بل که این سری از ضمیر انسانی را به حرافی ها و خودنمایی ها و اظهارت شخصی قلمداد می کند که در قیاس با عمل سیاسی و عمل اقتصادی - اجتماعی باید به آنها ارچ چندانی ننهاد. به هر حال چنین به نظر می آید که در این جا ما با سه حوزه انسانی مواجه هستیم. اگر ما دو حوزه آغازین یعنی حوزه اقتصادی- اجتماعی و حوزه سیاسی را به کناری نهیم آنگاه این می ماند که گفته شود که برای بناها در هر دوره تاریخی که متشکل از زیربنای اقتصادی - اجتماعی و روبنای سیاسی است حوزه های فرهنگی پیوسته نقش روغن جلا، رنگ و روغن و ظاهر سازی و رو سازی های... را ایفاء می کنند که در کلیت یک بنا نقاشان بکارمی برند. به عبارت دیگر باید میان مقوله روساخت و روسازی فرق نهاد. شما اگر به کشور ما نگاه کنید آنگاه پی خواهید برد که روسازی های فرهنگی و دینی و... پیوسته برای پوشانیدن زیربنا و روبنای اجتماعی بکارگرفته میشود و بطور نمونه انقلاب فرهنگی و دینی جامه ایی است بر اندام نظام های جامعه در کلیت آن.

اما شما و کشف دوم مارکس. پیش از همه نگاهی بیافکنیم به اظهارات فرمایش گونه شما: .........


دومین کشف مارکس؛ انقلاب صنعتی و بوجود آمدن گروههایی از مردم که در کارخانه ها کار میکنند میباشد که آنان را مینامد. سپس اینچنین می انگارد که طبقهٔ کارگر صنعتی عاشق رشد نیروهای مولده است و به همین خاطر تنها طبقهٔ پیشرو و انقلابی است که میتواند سوسیالیسم آرمانی او را از ایده به واقعیت تبدیل کند. مارکس حتی کارگران صنعتی را به عمد نادیده میگیرد؛ تا چُرت رویایی اش پاره نشود.

 این یکی دیگر از قزائت های نامنطبق شما با موضوعی به نام مارکس و آن مارکسی است که تراوش ذهتی شماست. مارکس کاشف انقلاب صنعتی و روند صنعتی شدن و این حرفها نبوده و نیست. انقلاب صنعتی و این که این انقلاب طلایه دار عصر جدیدی است که بدنبال خود مناسبات اقتصادی - اجتماعی و به تبع آن نظام سیاسی جدیدی را نوید می دهد اکتشاف مارکس نبود و پیش از مارکس امثال سنت سیمون پیرامون آن قلم فرساسی می کردند. مبحث نیروهای مولده و نیروهای ضد مولده و لذا انگلی بیشتر از سنت سیمون است تا از مارکس. اکتشاف مارکس در این رابطه مربوط می شود به این نکته که مارکس به این نظر است که هر سطحی از نیروهای مولده و لذا اقتصادی در هر دوره تاریخی مترادف است با سطحی از تکامل مناسبات حقوقی - اجتماعی و این دو از این رو پیوسته باهم یک کلیت اقتصادی- اجتماعی را تشکیل می دهند که باهم در حکم زیربنای در رابطه با روینای سیاسی را دارا هستند. از این رو مارکس به این نتیجه می رسد که انقلاب در صنعت در اروپا و جهان آغاز یک دوره جدید تاریخی است چرا که آغاز دوره جدید در تاریخ نیروهای اقتصادی و مولد کشورهاست. و آنگاه اظهار می دارد که با سطح جدید از تکامل نیروهای مولده و اقتصادی - ماشین - سطح جدیدی از مناسبات حقوقی و اجتماعی همراه است: رابطه اجتماعی میان کارگران صنعتی و کاپیتالیستهای صنعتی. منظور از این وازه و پسوند صنعتی همان انقلاب صنعتی است یعنی دو گروه اجتماعی و متضاد که محصول انقلاب صنعتی هستند و با دوگروه اجتماعی به همین نام که قبل از انقلاب صنعتی بنام کارگر و سرمایه دار وجود داشته اند فرق تاریخی دارند. برای همین آن کاپیتالیسم که به منزله یک رابطه اجتماعی ناظر بر رابطه کار و سرمایه است پیش از انقلاب صنعتی از موجودیت برخوردار بوده است و محصول انقلاب صنعتی نیست. اما کاپیتالیسم صنعتی چرا.کاپیتالیسم صنعتی و آزاد نظیر کارگران صنعتی و کاپیتالیستهای صنعتی ماحصل انقلاب صنعتی میباشند. در ادامه برای مارکس از پیش روشن است که در هر دوره تاریخی مبنای ترقی خواهی و ارتجاعی بودن یعنی تاریخ و ضد تاریخ حائز مبنای فلسفی نیست بلکه ترادف و تظابق با سطح تکامل نیروهای مولده در هر دوره تاریخی و بطور نمونه در دوره ایی که با انقلاب صنعتی آغاز می گردد در همراهی با توسعه و انکشاف ماشین می باشد. از همین رو مارکس به این نظر است نخستین اقدامات کارگران صنعتی نظر به طفولیت چپ روانه و از موضع ارتجاعی در جهت نابودی ماشین یعنی این نیروهای مولده جدید و صنعتی است. پس در این رابطه این که شما می فرمایید مارکس برای این که چرت رویایی اش پاره نشود جنبش ماشین شکنی کارگران صنعتی را که در آغاز جریان داشت نادیده می انگاشت بازهم یکی از اتهامات نادرست شما به مارکس واقعی است.


اما به قول شما زمانی که حماقت فضیلت میشود آنگاه این می گردد که شما در پیرامون برخورد مارکس به دهقانان و زحمتکشان با فضیلت هر چه تمام تر می نویسید...

.مارکس دهقانان را انقلابی نمیداند؛ زیرا دهقانان عاشق رشد نیروهای مولده نیستند و دلیل آنهم بسیار آشکار است. زیرا هر ماشین کشاورزی ساده که وارد چرخهٔ تولیدات کشاورزی بشود؛ بسیاری از دهقانان را به موجوداتی بی مصرف تبدیل میکند لذا از نظر مارکس بسیار طبیعی است که طبقهٔ دهقانان یک طبقهٔ ارتجاعی باشد؛.........


چون برای فضایل شما حد و حصاری نیست از همین روست که مرقوم می نمایید......


.اما وابستگی انسان به غذا تنها عامل پذیرش دهقانان در انقلاب پرولتری و آنهم نه به عنوان رهبر جنبش؛ بلکه تنها با عنوان همراه طبقهٔ کارگر انجام میگیرد. از نظر مارکس دهقان موجودی است که نهایت اندیشه اش است. اما معلوم نیست که چرا نهایت آرزوی کارگر را نمیداند؟..............................................


