۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت اول

این مبحث که تاریخ فلاسفه را می سازد و نه فلاسفه تاریخ را به کنارنهیم. ادامه مطلب را از همان نقطه پی گیریم که در جستار " تاریخ واقع شدن اندیشه اندیشمندان نیست " خاتمه دادیم.

در ارتباط با تاریخ دو نکته مطرح است که مهمند.


  • مورد نخست ارتباط تاریخ به عنوان موضوع با علم تاریخ است که این مورد  به تئوری شناخت مربوط میشود
  • مورد دوم دیگر مربوط به تئوری شناخت نیست بل که رابطه دو وجه تاریخ باهم است: ارتباط میان وجه اقتصادی- اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر وجه سیاسی. این مورد دوم در حقیقت خود یک رابطه عینی و تاریخی است که به سهم خود موضوع علم تاریخ است.

بنابراین اجازه دهید برای اختصار هم شده ما در این جا پیوسته از دو رابطه سخن برانیم

  • رابطه تئوری شناخت که به این معنا یک رابطه فلسفی است. فلسفه به مفهوم تئوری شناخت.
  • رابطه تاریخی. رابطه میان هستی اقتصادی - اجتماعی یا هستی سیاسی
آمیزش این دو رابطه باهم و ایجاد اغتشاش حاصله از آن رایج ترین پدیده در میان پیروان مارکس است.

از آنجا ییکه در این جستار پیوسته حول این اغتشاش باقی خواهیم ماند برای جلوگیری از آشفتگی  پیشنهاد می کنم که ما در آتی رابطه نخست در بالا را از سر سهولت هم شده رابطه فلسفی و رابطه دوم را یک رابطه تاریخی و عینی قلمداد کنیم.

این یک قرارداد میان من و خوانندگان است و دایره اعتبارش هم در چارچوب همین نوشته است مگر این که خلافش ثابت شود.

پس به این ترتیب باز گردیم به اغتشاش گفته شده در میان پیروان مارکس.

من در نوشته قبلی هم اشاره نمودم مبنای این اغتشاش از زمانی است که یک رابطه عینی و تاریخی به یک رابطه فلسفی مبدل میشود.

و به این ترتیب تمام آنچه که شالوده و زیربنای اقتصادی - اجتماعی خوانده میشود بر اساس یک رابطه فلسفی دارای یک روبنای معرفتی، علمی و ... می شود. یعنی کل روبنای تاریخی مبدل به علم می گردد.

به این صورت کلیت تاریخ  عبارت میشود از وجه  اقتصادی- اجتماعی آن . اما همان گونه که در فلسفه مادی مرسوم است همین اقتصاد- جامعه زیربنای یک روبنای معرفتی و شناختی و روحی واقع میگردد.

برای یاد آوری عرض می کنم: در فلسفه مادی این ماده است که روح یعنی معرفت را تعیین می کند. لذا درست بر همین اساس اغتشاش گران مدعی اند بر پایه فلسفه مادی در تاریخ  این هستی اقتصادی- اجتماعی است که معرفت سیاسی را و روبنای معرفتی انسان را معین میسازد.

اما من همان گونه که در بالا و در آغاز مطرح نمودم رابطه دوم یعنی رابطه تاریخی ارتباطی با فلسفه ندارد و تنها چیزی که این رابطه نیست یک رابطه فلسفی است. وبه عبارت دیگر رابطه اقتصاد- جامعه از یکسو با هستی سیاسی و نطام سیاسی اش یک رابطه فلسفی نیست. در این رابطه پای فلسفه و تئوری شناخت را پیش کشیدن مهمل بافی است.

اما حال غرض از این فلسفی کردن یک رابطه عینی و تاریخی در چیست؟ فایده و یا ثمرات آن در چیست؟

قبل از پاسخ به این پرسش اجازه دهید من یک نکته را عرض کنم که در رابطه با مارکس میباشد و مهم است. از دستاوردهای مارکس بگذریم او از نادر کسانی می باشد که  در حیطه مسائلی که  مطرح می کند بطور نمونه دولت تاریخی- که او آن را به دولت    طبقاتی؟؟ مبدل می سازد - و یا همین نمونه رابطه هستی تاریخی در زیربنا و روبنا که هر دو از اساسی و پایه ترین ارکان نظریات او می باشند موضوعات را به گونه ایی مطرح کرده است که عملا به دو و چند شاخه شدن در میان پیروان او منجر شده است و در این خود او می باشد که مقصر است.

