۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت دوم

اما براستی ما از تزهایی درباره فویرباخ مارکس چه استناطی داریم؟

شاید بهتر است این تزها را از پایین به بالا بخوانیم تا معمای این تزها حل شود.

فیلسوف ها تاکنون دنیا راگوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.

این در واقع قطع رابطه و وداع مارکس با فلسفه مادی - به مفهوم تئوری شناخت به شیوه مادی - و پیوست او به تاریخ است.
نقصان اصلی فلسفه مادی تاکنون و از جمله فلسفه فویرباخ در یک کلام در غیر تاریخی بودن و طبیعی بودن آن است.

اما پرسش در این است اگر فلسفه مادی وارد تاریخ شود- آنگاه به چه نتایجی منجر خواهد شد؟

برای پاسخ به این پرسش باید به رابطه میان تاریخ و علم تاریخ توجه خویش را معطوف کرد. از این نظر این تاریخ است که علم تاریخ را معین می کند. به عبارت معکوس علم تاریخ بازتاب تاریخ در ذهن انسان است.

پس بدینسان باید توجه ها را معطوف تاریخ نمود.

اما زمانی که مارکس فلسفه را رها و هم خود را متوجه تاریخ نمود به چه معارف و علومی از تاریخ رسید؟

در پاسخ به این پرسش باید به تزهای مارکس پیرامون فویرباخ فیلسوف توجه مان را بازگردانیم.

مارکس که در پی علم و معرفت تاریخ است در مشاهدات تاریخی اش متوجه پراکسیس انسانی میشود.

اما پرسش در همین جاست: مارکس این پراکسیس و هستی تاریخی را به چه شکل دیده است؟

  • پراکسیس و هستی تاریخی تنها در .وجه اقتصادی - اجتماعی آن یعنی نظیر اکونومیستها؟
  • پراکسیس و هستی تاریخی در وجه اقتصادی- اجتماعی و در وجه سیاسی و روبنایی؟

شما می توانید تمام یازده تز مارکس درباره فویرباخ را هزاران بار زیر و رو کنید اما هر گز به این نتیجه نخواهید رسید که مارکس در معرفت و علمش بر تاریخ، پراکسیس تاریخی را در هر دو وجه اش مورد نظر دارد.

در این جا پیش از همه متن فارسی تزها که از سوی من از متن آلمانی به فارسی بر گردانده شده است.



١ 

نقصان اصلی کلیه ماترياليسم تاکنونی - از جمله فويرباخ - در اين است که عینیت، واقعيت، محسوسات، تنها به فرم ابژه یا به فرم مشاهده تلقی می‌شود. اما نه به عنوان فعاليت محسوس انسانی، پراکسیس، نه به طرز سوبژکتیو. از همین رو این شد که جنبه فعال، در تضاد نسبت به ماترياليسم، از جانب ايده‌آليسم بسط داده شد،اما فقط به طرز انتزاعی، چرا که ایده الیسم طبیعتا فعاليت واقعی و محسوس را به عنوان چنین چیزی نميشناسد. فويرباخ ابژه های محسوس و از ابژه های فکری واقعاً جدا را می‌خواهد اما او خود فعالیت انسانی را به عنوان فعالیت عینی نمينگرد. از همین رو در "جوهر مسيحيت" تنها رفتار تئوریک را به عنوان فعاليت خالص انسانی مشاهده میکند، درحالیکه پراکسیس تنها درفرم کثیف و یهودی اش تلقی وقلمداد میکند.. او از این رو اهميت فعاليت "انقلابی"، "پراتیک -انتقادی" را در نمييابد.


٢ 

اين پرسش که آيا تفکر انسانی به حقيقت عينی نایل میشود،پرسشی تئوریک نیست بلکه یک پرسش پراکتیکی است. در پراکسیس انسان بایستی حقيقت، يعنی واقعيت و قدرت و این جهانی بودن تفکرش را اثبات کند. منازعه پیرامون واقعيت یا عدم واقعیت یک تفکر، تفکری که از پراکسیس خود را ایزوله کرده است، یک پرسش ناب اسکولاستیک است.