 این هم باردیگر از آن ابداعات شما از مارکسی است که زاده ذهنی و فضیلت بی حد و حصر شما از مارکس واقعی است. در این رابطه برای مارکس سه مبحث و سه حوزه موضوعی مطرح است 1- تقسیم انسان ها به فقیر و ثروتمند که هم مشمول دهاقین فقیر در مقایسه با دهقاین ثرونمند میشود و 2 - مسئله رهایی کارگران بطورکلی و کارگران صنعتی بطور اخض از چنگال و اسارت آن مناسبات اجتماعی است که هرباره و در مکان بر استثمار انسان از انسان متکی است. 3- مبحث انقلاب و تحول اجتماعی و به تیع آن ترقی خواهی و ارتجاع. مارکس در برخورد به انسان ها و ازجمله در برخورد به دهاقین هر سه این جنبه را همزمان در مد نظر دارد. مارکس در رابطه با زراعت و مناسیات اجتماعی درونی آن قادر به مشاهده مناسبات موجود میان دهاقین فقیر و ثروتمند است واز سوی دیگر می داند که در بخش فلاحت مانند صنعت تحول و انقلاب در حیطه نیروهای مولده و فنی جاری است. پس تقسیم دهاقین به دو گروه ترقی خواه و ارتجاعی در منظراو امری طبیعی است. به همین ترتیب است در مورد کارگران سنتی و پیشه وران در حیطه شهری. مارکس از یکسو به فقر این گروه ها اذعان و اشراف دارد و از سوی دیگر به ضدیت و خصومت ارتجاعی و واپس گرایانه این گروه ها نسبت به انقلاب صنعتی. نظر به این مشاهدات تاکتیک و نحوه برخورد کارگران صنعتی نسبت به گروه های ارتجاعی اما فقیر در شهر و روستا مطرح میشود. مارکس به این نظر است که در آغاز در شهر و روستا کارگران و دهاقین با تحول صنعتی مخالفت خواهند اما روند مخالفت آنها با روند انقلاب صنعتی رابطه معکوس دارد. یعنی هرچه انقلاب صنعتی پیش رفت می کند به همان میزان این نیروهای فقیر و ارتجاعی به صفوف ارتش کارگران صنعتی و ... می پیوندند و به زرادخانه انسانی مبدل می شوند که جمعیت کارگران صنعتی را با نفوس خود تامین می کنند. پس رهایی آنها از مناسبات اجتماعی که درآن هستند از دو راه ممکن میشود 1- در همان مناسباتی که هستند خود را ازسطح شاگرد به استاد و یا دهقان بی زمین به دهقان بازمین ارتقاء دهند که این آخری با رفرم ارضی و لغو سرواژ ممکن می گردد و یا 2- به صفوف کارگران صنعتی بپیوندند که ماحصل انقلاب صنعتی است. اما این ها همه به یک طرف. این که مارکس به این نظر بوده که دهقانان تنها در اندیشه زمین هستند و شما اضافه می کنید مگر اشکالش در چیست مگر کارگران در اندیشه کارخانه و تصاحب آن نیستند در جواب باید گفت مارکس واقعی به این نظر بوده پس از لغو فئودالیته رهایی بخشی از دهاقین از راه تصاحب فردی و خصوصی زمین ممکن می گردد . لاکن رهایی کارگران صنعتی تنها در تصاحب جمعی بر فابریک ها و بر سرمایه ها مقدور میشود. در یک قباس آنگاه خواهیم داشت امر دهقانی و رهایی با تصاحب خصوصی ممکن است اما امر رهایی کارگران صنعتی با تصاحب اجتماعی و عمومی. و شما این نتیجه نهایی از موضوع را سرانجام به شکل خاص خودتان قرائت نموده اید و به این صورت تغییر داده اید که مارکس می گوید دهاقین تتها به فکر زمین هستند و از این حرف ها.

شما در ادامه همان افاضات کلام به این نتیجه میرسید:

.............................. مارکس هیچ تصوری از رشد تکنولوژی نداشت و شاید آنرا در حد روییدن تعداد بیشتر کارخانه ها میدید ( رشد افقی). حتی جنبش ماشین شکنی نیز نتوانست چشمهای او را باز کند و ببیند که کارگران نیز مانند هر کس دیگری تنها تا زمانی عاشق پدیده ای خواهند بود که برای آنها سودی داشته باشد و نه اینکه زندگی آنان را به قهقرایفقربکشاند........................................

 مد نظر شما براستی کدام سیر قهقرای فقر در زندگی کارگران است؟ شما بر پایه جه حسابی و اسنادی به این نظرید که تبدیل کارگران سنتی به کارگران صنعتی عبارت است از روند سیر قهقرایی و فقیر شدن کارگران پیش از انقلاب صنعتی؟؟ منظور شما از این کارگران که در نتیجه تداول ماشین به فقر می گرایند و هستی اجتماعی شان سیر قهقرایی طی می پیماید کدام دسته از کارگران است که شما چنین در رثای فقرشان اشک می ریزید؟؟؟ آیا پشتیبانی شما از منافع این دسته از انسان ها که هستی اجتماعیشان در نتبیجه انقلاب صنعتی سیر قهقرایی طی نموده و به فقر می گراید با مواضع تان به مارکس ارتباطی دارد؟؟؟ آیا از این موضع اجتماعی است که شما به مارکس می نگرید؟ و از همین جهت هم از این که مارکس شما را مرتجع قلمداد می کند دل آزرده اید؟؟؟ اگر چنین است و اگر خود را از سوی مارکس توهین شده و تحقیر شده احساس می کنید در جواب اجازه دهید نکته ایی را برای روشن شدن حقیقت عنوان کنم. مارکس به این نظر نبود که کارگران صنعتی عاشق ماشین و رشد نیروهای مولده جدید نیستند بل که محصول آن هستند و هستی اجتماعی شان مدیون ماشین و انقلاب ماشینی می بینند و از همین رو هم مانند هر گروه اجتماعی دیگر که محصول پدیده ایی بنام ماشین است و حیات اجتماعی خود را مدیون آن می داند در فرجام روند انقلاب صنعتی و مکانیزاسیون و ...ذی نفع می باشند. به عبارت دیگر این برخورد مثبت به رشد نیروهای مولده جدید از سر عشق به ان نیست بل که از سر داشتن منفعت در آن است. از همین رو مارکس در بر خورد با سیسموتدی و دیگر مرتجعین خرده بورژوا که در رثای مرگ و فقر پیشه وران و ... اشک می ریختند و لذا این گونه جلوه می دادند که پروسه پرولتاریازسیون و انقلاب صنعتی تنها پروسه فقر فائقه و... خواهد بود به این نظر بود که روند پرولتاریزاسیون روند پیدایش گورکن آن مناسبات اجتماعی و کاپیتالیسمی است که محصول انقلاب صنعتی است.

شما به عنوان نتیجه گیری نهایی بخش افاضه می نمایید: ......

 اما مارکس رویای خود را به شکل دیگری ترسیم کرد و سرمایه داری را متهم به ارتجاعی بودن نمود؛ به این مفهوم که سرمایه داران خواستار رشد نیروهای مولده نیستند و اگر این سیستم برچیده شود؛ طبقهٔ کارگر در جامعهٔ سوسیالیستی آرمانی او به رشد نیروهای مولده خواهد پرداخت و این وظیفهٔ تاریخی بر دوش آنان نهاده شده است.....................................


