۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

حتی مارکس هم این نکته را پذیرفته

حتی مارکس هم این نکته را پذیرفته که اخلاق  حاکم در هر  جامعه  مفروض، اخلاق طبقه حاکم در آن جامعه است. به عبارت
معکوس  هر طبقه بالادست در یک جامعه مفروض، هیچ نیست جز  همان جامعه مفروض در یک کشور

این تساوی طبقه بالادست در جامعه مفروض  از یکسو و خود جامعه مفروض در سوی دیگر این امکان را برای جامعه شناسی فراهم می کند طبقه بالادست - که به غلط طبقه حاکم خوانده می شود - با یک جامعه مفروض که این طبقه در آن مسلط است ، به جای یکدیگر پیوسته استفاده شوند و باهم تعیین هویت شوند.

برای سهولت هم شده  اجازه دهید   بر پایه برابر نشانی در بالا گفته شده من بعد از  خلاصه واژه ها بهره گیری کنیم تا از اطاله کلام جلو گیری شود.

من بعد وقتی گفته میشود یکی بودن طبقه و جامعه مد نظر همان است که در بالا گفته شد یعنی طبقه بالادست و جامعه مفروض.

اصل یکی بودن طبقه و جامعه از نظر تاریخی هم درست است. در واقعیت تاریخی طبقه بالادست از دل جامعه سر درآورده است. یعنی این نخستین جامعه ها و همبودگی های انسانی بودند که سپس به  شکل  یک طبقه بالادست  که بر طبقه و جامعه دیگر سلطه  روا میداشته اند، مبدل گشته اند

ریشه گرفتن طبقه از جامعه باعث این بوده که طبقه بالادست تا وجود داشته خود را پیوسته به صورت یک جامعه قدیمی و اصیل که بار کلیه سنت را بر دوش خویش دارد، می پنداشته است و در عوض جامعه و طبقه زیر دست را که او به بندگی و رقیت گرفته از این سنت قدیمی دور می دانسته است.

از نظر قومی جامعه یا طبقه بالادست مجاز به بندگی واسارت جامعه و طبقه زیر دست از قوم خودی نبود. به عبارت معکوس جامعه بردگان و بندگان از نظر قومی با جامعه سواره و بالادست فرق داشتند.

این تفاوت فرهنگی و قومی و زبانی و.. همواره باعث می شده که اساسا دو جامعه کاملا متفاوت در برابر هم قرار گیرند و به قولی مارکس اخلاق حاکم در هر جامعه اخلاق طبقه حاکم در آن جامعه باشد.

جامعه و یا طبقه سواره وبه قولی بعضی ها حاکم از این رو جامعه و طبقه سواره بود چون تنها او بود که صاحب وسایل تولید بود. یعنی آن وسایل تولیدی که جامعه سواره در زیربنای مادی خود دارا بود  و او مالک آن  شناخته می شد و مالکیتش را او پیش از این که جامعه و طبقه ایی را به بردگی بکشد در دست خود داشت.

بنابراین چیز تازه ایی که اکنون برای جامعه صاحب وسایل تولید اتفاق می افتاد این بود که  با آوردن جامعه و طبقه ای دیگر به عنوان نیروی کار و انسانی، و در نتبجه  با سوار شدن بر این نیروی به بردگی کشیده شده عملا به جامعه بالادست مبدل میگشت.

درست در همین نکته است که کم بحث نشده است: این که جامعه و طبقه مسلط از چه راه مبدل به جامعه و طبقه سواره می گردد: از راه اجبار و قهر و یا از راه مالکیت بر وسایل تولید؟


اما از آنجاییکه این مباحث در پایه تجریدی و تفکری بوده اند از اینرو هرگز به نتیجه ایی نرسیده اند.

در حالیکه در مراجعه به تاریخ اجتماعی ما می بینیم این جامعه  و طبعا این صاحبان وسایل تولید بودند که با اعمال  قهر، جامعه دیگر را به اسارت گرفته اند و از این راه خود مبدل به طبقه سواره  بر طبقه پیاده گردیدند.

اما ما اگر به این پدیده به شکل ایستا بنگریم مسلما خواهیم گفت جامعه سواره از راه تصاحب وسایل تولید به طبقه سواره مبدل گشته است و یا به شکلی که برخی دیگر مایلند آنچه در این میان دخیل بوده اعمال قهر انسان بر انسان بوده است.

اما اعمال قهر به چه منظور؟  و یا به شکل دیگر: کدام تصاحب وسایل تولید وقتی صاحب وسایل تولید از پیش صاحب وسایل تولید بوده است و حال از راه قهر تنها خویش را از اجبار کارانسانی خلاصی می دهد؟

از اصل مطلب دور نشویم.

به تاریخ کشور خودمان بازگردیم. در کشور خودمان هم ما یکی بودن جامعه و طبقه را به روشنی می توانیم مشاهده کنیم.

یکی بودن جامعه و طبقه به حدی هستند که در ادبیات فارسی در بسیاری موارد برای این دو هم از واژه طایفه استفاده می شود.

علت این امر روشن است:  همواره یک جامعه ایلی، که در عین حال یک طایفه بود حاکمیت را در کشور بدست می گرفت. این طایفه که حاکم می شد تنها دارای یک هیئت حاکمه از شاه و شاهزادگان و دربار نبود بل  دو چیز در عین حال بود

یکی طبقه بالادست که بر دیگر طبقات و جامعه های بالادستی می نمود
یکی دیگر این که در نفس خود این طایفه یک جامعه  بود: یک جامعه ایلی از دام داران و شبانان و گله داران..

در آغاز بشریت که طبقات وجود نداشتند این جامعه ها بودند که باهم رویا رو می شدند و هر جامعه، گروه و یا کلان و... به صورت یک طبقه، طایفه و.. در مقابل جامعه، طبقه ، گروه و طایفه دیگر قرار می گرفت.

در این سطح آنچه مبارزه طبقاتی خوانده میشد در واقع مبارزه میان همین جامعه ها، کلان و طایفه ها و.. با یکدیگر بود..

در این رابطه جالب توجه این نکته است که ساختارهای اولیه و ساده در حالت ترکیب و پیچیدگی هرگز از بین نرفتند بل که به صورت اجزایی از یک کلیت مرکب درآمدند.

یعنی آنچه در آغاز یک جامعه و کمون خوانده می شود بعدها مبدل به یک کلان و یا خاندان از یک کلیتی که اکنون طایفه، یا ایل و یا قبیله نامیده میشد درمی آمد بی آن که در این تغییر و تبدیل اصالت اولیه اش را از دست بدهد.