به عبارت دیگر می خواهم عرض کنم مارکس گرچه دریچه ها و قلمرو های جدیدی را نظیر همین دو نمونه ما یکی دولت تاریخی و دیگری رابطه تاریخی میان زیربنا و روبنای تاریخی برروی بشریت گشود و به این جهت به طرز نبوغ آمیزی افق دید تاریخی بشر را پرفراخ نمود اما به همان میزان در قلمروهایی که او گشوده است به سهم خود اغتشاش و آشفتگی باقی نهاده است.

به این اعتبار مارکس هیچ قلمرو جدید و خود گشوده ایی را به فرجام نگذارد. سرزمین های جدیدی را گشود اما آنها را با آنارشی و آشفتگی  برای زندگان به میراث نهاد.

حال باز گردیم به همین نمونه هستی اجتماعی انسان شعور او را تعیین می کند.

اول از همه این هستی اجتماعی که یک هستی اقتصادی - اجتماعی است در هر دوره تاریخی در مراحلی از آن می تواند فراتر از یک هستی اقتصادی - اجتماعی رود و به این نحو تکاثر یابد و متعدد شود. یعنی در وحدانیت این هستی اجتماعی در هر دوره تاریخی تضمینی نیست.

نادیده انگاشتن این موضوع- یعنی احتمال و امکان تکاثر هستی های اجتماعی در هر دوره تاریخی - منجر به نظریه وحدانیت دولت طبقاتی و دولت اجتماعی مارکس - در ازای وحدانیت دولت تاریخی شده است.

 چنان که می دانیم در قاموس مارکس هر هستی اقتصادی- اجتماعی یک طبقه اجتماعی محسوب میشود. لذا  از نظر او در هر دوره تاریخی تنها یک جامعه - و تنها یک طبقه- از سلطه برخوردار بوده و دولت یعنی این روبنای  این جامعه - و طبقه -  همان دولت تاریخی است. از آنجاییکه دولت مافوق تاریخی وجود ندارد لذا از نظر مارکس دولت در هر دوره تاریخی - دولت تاریخی - همان روبنای جامعه- و طبقه - مسلط است که از راه دولت  صاحب سیادت و سلطه سیاسی میشود که پیوسته یک دیکتاتوری است

 از همین رو مارکس هر سیادت اجتماعی و هر سیادت سیاسی را بطور همزمان یک دیکتاتوری می خواند و بطور نمونه در مدرنیته مرتب از دیکتاتوری سرمایه سخن می راند. از نظر او هر دیکتاتوری در عین حال مطابق قوانین دیالکتیکی یک دمکراسی است.  در نمونه مدرنیته  دولت مدرن عبارت است از دیکتاتوری برعلیه کارگران و دمکراسی برای سرمایه داران.

این نظر مارکس همان گونه که من در نوشته دیگری "در هر دوره تاریخی تنها یک منفعت واحد و همگانی وجود دارد " به آن اشاره نمودم عملا به دو انشعاب در پیروان مارکس شده است.

حال به همین نحو است در مورد رابطه هستی اقتصادی - اجتماعی و هستی سیاسی که عرض شد یک رابطه فلسفی نیست.

دوما این هستی اقتصادی- اجتماعی که هرباره در ارتباط با شعور اجتماعی انسان است یک رابطه فلسفی نیست. بل که یک رابطه تاریخی است.
در این رابطه همانگونه که بارها اشاره شد سخن از ماده و روح، تئوری شناخت و از این حرف ها راندن مهمل بافی و دامن زدن به آشفتگی است.

اما از آنجاییکه این موضوع را مارکس با شتابی که در طرح مسائل و فتح سرزمین های نوین داشته نظیر دیگر مسائل بطور دوپهلو و ناروشن گذاشته است از همین رو هم میان پیروانش منجر به انشعاباتی شده که هر گروهی یک پهلوی این مطلب را گرفته اند.