 این را شما مطابق معمول ندانسته و نشناخته دارید به مارکس خود درآورده تان نسبت می دهید. برای این منظور که مارکس این را نگفته لازم نیست شما را به مانیفست مراجعه دهم. تنها کافی است به همین روال صحبتی که تاکنون پیرامون نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی در هر دوره تاریخی داشته ایم توجه تان را جلب نمایم. مگر شما در آغاز از دوره های پنچ گانه مارکسی سخن نراندید که از نظر او هر دوره معرف یک مرحله از رشد نیروهای مولده است؟؟؟ برای مارکس نه تنها کمون ها نخستین معرف یک مرحله از رشد نیروهای مولده است بل برده داری، فئودالیته و عصر نو هم به همین نحو یک ضرورت تاریخی محسوب میشوند. مارکس به این نظر است که روند نامبرده روند به کمال رسیدن نیروه های مولده از سفلی تا علیا ست. از همین رو عصر نو و انقلاب صنعتی درون آن به همان میزان در ترقی نیروهای مولده موثر بوده و خواهد بود که ادوار پیشین یک ضرورت تاریخی بوده اند. بر این پایه مارکس آن مناسبات اجتماعی که بانام کارگران صنعتی و سرمایه داران صنعتی و در یک کلام کاپیتالیسم صنعتی همراه است را در تطابق با سطحی از تکامل نیروهای مولده و از این رو در جهت رشد و توسعه و از این رو یک ضرورت تاریخی دانسته است.لذا مارکس برخلاف مارکسیست های وطنی به این اندیشه نبود که فرقی میان ناعادلانه بودن کاپیتالیسم مدرن و صنعتی از یکسو و از سوی دیگر تاریخا ضروری بودن آن وجود ندارد. به عبارت دیگر مارکس میان مترقی بودن و عدالت اجتماعی و یا بی عدالتی فرق قائل میشد به همان گونه میان ارتجاع و ترفی و فقر و ثروت فرق قائل بود. یعنی این طور نیست چون کاپیتالیسم مدرن مترقی و ضروری است پس ناعالانه نیست. در نظر مارکس برخلاف آنارشیستها این بی عدالتی اجتماعی یک ضرورت تاریخی و تا مادامیکه در خدمت رشد نیروهای مولده است و مترقی است بشر کارگر قادر به نابودی آن نیست. این که شما می فرمایید با این وجود مارکس این وظبقه تاریخی از کاپیتالیسم صنعتی و مدرن بطور ذهنی ربوده و به مرحله سوسیالیستی و اشتراکی تاریخ داده است دروغی بیش نیست و در راستای همان حماقت هایی است که فضیلت شده اند.

شما در ادامه می نویسید: 


پدیدهٔ آرمانگرایی که باید آنرا در حوزهٔ
« اخلاق» و « قراردادهای اجتماعی»  مورد بر رسی قرار گیرد؛ در اندیشهٔ مارکس تبدیل به « جبر تاریخ» میشود. گویی که هیچ راه فراری از آن نیست و چه بخواهیم و چه نخواهیم به پیش خواهد رفت و همگان در زیر چرخهای ارابهٔ له خواهند شد.


.... عرض کردم. ما به این ترتیب می رسیم به همان آغاز سخنان شما. راستی در منظر چه کسانی تنظیم آرمان های تاریخی و اجتماعی اقدامی در حوزه اخلاقی و سیاسی یعنی یک امر اتیک می باشد؟ جواب:    در منظر فلاسفه و اندیشمندان. این فلاسفه و واضعان اتیک و علم اخلاق و حکمت عملی - اخلاق و سیاست - بودند که می پنداشتند تنظیم آرمان ها و به قول قولی شما آرمان گرایی باید در حوزه اتیک یعنی اخلاق و قرار دادهای اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. برخلاف این فلاسفه و اندیشمندان مارکس به این نظر بود هر دوره تاریخی آرمان اجتماعی خاص خود دارد. به عبارت دیگر برخلاف فلاسفه نمی توان این آرمان های تاریخی را هرباره از راه ذهنی وضع کرد بل که باید از راه علمی و تجربی کشفش نمود. مارکس درست و یا نادرست خود را کاشف آرمان های اجتماعی پست مدرن می داند و سعی کرده است به سهم خود این آرمان های اجتماعی از راه علمی کشف و تنظیم کند. حال شما چه چیزقابل اتکایی برعلیه این اقدامات ضد فلسفی مارکس در تنظیم آرمان های اجتماعی کارگران صنعتی دارید؟ اگر شما در این راستا و به روش علمی و ضد فلسفی فرمایشاتی برای تصحیح مارکس دارید خواهش می کنم به عنوان اکتشافات جدید مطرح نماید و اما در خصوص اذهان تنبلی  که بنام مارکسیست بر مارکس لم داده اند، در این رابطه تنها قادرم به تکرار آنچه شما فرمودید بیردازم:

................................هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این انجامیده باشد.

برای این که سر آخر نشان دهم که براستی شما پرت از موضوع و با تنفری که بر من ناروش و نمی دانم عاریه گرفته از چه منبعی است به داوری از مارکس مشغولید بر اساس کلیت آنچه تاکنون نوشتم و سعی کردم که خارج از موضوع بودن نفد شما به مارکس را تاحذی به توان خود نشان دهم به نقل این جمله از شما می پردازم که به نظر می آید عصاره فرمایشات و افاضات کلام شما باشد: ........
اگر قوم یهود بوسیلهٔ خدایی آسمانی؛ نخستین دین زمینی را آفرید؛ اما پس از او مسیح (آخوند یهودی) نخستین تفسیر از یهودیّت را بنا نهاد که به نفی زمین و زندگی پرداخت و زمین و زندگی زمینی را قلمرو شیطان نامید و این نخستین تراژدی تاریخی در زندگی انسانها بود. بعد از مسیح؛ به همراه سلمان فارسی را در لباس عربی آن باز تولید نمود که به همان اندازهٔ مسیحیت؛ بر ضد زمین و انسان و بر ضد زندگی است. اما اندیشه های مارکس زایش سوم این تراژدی است. مارکس دینی آرمانی و بی خدا آفرید که به همان اندازهٔ مسیحیت و اسلام؛ یک دین است.
...........


 نه جانم نه نخستین تراژدی بشریت مسیحیت نام دارد و نه سومی آن دین مارکس. مارکس دینی آرمانی و بی خدا نیآفرید که به همان اندازه مسحیت و اسلام تکفیری باشد. اما می توان به شما حق داد که دین سازان و مکتب سازان در همه جا در تلاش این بوده اند که پس از مرگ مارکس از او یک پیامبر و از تظریات و اکتشافات او یک دین و مکتب بسازند و تا حدی هم در قالب مارکسیسم موفق هم بوده اند. متاسفانه شما بیشتر در مبارزه با این مارکسیسم هستید تا با مارکس. و از مارکس مطالبی که به او نسبت می دهید با اصل مارکس تطابق ندارد. و این برای نوشته ایی که نقذ مارکس را وظبفه خود قرار داده مایه تاسف است.

حال سرانجام پس راه کم وبیش طولانی می رسیم به تکه آخرین از بخش اول نقد شما. شما در این جا انتقاد خود را از سنگواره و دگماتیزه شدن مقولات ارتجاع و ترقی در دین جدید مارکس عنوان می دارید. یعنی معلوم نیست انتقاد شما از دگماتیزه کردن مناسبات اجتماعی و تاریخی در قالب دگم های دینی و مذهبی است و یا ناراحتی تان از خود کاربرد این مقولات به شکل غیر دگماتیگ و در مناسبات اجتماعی روزمره است؟ از نظر من و این نظرمن است/ به این گمانم که ناراحتی شما کاربرد خود این مقولات است والا نقد کاربرد دگماتیک چنین مقولاتی در مناسبات اجتماعی از جانب شما تنها بهره برداری ابزاری شده است. به عبارت دیگر شما در یک مبارزه علیه یک مکتب و دین که مارکسیسم نام دارد در پی برافکندن سنن و رویه های خوب سیاسی در مناسبات اجتماعی نظیر کاربرد واقع بینانه و غیر دگماتیک مقولات ارتجاع و مترقی می باشید. ناراحتی شما در حقیقت این آخری است و برای رسیدن به مقصود به ظاهر حصاری کوتاه تر از حصار مارکسیست های وطنی پیدا نکرده اید. اما در پایان این بخش این نظر را از شما پنهان نمی کنم که من به این نظرم که این انتقاد شما از مارکسیسم بعضا محصول بازنویسی شده یک منتقد مسیحی و اروپایی به مسئله ایی به نام مارکس و مارکسیسم می باشد. ردی پای این امر را بخوبی در این تز زایش سه باره تراژدی بخوبی می توان مشاهده کرد. چرا اساس این تز زایش سه باره ترآژدی مارکسیسم و رواج آن در کشورهای مسیحی است. برای اثبات به اصل این پارگراف و بخصوص سطر اول توجه تان را جلب می نمایم.