٣ 

آن آموزه ماترياليستی که مبتنی براین است که انسان‌ها محصول محیط و تربيت و انسان‌های عوض شده لذا محصول محیط دیگر و تربیت تغییر کرده می‌باشند ، فراموش می‌کند که محیط درست از جانب انسان‌ها تغییر می‌یابد و اینکه مربی خود تربیت باید شود. این آموزه ناگزيرا منجر به این می‌شود که جامعه را به دوبخش تخلیص کند، به دو بخشی که یکی بر فراز جامعه ارتقاء داده میشود (مثلا نزد رابرت اوئن). تقارن تغييرمحیط و فعاليت انسانی تنها به عنوان پراکسیس متحول کننده میتواند تلقی وسپس به طرز عقلانی فهمیده شود.

٤ 

فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد

٥ 

فويرباخ، ناراضی ازتفکر انتزاعی، مشاهدات محسوس را مطلبه می نماید، اما او محسوسات را نه به عنوان فعالیت انسانی و محسوس تلقی میکند.

٦ 

فويرباخ جوهر دينی را به جوهر انسانی مضمحل میسازد. اما جوهر انسانی، انتزاعی در هر فرد جداگانه ایی لانه کرده ایی نیست .. در واقعیتش اين جوهر گروهی از روابط اجتماعی است.

فويرباخ که وارد نقد اين جوهر واقعی نمی‌شود ، از این رو ناگزير است:

١- از فرایند تاريخی انتزاع و تجرید کند، وضمیر دینی را به خود وانهاده قلمداد نماید ویک فرد منتزع- ایزوله شده- انسانی را پیش‌فرض گیرید

٢-و از اینرو در نزد او جوهر انسانی تنها به عنوان یک «نوع»، به عنوان یک عامیت درونی، لال و بسیاری از افراد را بطور طبیعی به هم پیوند دهنده تلقی شود.

٧ 

فويرباخ از همین رو نمی‌بیند که " ضمیر دينی" خود یک محصول اجتماعی است و اینکه فرد انتزاعی، یعنی فردی که او آنالیزه اش می کند، در واقعیت امر به یک فرم از جامعه معین تعلق دارد.

٨ 

هستی اجتماعی جوهرا پراکتیکی است. کلیه رموزی که تئوری را به رموزیت منحرف می کنند، راه حل عقلانی شان را در پراکسیس و در فهم این پراکسیس می یابند.

٩ 

بالاترين مدارجی که ماترياليسم مشاهده ایی به آن نایل می‌شود ، منظور ماتریالیسمی است که محسوسات را نه به عنوان فعالیت پراکتیکی می فهمد، عبارت است از مشاهده افراد جداگانه در «جامعه شهروندی».م

١٠ 

خاستگاه ماتریالیسم قدیمی جامعه»شهروندی»است. خاستگاه نوع نوین آن جامعه انسانی، یا انسانیت اجتماعی است

١١ 

فيلسوف ها دنیا را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.


ادامه دارد...

تزهایی درباره فویرباخ




تزهایی درباره فویرباخ


کارل مارکس
برگردان از آلمانی: فرهاد واکف




١ 

نقصان اصلی کلیه ماترياليسم تاکنونی - از جمله فويرباخ - در اين است که عینیت، واقعيت، محسوسات، تنها به فرم ابژه یا به فرم مشاهده تلقی می‌شود. اما نه به عنوان فعاليت محسوس انسانی، پراکسیس، نه به طرز سوبژکتیو. از همین رو این شد که جنبه فعال، در تضاد نسبت به ماترياليسم، از جانب ايده‌آليسم بسط داده شد،اما فقط به طرز انتزاعی، چرا که ایده الیسم طبیعتا فعاليت واقعی و محسوس را به عنوان چنین چیزی نمي شناسد. فويرباخ ابژه های محسوس و از ابژه های فکری واقعاً جدا را می‌خواهد اما او خود فعالیت انسانی را به عنوان فعالیت عینی نمي نگرد. از همین رو در "جوهر مسيحيت" تنها رفتار تئوریک را به عنوان فعاليت خالص انسانی مشاهده میکند، درحالیکه پراکسیس تنها درفرم کثیف و یهودی اش تلقی و قلمداد میشود. او از این رو اهميت فعاليت "انقلابی"، "پراتیک -انتقادی" را در نمي يابد.