از این جا دسته اکونومیستها منشعب شدند که به این نظرند در رابطه مذکور هستی عینی انسانی  تنها  همان هستی اقتصادی- اجتماعی است. مابقی در حکم شناخت و معرفت بر همین هستی مادی را دارند. اکونومیستها از اقتصاد سیاسی که به مفهوم اقتصاد مدنی است - پولیس یعنی مدنیت  و نه به معنای سیاست و پولیتیک بل که به مفهوم شهرنشینی در نخستین پولیس ها می باشد و اقتصاد این پولیس همان اقتصاد مدنی واقتصاد پولیس است که به فارسی به اقتصاد سیاسی ترجمه شده است-  و در حکم علم اقتصاد را دارد همان سیاست رابرداشت  می کنند و به این نظرند سیاست یعنی علم اقتصاد. و برابر با علم اقتصاد امروزی ما است. برای سند کاپیتال مارکس را به عنوان یک کتاب جامع و مانع در این زمینه مطرح سازند

دسته بعدی برعلیه اکونومیستها اند. و این ها متوجه این شده اند که پراتیک تاریخی نمیتواند محدود به حیطه اقتصاد و جامعه باشد بل که گستره آن  پراتیک و هستی سیاسی را هم در بر می گیرد. اما همین گروه هم با یک ناروشنی و آشفتگی در پی فلسفی کردن رابطه تاریخی افتاده اند  و از اغتشاشی که مارکس مسبب آن است نتوانستند رهایی یابند...

ادامه دارد...

تاریخ واقع شدن اندیشه اندیشمندان نیست

تاریخ واقع شدن اندیشه اندیشمندان نیست. معمول است که در ازای واقع شدن و یا به واقعیت پیوستن از واژه تحقق استفاده میشود. البته این وضع را به مراتب بدتر می کند تا بهتر. چرا که تحقق به معنای به حقیقت پیوستن است.در حالی که در این جا سخن بر سر به واقعیت و نه به حقیقت پیوستن  است.

در منظری که تاریخ روند واقع شدن اندیشه اندیشمندان است سرانجام به این وادی ختم میشود که در حقیقت و در اصل  یک رویکرد دینی است وآن اینکه   وجود اندیشه و اندیشمند بر وجود روند تاریخی مقدم  می باشد. بر این پایه توگویی قبل از آغاز تاریخ و برای آغاز تاریخ اندیشه و اندیشمند در خارج  و حومه تاریخ خیمه زده بوده است تا این فراورده ذهن او که اندیشه تاریخ نام دارد و عامه آنرا تاریخ می خوانند روند خود را از سر گیرد.

بهر حال در این منظر چون تاریخ در اصل  و مبدای خود یک اندیشه است- اندیشه تاریخ -  آنگاه برای ادراک اندیشه تاریخ باید تاریخ اندیشه را مطالعه نمود.

به این گونه است که تاریخ اندیشه مبنای شناخت تاریخ و مقدم بر شناخت تاریخ گشته است. همان گونه که مستحضرید این اندیشه و آن اندیشمند همان فلسفه و فیلسوف می باشند که از این راه به استحضار عموم می رسانند که تاریخ فلسفه مبنای کلیه تاریخ می باشد.

لذا از آن جاییکه ادعا این است که در پس هرچیز و مقدم بر هر چیز یک اندیشه نهفته است از همین رو هم بر پایه مقام اساسی و ریشه ایی فلسفه و اندیشه  به هنگام کاوش علت هر چیز گفته میشود فلسفه و حکمت آن چیز در این و آن است.

 الغرض فلسفه وجودی اندیشه گرایی در تقدم اندیشه بر تاریخ است.

ما در ایران امروز اندیشه گرایی را به شکل موسعی داریم و این حالت با حاکمیت ملایان در کشور وخیم تر از گذشته  شده است.

باید توجه داشت از اندیشه گرایی و خرد گرایی هم مدرن ها و هم سنتیون کشور  مورد بهره برداری می کنند. لاکن در یک کشور در حال توسعه و گذاری که  نیمه سنتی و نیمه مدرن است  مرحله  مدرنیته تاریخ چنان مه آلود ودر پس ابرهای تیره و تار پنهان گشته که شهروند معمولی و متوسط  و آرمان گرای ما بطور معمول آرمان گرایی تاریخی خود را با اندیشه گرایی و خردگرایی همراه میکند.

 "در نتیجه از نظر این شهروند متوسط  مدرنیته یک اندیشه - تاریخ - است و اندیشه مدرنیته را لذا باید "متحقق کرد.
.در مقابل برای او اندیشه سنتی مطرح است که کمابیش با اندیشه مدرنیته در چالش می باشد.

در پیاده کردن اندیشه مدرنیته و چالش با اندیشه سنتی است که به عنوان معمار تاریخ مدرنیته شهروند متوسط و متعارفی به تنش و کنش ساختن تاریخ و به زعم او جامعه مدرن می افتد.