......................................... بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند. کلمات و جای خود را به و داد و هر آنکه به نقد این اندیشه همت گماشت مانند دورهٔ قرون وسطای مسیحیت و غزوات محمد و با آنان رفتار شد. مارکسیسم با آفرینش اندیشهٔ و نوید ملکوت زمینی به عنوان خدای نوین در میان دارندگان ذهنهای تنبل پذیرفته شد. علم کلام مسیحیت و اسلام؛ توسط مارکسیستها باز تولید گردید و تمامی بحثهای میان مارکسیستها و دیگران بر پایهٔ بحثهای کلامی است و جنبه ای کاملاً تعبیری و تفسیری دارد و تنها فرق آن با کلام مسیحی و اسلامی؛ استفاده از منطق هگلی به جای منطق ارسطویی است. در تمامی انواع بحثهای کلامی؛ جای واقعیت خالی ست و آنچه که وجود پر رنگی دارد هستند.



 همان گونه که عرض شد تنها در کشورهای مسیحی چنین بوده است که بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند......... و چنین جمله ایی تنها می تواند از خامه یک فرد مسیحی و اروپایی که راوی است تراوش کند والا در ایران و کشورهای اسلامی این ساده انگاران از اندیشه های ضد انسانی اسلام بستوه درآمده وبه دین نوین مارکسیستی روی آورده بودند. با سپاس....


 فرهاد واکف

روبنایی نه رونمایی - حجاب مصونیت است

اختلاف میان روبنا و رونما از نظر عملی و از نظر لغوی روشن است.  روبنا عبارت است قسمت شیروانی  یک بنا. اما رونما به بخش صوری و ظاهری  آن  نظیر رنگ و روغن و دیگر جلاها اتلاق می شود که کاربرد آن فواید خاص خود را دارد.

در هربنایی معمولا سه بخش بنا، روبنا و رونما در معرض رویت قراردارند. بخش چهارم یعنی بخش اساسی و زیربنایی در دل زمین مدفون می باشد.

تاکنون این رویه جاری بوده که اجتماعات انسانی  تاکنونی را به یک بنا تشبیه کرده اند.

بخش اقتصادی این اجتماعات عبارت است همان زیربنای مدفون شده در دل زمین که حائز موقعیت اساسی و پایه ایی است. به این بخش پایه مادی اجتماعات انسانی می گویند.

پایه  اقتصادی اجتماعات انسانی  تامین کننده اساسی ترین نیازهای  انسانی است.  اجتماعات انسانی  به این ثروت های مادی که خود مولد آنند برای ادامه هستی نیازمندند.

اجتماعات انسانی که گروه های طبیعی اند در واقع همان بنای اصلی  اند که دارای نقش محوری هستند. به گونه ایی کلیه زیر بنا و روبنا برحول همین محور اجتماعی در گردشند.


اجتماعات انسانی که گروه های طبیعی اند برای ادامه حیات مادی خود الزاما و اجبارا به اقتصاد و تولید ثروت های مادی وابسته اند. اما مناسبات اقتصادی و شیوه های تولید و اقتصادی به سهم خود بر روی اجتماعات انسانی و طبیعی موثر واقع میگردند و نوع مناسبات اجتماعی را تعیین میکنند.

رابطه اجتماعات انسانی با اقتصاد و نظام اقتصادی و سرمایه های مادی  بر پایه مالکیت برقرار است. مسئله مالکیت یک امر حقوقی و اجتماعی است و از شمار مناسبات اجتماعی و مناسبات طبیعی است.

از آنجا که شیوها اقتصادی  برنوع مناسبات حقوقی - اجتماعی موثرند و نوع آنرا تعیین می کنند با تغییر در شیوه های اقتصادی و مادی نوع مالکیت اجتماعات انسانی بر سرمایه ها و ابزار های اقتصادی تغییر می کند.

مالکیت اجتماعات انسانی بر سرمایه های مادی بر دو نوع کلی اند


  • خصوصی و فردی و جزیی
  • عمومی وهمگانی و کلی

از دیگر سو اجتماعات انسانی دارای ضمیر و روحیه اجتماعی اند. به این بخش روبنایی و روحی و شعوری اجتماعات انسانی میگویند.

باید توجه داشت  هرباره میان ضمیر و شعور اجتماعی اجتماعات انسانی از یکسو و از سوی دیگر رونما های فرهنگی، ذهنی و ... اش فرق وجود دارد.

از همینجاست که گفته میشود میان روبنا و رونما فرق وجود دارد.

فرهنگ ، ذهنیت ، اندیشه و دین و.... که یک اجتماع انسانی از آن برخوردار است بطور کلی به دو دسته اند

یا مانند قومیت، نژاد و زبان و... طبیعی اند و یا مانند دین ، اندیشه، هنر و .. از تولیدات غیر مادی انسانی می باشند.

از دیر باز میان دو بخش تولیدات مادی- اقتصادی انسان از یکسو و از سوی دیگر تولیدات غیرمادی و فرهنگی اش شکافی موجود بوده است.

باید  دانست هر دو از این تولیدات - مادی و غیر مادی - برای ارضای نیاز های انسانی اند.

در این رابطه هستند کسانی که به این نظرند که بخش تولیدات غیرمادی انسانی حائز جایگاه اساسی در اجتماعات انسانی است.

این ها جایگاه زیربنایی اقتصاد و تولیدات مادی در اجتماعات انسانی را رد می کنند.

صرف نظر از این  اختلاف - زیر بنای مادی و یا زیر بنای غیر مادی - نکته تعین کننده در این میان از قرار زیر  است:

میان  بخش تولیدات مادی و تولیدات غیر مادی بخش میانی وجود دارد.

این بخش میانی صرف نظر از این که اقتصاد زیر بنا است و یا فرهنگ زیر بنا می باشد پیوسته به منزله یک بخش میانی از جانب این و یا آن - اقتصاد و فرهنگ تعیین- می شود.

آنها که نظیر من به این نظرند که اقتصاد در جامعه های انسانی حائز جایگاه زیربنایی می باشد به تبع آن این بخش میانی را که همان روبنا است از سوی اقتصاد تعیین شده می بینند .و بر عکس.

و برعکس کسانی که مدعی اند فرهنگ و بخش تولیدات غیر مادی انسان حائز نقش زیر بنایی است به این نظرند که این بخش روبنایی یعنی بخش میانی برپایه فرهنگ انسانی تعیین میشود.

با روشن شدن این که بخش میانی همان نظام سیاسی و نظام روبنایی است به بحث ادامه می دهیم.