٢ 

اين پرسش که آيا تفکر انسانی به حقيقت عينی نایل میشود،پرسشی تئوریک نیست بلکه یک پرسش پراکتیکی است. در پراکسیس انسان بایستی حقيقت، يعنی واقعيت و قدرت و این جهانی بودن تفکرش را اثبات کند. منازعه پیرامون واقعيت یا عدم واقعیت یک تفکر، تفکری که از پراکسیس خود را ایزوله کرده است، یک پرسش ناب اسکولاستیک است.


٣ 

آن آموزه ماترياليستی که مبتنی براین است که انسان‌ها محصول محیط و تربيت و انسان‌های عوض شده لذا محصول محیط دیگر و تربیت تغییر کرده می‌باشند ، فراموش می‌کند که محیط درست از جانب انسان‌ها تغییر می‌یابد و اینکه مربی خود تربیت باید شود. این آموزه ناگزيرا منجر به این می‌شود که جامعه را به دوبخش تخلیص کند، به دو بخشی که یکی بر فراز جامعه ارتقاء داده میشود (مثلا نزد رابرت اوئن).م



 تقارن تغييرمحیط و فعاليت انسانی تنها به عنوان پراکسیس متحول کننده میتواند تلقی وسپس به طرز عقلانی فهمیده شود.

٤ 

فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد

٥ 

فويرباخ، ناراضی ازتفکر انتزاعی، مشاهدات محسوس را مطلبه می نماید، اما او محسوسات را نه به عنوان فعالیت انسانی و محسوس تلقی میکند.

٦ 

فويرباخ جوهر دينی را به جوهر انسانی مضمحل میسازد. اما جوهر انسانی، انتزاعی در هر فرد جداگانه ایی لانه کرده ایی نیست .. در واقعیتش اين جوهر گروهی از روابط اجتماعی است.

فويرباخ که وارد نقد اين جوهر واقعی نمی‌شود ، از این رو ناگزير است:

١- از فرایند تاريخی انتزاع و تجرید کند، وضمیر دینی را به خود وانهاده قلمداد نماید ویک فرد منتزع- ایزوله شده- انسانی را پیش‌فرض گیرید

٢-و از اینرو در نزد او جوهر انسانی تنها به عنوان یک «نوع»، به عنوان یک عامیت درونی، لال و بسیاری از افراد را بطور طبیعی به هم پیوند دهنده تلقی شود.

٧ 

فويرباخ از همین رو نمی‌بیند که " ضمیر دينی" خود یک محصول اجتماعی است و اینکه فرد انتزاعی، یعنی فردی که او آنالیزه اش می کند، در واقعیت امر به یک فرم از جامعه معین تعلق دارد.

٨ 

هستی اجتماعی جوهرا پراکتیکی است. کلیه رموزی که تئوری را به رموزیت منحرف می کنند، راه حل عقلانی شان را در پراکسیس و در فهم این پراکسیس می یابند.

٩ 

بالاترين مدارجی که ماترياليسم مشاهده ایی به آن نایل می‌شود ، منظور ماتریالیسمی است که محسوسات را نه به عنوان فعالیت پراکتیکی می فهمد، عبارت است از مشاهده افراد جداگانه در «جامعه شهروندی».م

١٠ 

خاستگاه ماتریالیسم قدیمی جامعه»شهروندی»است. خاستگاه نوع نوین آن جامعه انسانی، یا انسانیت اجتماعی است

١١ 

فيلسوف ها دنیا را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.