در این بناسازی اما موانع متعدی در سر راه او قرار دارند. اول از همه همان قوه اندیشیدن است که عقیده و دین مانع او است. سپس عادت و سنت است. سرانجام خود پروژه اندیشه مدرن است که باید به درستی مهندسی شودو....

همان گونه که شهروند تحصیل کرده و اندیشمند به خوبی میداند و به مشکلات مهندسی اجتماعی و تاریخی واقف است در این راه تنها یک اندیشه و تئوری و فلسفه و... مطرح نیستند. حال دراین پرسش را او مطرح می کند و خود هم پاسخ می دهد که کدام اندیشه را باید به اصطلاح او تحقق بخشید؟

جواب: خرد جمعی.

این همان دمکراسی و ایده آل این شهروند متعارفی است. مراجعه به آرای عمومی و اجماع.

اما برای این منظور او باید پیشتر آگاهی رسانی و اندیشه رسانی کند. او باید اندیشه را- بطور مثال اندیشه مدرنیته - را به میان مردم ببرد. یعنی همان گونه که او معمولا مدعی میشود باید با آموزش عمومی در ارتقاط فرهنگ و آموزش عمومی کوشید.

بدین ترتیب این ها که می بینید آن حال و هوا شهروند امروزی در ارتباط با مدرنتیه است. اصلا کمتر به ذهن این شهروند خطور می کند که مدرنیته به عنوان یک تاریخ بدور از این حرف ها در کشور یک عینیت است.

خیر. او به این عینیت اعتنایی ندارد. مسئله او اندیشه مدرنیته است. اندیشه مدرنیته است که باید عینی شود. این پروسه عینی شدن اندیشه مدرنیته با آن عینیت مدرنیته یکی نیست. و حق هم با او است.

این عینیت مدرنیته یک عینیت تاریخی است اما آن اندیشه مدرنیته تنها یک اندیشه است. یعنی اندشیده شده است. عینیت نیست.

از همیجاست که گفته اند اندیشمندان - بخوان فلاسفه- در هر مرحله تاریخی آن مرحله را تنها اندیشه اند . در حالی که سخن بر سر  روند متغیر تاریخی است.

این روند دینامیک و پویای تاریخی که هرباره اندیشه میشود یک روند عینی است.

در مورد این تاریخ عینی گفته میشود:

 تاریخ روابط اقتصادی و اجتماعی آن شالوده ایی است که تاریخ سیاسی بر آن استوار میباشد.

به این ترتیب تاریخ سیاسی که مبنای اقتصادی و اجتماعی یافت دیگر تنها محدود به تاریخ شاهان نمی شود.

پس تاریخ عینی و تاریخ و نه تاریخ اندیشه و اندیشه است که مد نظر ما در این جاست. این تاریخ به مفهوم واقع شدن هرباره اندیشه نیست.

به عبارت معکوس این آن اندیشه نیست که این تاریخ را پدبد می آورد بل که این آن تاریخ است که این اندیشه را خلق می کند.

پس اجازه دهید ما این اندیشه را به کنار نهیم و به تاریخ بپردازیم که پویاست. و البته با این شعار:

اندیشمندان تاکنون تاریخ را تنها اندیشیده اند در حالی که سخن بر سر تاریخ است.

این تاریخ که در این جا موضوع صحبت ماست را نظر به موضوعیت جستار به اختصار به دو تاریخ اقتصادی- اجتماعی و تاریخ سیاسی منقسیم می کنیم.

در تاریخ شناسی این پرسش در آغاز برای مورخ مطرح میشود:

آیا تاریخ سیاسی تاریخ اقتصادی - اجتماعی را تعیین می کند و یا تاریخ اقتصادی- اجتماعی هرباره تاریخ سیاسی کشور را معین می کند؟

در چگونگی پاسخ به این پرسش هرباره مورخین به دو دسته بزرگ و در عین حال متضاد تقسیم می شوند


  • دسته اول به این نظرند که تاریخ اقتصادی- اجتماعی کشور تاریخ سیاسی آن را معین می کند
  • دسته دوم بر این نظرند که تاریخ سیاسی کشور اساسی است و تاریخ اقتصادی- اجتماعی کشور تابع تاریخ سیاسی آن است

در کشور ما که اندیشه گرایی مسلط است دسته دوم از مورخین در اکثریتند.
 البته نه بر  این اساس که تاریخ سیاسی و به تبع آن سیاست یک اندیشه است. بل که ازآن جهت که کارخانه اندیشه سازی بدنبال یک بهانه است و هستی سیاسی انسان بهترین بهانه ایی است که  بدست او میدهد.