پس آنگاه خواهیم داشت

  • نظراول: زیربنای اقتصادی روبنای سیاسی اجتماعات انسانی را تعیین می کند
  • نظر دوم: زیربنای فرهنگی روبنای سیاسی اجتماعات

این همان حکایت ما برای خربزه انقلاب کردیم و یا برای اسلام است. و این دو اختلاف نظر اشراف به همین حکایت دارد.

بهر حال مهم هرباره این است که بدانیم پیوسته دو ادعا برای دو زیربنا و اما یک ادعای واحد برای روبنای سیاسی و حکومتی وجود دارد.

خواه این نظر و خواه آن نظر مشترکا بر این  قولند که روبنا در اجتماعات انسانی همان دولت و سیاست است.

با این تفاوت که نظر اولی پایه این دولت را اقتصاد و شیوه های اقتصادی می داند و نظر دوم پایه دولت و نظام سیاسی را فرهنگ و یا بهتر بگوییم حوزه تلاش انسان در تولید فراورده های غیر مادی

به عبارت فلاسفه: اولی ها به این نظرند که واقعیت های مادی و اقتصادی روبنای سیاسی و شعور اجتماعی انسان را رقم می زنند و دومی ها به این نظرند ایده ها و تولیدات ذهتی انسان پایه و شالوده دولت ها در اجتماعات انسانی اند. این نظر دوم وقتی به ملا ها می رسد به این نظرند که دین و عقیده پایه های دولت در جامعه های انسانی را می سازد و باید بسازد.

حال ما فرض را بر این میگذاریم که درقیاس خربزه و اسلام برگ برنده با اسلام باشد.

بر این پایه همان گونه که ملایان و اذنابشان مدعی اند دین و عقیده پایه تشکیل دولت باید باشد.

اما در این جا میان باید باشد و هست فرق وجود دارد.

بر این اساس اگر انسان سعی کند دولت در جامعه اش را بر پایه دین و عقیده برپا کند در عمل هیچ تغییری در این  اصل که در همان اجتماع انسانی این نوع وشیوه  تولید ات مادی و اقتصادی است که نوع و فرم دولت را تعیین می کند،  بوجود نمی آورد.

در چنین حالتی عملا تلاش انسان برای پایه عقیدتی و دینی و... به دولت خود دادن مبدل به یک تلاش برای رونما سازی و رنگ و روغن زدن به روبنای سیاسی  اش میشود.

ما حقانیت این امر را عملا در ایران ملایان و کنونی از دولت اسلامی و دولت عقیدتی می بینیم.

بنابر این فرق وجود دارد میان باید باشد و هست.

و همان گونه که فرق است میان آنچه هستی و آنچه مدعی اش هستی.

در واقعیت امر این باید باشدها و نسخه نویسی ها که وارد تاریخ اجتماعی انسان ها از دبرباز شده  برگرفته از سوی همین نظریه فرهنگی است که بر این پنداشت می باشد که باید بر پایه نسخه های عقیدتی و مکتبی و فرهنگی دولت ها را در جامعه های انسانی پایه گذاری کرد.

اما ما در عمل می بینیم این نسخه نویسی به تنها روسازی و رونماسازی  روبنای سیاسی کشور منجر و مبدل میشود ودر عمل و نه در حرف و نه در ادعا تغییری در اصل و ماهیت آنچه که از سوی شیوه وفرم اقتصادی تعیین میشود یعنی دولت ، ایجاد نمی کند.

معمولا ثابت شده است آن اجتماعات انسانی که  به باید ها و نسخه های باوری و عقیدتی و فرهنگی و... روی می آورند در شمار آن جامعه هایی اند که محافظه کارند.

به عبارت دیگر اساس رونما سازی فرهنگی و دینی و....  و ریا و تزویر و.... محافظه کاری اجتماعی است.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

حکومت فئودالی یعنی چه؟

شالوده حکومت فئودالی و به این معنا فئودالیته  سیاسی  بر قیمومیت و صغارت ملت استوار و بنا شده است.

در قرون وسطی بر پایه تئولوژی که ساخته بودند ادعا بر این بود که  دولت و حاکمیت را خداوند به عده ایی و قومی واگذار کرده که از این راه صاحب حق حکومت و دولت  بر عده دیگر و اقوام دیگر شده اند.

صرف نظر از این که این عده سپس این حق اشرافی و فئودالی حکومت و دولت را میان خود چگونه  تقسیم می کردند - نظام پارلمانی - و یا نمی کردند - نظام خودسری و تورانیته -  باید در نظر داشت که دولت و حکومت مانند سرمایه های اقتصادی کشور در مالکیت خصوصی این عده قرار داشت.

به عبارت ساده تر همان گونه که بر پایه حق طبیعی مالکیت مدعی بودند که در حیطه اقتصادی ، سرمایه در مالکیت خصوصی شان واقع است به همان روال مدعی بودند که حق مالکیت بر دولت و حکومت از آن آنهاست.

ریشه های بسیار عمیق تر این اندیشه فئودالی در خشونت و اعمال قدرت قدرمندان بر ضعیفان نهفته بود که به عنوان یک مکانیسم از دیر باز در میان انسان ها عمل می کرد.


بهر حالت اندیشه فئودالی دولت و حاکمیت  بر شالوده مالکیت خصوصی بر نهاد دولت و حکومت استوار است.

ماحصل این مالکیت خصوصی بر ابزار سیاسی و اجتماعی این می شود که اکثریت اهالی کشور که مولد هم هستند در دست یک مشت پارازیت و انگل گرفتار آیند که از راه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید مالک بر ابزار دولتی و ماشین حکومتی شده اند.

در چنین معادلات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی آنگاه چنین نتیجه میشود که  اکثریت مولد مبدل به رعایا و بردگان اقلیت انگلی گردند که یا مدعی اشرافیت اند و یا مدعی الهی .


این مشت انگل فئودال و ارباب منش که به این نحو دولت و نظام حکومتی را به مالکیت خصوصی خود در آورده اند آنگاه تلاش خواهند کرد از راه این ماشین دولتی به دوشیدن اکثریت و اعمال ستم بر آنها بپردازند.


و یا از این ماشین دولتی بر حفظ و مصون نگه داشتن آن مناسبات اجتماعی ظالمانه بهره برداری کنند که در حیطه اقتصادی - اجتماعی موجود است.

ماشین دولتی و حق حاکمیت زمانی که خصوصی شد و در مالکیت مشتی انگل روحانی و اشراف درآمد آنگاه تا قیمومیت و صغارت ملت و اکثریت فاصله چندانی نیست.

آنگاه ماشین دولتی نه در خدمت رفاه اکثریت، نه ارگان اجرایی، قانونی و قضایی در دست اکثریت برای حل و فصل مشکلاتشان بل که مبدل به ارگانی برای حفظ و اعمال اجحاف اقلیت انگلی می گردد.

اکثریت که از این  راه تحت قیمومیت اقلیت در آمد و ضغیر شد آنگاه این اکثریت است  همان گونه که در مناسبات اجتماعی - اقتصادی اش در خدمت ارباب است به عنوان ارباب رجوع دولت باید مطیع و در خدمت دولت و حکومت باشد.


به این معنا اصلا شهروندی برای اکثریت بی معنا است  و در عمل تنها شهروندان و صاحبان حق و حقوق همان فئودال های روحانی و اشرافی می باشند و مابقی جملگی تنها رعیت و نوکر و غلام ند.


در چنین نظامی عریضه نویسی رایج است. اکثریت  چون حکومت و دولت ندارد باید از راه نظام عریضه نویسی التماس کنند.

حکومت که در دست اقلیت انگلی است برای پاسخ گویی موظف نیست چرا که در رابطه میان وظیفه و حق تقسیم کاری شده است

وظیفه متعلق به رعایاست و حق در مالکیت یک مشت انگل.

بنابراین روی دیگر نظام فئودالی نظام بی حقوقی مطلق اکثریت و قادریت متعال یک مشت انگل اقلیت است که یا ادعای خدایی دارند و یا ادعای اشرافی و گاه هردو.

به آنچه که تاکنون گفتیم فئودالیته سیاسی می گویند.

در کشور ما فئو دالیته سیاسی کماکان باقی است. حق حکومت بر پایه رساله ها و تئولوژی به ولی زمانه و از آنراه به نایب آن رسیده است.

ما بقی در پرتو انوار الهی این حاکمیت اکثریت خاموشی بیش نیستند که دارای حق حکومت کردن نمی باشند.

حکومت و نظام حکومت در مالکیت اجتماعی و عمومی و اکثریت نیست.

نظام حکومتی محلی برای اجماع اکثریت با هدف رتق و فتق امور عمومی شان نمی باشد.

در ایران این اقلیت انگلی با مالکیت بر معادن و نفت و صنایع کلان و درآمدهای کلان حاصله از آن  به شکل آشکار و معرض در برابر اکثریت ایستاده است.

در نظام فئودالیته سیاسی مهم نیست که اکثریت در روابط اجتماعی خود  چگونه عمل می کنند. سرمایه داران، کارگران و طبقه میانی و... همه از رعایای حکومت و برای حل مشکلات موظف به عریضه نویسی، رشوه  دادن،  روابط پنهانی و.... می باشند.

بر این اساس از موجودیت کاپیتالیسم در کشور نمی توان به عدم وجود فئودالیته سیاسی رسید.

باید دانست کاپیتالیسم و فئودالیته سیاسی یکی نیستند.

اما این که فئودالیته سیاسی در خدمت کاپیتالیسم می تواند عمل کند و یا نه؟ در جواب بابد گفت بهترین همکاری ها میان  ایندو میان کاپیتالیسم صنفی  و نظام فئودالی بوده است.

به عبارت دیگر تا پیش از انقلاب صنعتی و آغاز عصر کاپیتالیسم آزاد و رقابتی  میان فئودالیته سیاسی و کاپیتالیسم صنفی  همکاری و تعاون گسترده ایی بوجود آمد.

بطور نمونه در انگلیس اساس امارات بریتانیای کبیر تا پیش از انقلاب صنعتی و عصر رقابت آزاد در کاپیتالیسم بر شالوده اتحاد میان کاپیتالیسم صنفی و سنتی انگلیس و فئودالیته سیاسی استوار بود. اما عامل اصلی موفقیت های انگلیس نه فئودالیته سیاسی  بل که برعکس درحذف آن بسود کاپیتالیسم انگیسی بود.

در فرانسه هم  قدری دیرتر اما به همین نحو حذف فئودالیته سیاسی در راستای کاپیتالیسم فرانسوی و رشد و سپس تداخل آن در مرحله رقابت آزاد عمل نمود.

بهر حال در همه کشور ها که روبه توسعه نهادند حذف کم و بیش فئودالیته سیاسی کم و بیش در راستای رشد و توسعه این کشورها عمل نمود.

و در ایران ما هم چنین خانه تکانی و حذدف فئودالیته سیاسی بسود توسعه و رشد کشور خواهد شد.

کاپیتالیسم فئودالی و صنفی و نابودی آن در پی رشد آزادانه کاپیتالیسم



من در نوشته ایی که با عنوان ولایت مطلقه فقیه یعنی تجدید و بازتولید حاکمیت فئودالی روحانیت منتشر شد
 در پی طرح   نظر گاه زیر   بوده ام:

چنانچه  در رژیم سلطنتی، وجود خمینی و... دیگر مرتجعین که امروز چهره شان بیشتر عیان شده است عاملی برای توجیه عدم انطباق رژیم پهلوی با نارسایی ها و شرایط اجتماعی و زمانی کشور را تشکیل نمی داده است  به همین روال هم از وجود نظایر رجوی و  پهلوی ... نمی توان وسیله ایی برای توجیه استبداد کنونی ساخت.

 این را از این رو مطرح نمودم که ملی ومذهبی ها و اصلاح طلبان  اکنون در یی آنند علت استبداد حاکم را که  این ها با آن از همان آغاز بده و بستان های آشکارو پنهان داشته اند را  به خشونت طلبی برخی از گروه ها نظیر مجاهدین، کومله، اتحادیه کمونیستها و.... مرتبط سازند. اساس این  نحوه نگرش به مسائل کشوری و لشکری از بن  ارتجاعی و استبدادی است.

نباید فراموش کرد که از این روش شاه بهره می برده و حالا این ها دارند با طرح ارتجاع سفید و سرخ و... چهره منفورشان را تطهیر می کنند.

ازدیگر سو باید دانست برای نیروهای میانی یعنی ملی مذهبی ها که میان ارتجاع و لیبرال دمکراسی در نوسانند ارتجاع آخوندی و بازسازی نظام فئودالی تئوکراتیک یک پروسه و یک روند جاری از شدن ها و روی دادن ها است و نه یک پدیده ایی که از قبل وجود داشته و با یک خیز و آنهم به عللی بر ما آشکار و پنهان بر اریکه قدرت جهیده است.

لذا  آنچه آنها روند واقع شدن می نامند و از همین رو هم در گرداب واقعه و رویدا نویسی ها غرق شده اند  نه در واقع روند مطلقه و ارتجاعی و استبدادی شدن رژیم آخوندی می باشد بل که روند پیاده شدن و تثبیت ارتجاع از پیش موجود است که این ها به آن دست پیوند  دراز نموده اند  و در امر تثبیتش مساعدت ها به خرج داده اند و اکنون خود بعضا گرفتار آن گشته اند.

در این رابطه یکی از دوستان در فیس بوک به امت گرایی اشاره نمود. ایشان می نویسند:

تعداد قابل توجهی از مارکسيست های جهان که ضرورتا به يک کمپ سياسی مشترک تعلق ندارند (مثل جان بلامی فاستر، مايکل يتس، اريک هابسبام، سميرامين، ايجاز احمد و…) بر آن هستند که علل رشد امت گرائی و ديگر مضامين مربوط به آن را بايد در تاريخ تکامل نظامجهانی سرمايه جُست‌ وجو کرد. به عبارت ديگر بنيادگرائی مذهبی و امت گرائی مشتق از آن از عوارض و تبعات تشديد جهانی شدن سرمايه در سالهای بعد از پايان جنگ جهانی دوم و بويژه در دوره بعد از پايان “جنگ سرد” (١٩٩١-٢٠٠٧) مي‌باشند.
در اين نوشته رابطه تاريخی و ارگانيک بين بنيادگرائی و نظام جهانی سرمايه که به ‌قول خيلی از مارکسيست ها يک رابطه “مرکز - پيرامونی”، “متروپل و حاشيه ” و از ويژه‌گی های اجتناب ناپذير مناسبات تاريخی “توسعه يافتگی” با “توسعه نيافتگی” است، را مورد بررسی قرار مي‌دهيم.

http://efsha.squarespace.com/blog/2009/11/1/307488497223.htm

من در جواب این دوست شفیقمان پاسخی آماده نمودم به قرار زیر که نظر به اهمیت آن با ویرایش به اطلاع می رسانم.


در مورد امت گرایی و کاتولیسیسم . من به این نظرم که این از جوانب حکومت تئوکراتیک- نظامی و فئودالی است. در مورد کشوری که در حال گذار و انتقال تاریخی از چنین شرایطی به شرایط مدرنیته است طبیعی است که نظر به وجود هر دو عناصر نو و کهنه در کنار هم و  نظر به عوامل داخلی و خارجی تا مدتی به این و آن کفه و به پیش و پس تمایل خواهد داشت.

 از نظر من این نوسانات اجتماعی در کلیه پروسه های تحولی و تکاملی از موجودیت برخوردار بوده است. و امر طبیعی و از پیش شناخته شده ایست. اما در این حالت گرگ و میشی و گذار که سپیده تاریخی در حال دمیدن و بالندگی است چه عوامل داخلی و خارجی هرباره منجر به عقب گرد و پس رفت اجتماعی بسود نظامات فئودالی و پیشین میشوند از نظر من نقش دول ذی نفع در ایران که از مظاهر عدم استقلال ایران می باشند را باید مطرح نمود.

 در این رابطه نظر به عدم استقلال و به این معنا آزادی ایران در صحنه میان مللی گذار ایران به مدرنیته دستخوش دستکاری ها بسیاری شد. از نظر من وابستگی اقتصادی و سیاسی عملا باعث گردید که در ایران نظامات پیشین فروپاشیده اما در ازای آن و به میزان پاشیدگی سازندگی ایجاد نگردد. بل که در عوض اقتصاد های دول ذی نفع در ایران جایگزین نظامات اقتصادی فروپاشیده در ایران گردند و کشور سیر وابستگی اقتصادی طی نماید.

 این امر به جای خود نیروهای کهن و فروپاشیده را ترغیب به اعتراض و قیام بر علیه آن روندی مهلک می کند که در اصل و اساس باید انقلابی، بالنده و ... برای کشور باشد لاکن نظر به وابستگی عملا هدایت کشور بسوی بازار فروش کالاهای خارجی و وابستگی کشور و انهدام نیروهای مولده سنتی و کهن و باز دارندگی ایجاد نیروهای مولده جدید و مدرن می باشد.

 از نظر من بر بستر این معضل که دول ذی نفع در ایران و مصر و .... ایجاد کرده اند نیروهای کهن در پس پرده تئولوژی و امت گرایی رو به رشد می نهند. و دست بر اتفاق منفعت این دول خارجی در همین است که موجبات رشد و ترغیب همین نیروهای سیاسی و اجتماعی در قبال نیروهای اجتماعی وسیاسی خواهان تحول اجتماعی و مدرنیته و.... را فراهم کنند. آنگونه که ما تاکنون دیده ایم رشد نیروهای کهن در پوشش های سوسیالیستی، دینی و... از یکسو مانعی است در برابر نیروهای لیبرال و دمکرات و.... و ار سوی دیگر بهانه ایی است در دست دول خارجی برای حضور نظامی وسیاسی خود در منطقه که از آن هزار استفاده داخلی و خارجی میشود.

 حال این مسائل که در خصوص یک کشور در حال توسعه و گذار که مبدل به بازار فروش دول قدرمند جهانی گردیده را از نزدیک تر مد نظر قرار دهیم.

از نظر من  نتیجه این بررسی هر چه باشد تداوم تابعیت از کشورهای مادر و پیروی از فازهای عالی تر تکامل و انقلاب اجتماعی در آنها نیست. کشورهای مانند انگلیس و فرانسه و آلمان و... این پروسه گذار و نوسانات را که ما اکنون داریم پیشتر از ما داشته اند. حال چطور شد که آنها بر این مشکلات گذار و توسعه فائق آمده اند و به مراحل عالی تر تکامل و انقلاب اجتماعی نایل آمده اند و ما نه؟

 چرا ما در جا زده ایم و پس رفت نموده ایم و آنها پیشرفت ؟ من در این جا قصد وارد شدن به پاسخ گویی به این پرسشهای مطروحه را ندارم بل که از این طربق می خواهم به این نکته اشاره کنم ما باید به سیادتی که این کشورها در همه زمینه ها بر ما ایجاد کرده اند پایان دهیم.

 از جمله این سیادت ها سلطه در زمینه سیاسی و فکری است. در راستای همین سیادت سیاسی وفکری است که برخی مرحله تکامل و انقلاب اجتماعی ذر کشور را تابع مرحله و فاز تکاملی و تحولی در کشور های مادر و دارای سلطه می کنند. بطورنمونه چون انگلیس و فرانسه و آمریکا و ژاپن و... در مرحله امپریالیستی تکامل کاپیتالیسم و به تبع آن مرحله سوسیالیستی تکامل اجتماعی خود می باشند پس کشور های متبوع و وابسته و بازار همه به تبع همان کشور ها باید در پی انقلاب سوسیالیستی و .. باشند.

 از نظر من این یعنی همان غلاده سیادت و استعمار را بر گردن خود پذیرفتن. این یعنی همان وابستگی و تابعیت. والا از منظر ایرانی آزاد و مستقل اندیش بدیهی است که مرحله تکامل اجتماعی کشور ما بر پایه مقتضایت داخلی ما تعیین میشود نه بر اساس مقتضیات داخلی انگلیس، آمریکا و ... . 

بر این اساس کدام ایرانی آزاد و مستقل اندیش به این نظر می افتد که کشور باید اکنون سیر نابودی کاپیتالیسم را طی کند؟ و یا بهتر بگوییم اصلا قادر به نابودی کاپیتالیسم در ایران می باشد؟ این که کاپیتالیسم در فلان کشور مادر به فلان درجه از تکامل خود رسیده است چه ربطی دارد با درجات تکاملی کاپیتالیسم در ایران؟چه ارتباطی دارد با درجات تکامل اجتماعی در کشور ما؟

 از دیگر سو اگر کاپیتالیسم در کشورهای انگلیس و مادرو.... در روند تکاملی اش به آن این مساعدت را نموده است که شرایط فئودالی و قرون وسطایی بدر آیند و به آنها در موازنه قوا در سطح جهانی چنین مساعدت اعطا نموده است، آنگاه چرا وقتی به ایران رسید ما باید جلو رشد و تکامل کاپیتالیسم را بگیریم و مسدود کنیم ؟ چرا ما باید چنین ستمی را در حق کشور خودمان روا داریم؟ مگر همین کشور ها در نتیجه رشد و تکامل مراحل کاپیتالیسم از سفلی تا علیا نیست که اکنون به مرحله نابودی کاپیتالیسم رسیده اند، پس چرا ما برای نابودی کاپیتالیسم در کشور نباید زمینه های رشد و تکامل کاپیتالیسم در ایران را فراهم کنیم؟ مگر درجات نازل رشد و تکامل کاپیتالیسم در ایران یکی از عوامل شکست ما در سطح جهانی و لذا سلطه پذیری مانیست؟.....


در پاسخ به این پرسش ها و مشابهات من به این نظرم هر ایرانی آزاد و مستقل اندیش اصلا مشکلی پیدا نخواهد کرد چرا که این پرسش ها همه از فراورده های تابع اندیشی و وابستگی و زیر سلطگی و سلطه پذیری است. در راستای همه سلطه پذیری در ضمیر خود است که چنین متداول گشته که همه کاسه ها و کوزه ها را بر سر کاپیتالیسم خرد کنند.


 به ما گفته میشود: کاپیتالیسم در سطخ کشور و در سطح جهانی باید نابود گردد. کاپیتالیسم عامل این همه وابستگی و این همه فقر و بی عدالتی و...در سطح جهانی و کشوری است.... این ها به این ترتیب اندیشه سوسیالیسم را با اندیشه رهایی کشور از زیر سلطه خارجی ها به هم پیوند داده و تا آن جا پیش رفته اند که برای هر معضل در کشور نابودی کاپیتالیسم و استقرار سوسیالیسم را نسخه نویسی می کنند.

 از نظر این ها همان گونه که در سطح جهانی کاپیتالیسم ریشه همه معضلات انسانی است به همان ترتیب هم سوسیالیسم حلال همه مصائب انسانی در سطح جهانی خواهد بود. از همین جا است که این عده بر این اندیشه اند که رشد امت گرایی و اسلامیسم در کشور محصول کاپیتالیسم می باشد. و راه حل آن نابودی کاپیتالیسم و استقرار سوسیالیسم می باشد.

 یعنی کاپیتالیسم کشورهای مادر با تعاون کاپیتالیسم در ایران تحجر، امت گرایی، فناتیسم و...را رشد و توسعه میدهند تا از این راه هم به حیات ننگین خود در بهره کشی کار ارزان ادامه دهند و هم وابستگی به کاپیتالیسم خارجی تداوم یابد.

 این ها در ادامه به این نظرند کاپیتالیسم داخلی و خارجی برای تداوم حیات در بهره کشی و وابستگی به دیکتاتوری و استبداد نیازمندند. برای تکمیل اضافه می کنند: این دیکتاتوری همان دیکتاتوری سرمایه بر کار است. کاپیتالیسم در همه جا یعنی دیکتاتوری سرمایه. دیکتاتوری از کاپیتالیسم گسستنی نیست.

 از همین رو راه دمکراتیزه کردن کشوردر پیوند با راه سوسیالیزه کردن و نابودی کاپیتالیسم در آن می باشد.سرانجام این شعار دادن ها با این جمله به پایان می برند که امپریالیسم آخرین مرحله تکامل کاپیتالیسم و عصر گندیدگی آن است. این عصر در ایران و در سطح جهانی مدتهاست که آغاز شده است و مدتها است که عصر کنونی عصر انقلابات پرولتری است....


 خوب . این ها همه درست. در ایران چی؟ کاپیتالیسم در ایران در کدام مرحله از تکامل خود است؟

در ایران چی؟ در ایران این کدام کاپیتالیسم و کدام مرحله از مراحل این کاپیتالیسم است که مسبب تمامی این معضلات کشوری است؟ مگر در هر کشور کاپیتالیسم مراحل تکاملی خاص خود را از سفلی تا علیا دارا نیست؟ در ایران کاپیتالیسم در چه از مراحل تکاملی خود می باشد؟

 بیاییم با مستقل اندیشی و بدون وابستگی این پرسش ها را طرح کنیم و در پی پاسخ آنها باشیم.دشمنی و خصومت با کاپیتالیسم به جای خود چیز خوبی است. اما وابستگی و عدم استقلال اندیشی هم چیز با ارزشی است. خصومت با کاییتالیسم باهمه درجات شدت آن نباید عاملی گردد که ما به دامن عدم استقلال اندیشی ودر ضمیر خود به وابستگی در بغلطیم. نباید باعث گردد که ما از فهم بدوی ترین اصول انهدام کاپیتالیسم یعنی انکشاف کاپیتالیسم دور بمانیم.

 این مخالفین دو آتشه کاپیتالیسم در کشور که آسمان و ریسمان را به هم می بافند تا کاپیتالیسم در ایران را نابود کنند اتفاقا از کسانی 
اند که کمتر از همه به نابودی عملی کاپیتالیسم در کشور و در سطح جهانی می اندیشند و در پی یک راه حل عملی برای آن هستند. 

از نظر من بر این اساس این برخورد هایشان در راستای نابودی کاپیتالیسم نیست و نباید از این منظر به آنها نگریست.در سطح کشوری پایه های این نوع شعار دادن ها را باید در میان اقشار و طبقات سنتی و کهن آن شرایط اجتماعی در کشور جستجو نمود که فروپاشیده، وابسته گشته و هم از داخل و هم از خارج تحت فشار قرار دارند

.به عبارت دیگر در یک کشور در حال گذار و توسعه که تحت سلطه واقع گشته و وابسته است و در روابط میان مللی قادر به رشد و گذار مستقل و از این راه تکامل و تحول اجتماعی خود نیست  هرباره در پس سد عظیم آب های راکدی جمع میشوند که گاه در یک وزش باد به حرکت در می آیند و در این حرکت است که در ضمیر آب های مرده سودای سد شکنی نقش می بندد.

 اما در بهترین حالت باید این حرکات را به عنوان آخرین دست و پا زدن های محتضرین دانست و نه بیشتر. اما از این جا بازگردیم به سطح رشد و تکامل کاپیتالیسم درایران.

 از نظر من کایپتالیسم در ایران از مرحله سنتی، صنفی و ماقبل آزاد ش به مرحله آزاد آن می باشد. و اتفاقا این نبرد میان صنفی و آزاد است که به نحوی کلیه حوادث کلان و خرد کنونی کشور را تحت شعاع خود قرار داده است.

 به این معنا این منازعه درونی کاپیتالیسم ایرانی در راه آزاد سازی خود از نظام صنفی، بسته و فئودالی به نظام آزاد و رقابتی است که چنین کشور را به لرزه انداخته است. اتفافا همین کاپیتالیسم آزاد و رقابتی است که در سطح جهانی به سدهای کاپیتالیسم هایی برخورد نموده است که جهان را به تسخیر خود در آورده اند و از این راه مانع رشد و تکامل او در سطح کشوری شده اند. 

تصورش را بنمایید نیروهایی که این کاپیتالیسم در صورت انکشاف خود و رفع موانع داخلی و خارجی در سطح کشوری آزاد می سازد چنان عظیم است که بخش فراوانی از مصائبی که ما اکنون با آن دست بر گریبانیم برطرف خواهند شد و از جمله همین امت گرایی، واپس گرایی، مکتب گرایی و ...  را باید نام برد .


به عبارت اخری چنانچه به این کاپیتالیسم بالنده و آزاد بنگریم وجود و رشد امت گرایی و مکتب گرایی و.... نه ماحصل رشد آزاد کاپیتالیسم بل که در نتیجه انسداد چنین کاپیتالیسمی در کشور است. در کشور ما امت گرایی ، مکتب گرایی و .. دیگر مظاهر تئوکراسی و استبداد آخوندی در ارتباط تنگاتنگ با کاپیتالیسم صنفی و فئودالی و بسته قرار دارند.

 در واقع از حامیان داخلی استبداد و تئوکراسی و .... همین کاپیتالیسم صنفی و سوداگر و قرون وسطایی است که از خاصیت های آن سلطه سرمایه مالی و تجاری بر سرمایه صنعتی در آن است.

 به این اعتبار نظر به این که در امروز پایه های استبداد و دیکتاتوری و وابستگی در ایران همین کاپیتالیسم فئودالی و صنفی است لذا آن کاپیتالیسم که در نتیجه رشد و توسعه آزادانه کاپیتالیسم باید نابود شود و نابود هم خواهد شد همین کاپیتالیسم کهنه و سنتی و ارتجاعی کشور است.