هستی سیاسی انسان که اندیشه شد- به اندیشه مبدل شد  - آنگاه مورخ همان پرسش بالا را دوباره از خود می کند یعنی


آیا تاریخ سیاسی تاریخ اقتصادی - اجتماعی را تعیین می کند و یا تاریخ اقتصادی- اجتماعی هرباره تاریخ سیاسی کشور را معین می کند؟

اما اینبار تقسیم بندی جدیدی بوجود می آید:

  •  دسته اول :هستی اقتصادی- اجتماعی  اندیشه سیاسی را تعیین میکند
  • دسته دوم: اندیشه سیاسی هستی اقتصادی - اجتماعی انسان را معین میسازد

دسته دوم در حقیقت همان اندیشه گرایانی هستند که در بالا از آن سخن راندیم که این بار یک پله پایین تر آمده اند. در پله ایی که در گذشته بودند اساسا کل تاریخ اندیشه اساس تاریخ عینی بود. اما در پله پایین تر به این نظرند اندیشه سیاسی انسان هستی اقتصادی - اجتماعی او را تعیین میکند.

من در این جا به این دسته دوم کاری ندارم. پیرامون این ها به اندازه کافی صحبت شده و میشود. مدنظر من در این عمدتا دسته اول است که مدعی است

  •  دسته اول :هستی اقتصادی- اجتماعی  اندیشه سیاسی را تعیین میکند
این ادعا در واقع شکل پنهان و متاثر شده ایی است از همان  دسته دوم اما نه به آن حدت و شدت. بنابراین اجازه  دهید در این جا تمام توجه مان را معطوف به همین دسته نماییم


مدعیان این نظر که هستی اقتصادی - اجتماعی انسان اندیشه سیاسی او را تعیین می کند برای حقانیت ادعای شان متوسل به ماتریالیسم طبیعی میشوند.
در ماتریالیسم طبیعی رابطه ماده و شناخت موردبحث است. اما اندیشه سیاسی ارتباطی با شناخت هستی اقتصادی- اجتماعی انسان ندارد که برخی آن را یعنی سیاست را در ردیف علم اقتصاد یعنی اقتصادسیاسی قرار داده اند و از روی تشابه اسمی - اقتصاد سیاسی - به این نتیجه رسیده اند که هستی اقتصادی- اجتماعی اقتصاد سیاسی و به ترتیب اولی اندیشه سیاسی را تعیین میکند.

در این آشفته فکری است که چنان که می بینید سیاست در گام اول به اندیشه و در گام نهایی به علم اقتصاد مبدل شده است.

اما فایده این کارچیست؟

این ها در جواب چنین مدعی میشوند:

با انتقاد و شناخت دیالکتیکی از کاپیتالیسم  اندیشه سیاسی پرولتاریا حاصل میشود. این اندیشه مبنایی است که بر پایه آن جامعه و تاریخ آتی ساخته میشود.

ادعای آشنایی است مگر نه؟ ما این ادعا را قبلا هم داشته ایم. بر پایه همین ادعا بود که تاریخ واقع شدن اندیشه اندیشمندان است.

اما با این تفاوت که این بار اندیشه یک اندیشه علمی است. آنها این را سوسیالیسم علمی می خوانند.

سوسیالیسم علمی در واقع بنابر این ادعا همان اندیشه تاریخ است. اما اندیشه ها تاکنون بطور غیر علمی خلق شده اند. من بعد اما سیر تاریخ بر پایه اندیشه علمی است.


از همین رو این اندیشمندان که علمی می اندیشند با داشتن اندیشه علمی تاریخ آتی در پی بنای مرحله عالی انسانی میباشند. اما در این جا این پرسش مطرح است در کجا این اندیشمندان می خواهند اندیشه علمی خودراجامه عمل بپوشانند؟

در ایران! در ایران میتوان تئوری سوسالیسم علمی را پراکتیزه کرد. یعنی اندیشه را به عمل در آورد. اندیشه سوسالیسم علمی نقد دیالکتیکی کاپیتالیسم است. پیاده کردن اندیشه سوسیالیسم علمی یعنی امحای کاپیتالیسم در ایران.

آیا این اندیشه علمی دشمنانی هم دارد؟

بله. مکاتبی مانند لیبرالیسم مطرحند که علمی نیستند. بل که ایدئولوژی کاپیتالیستهاست. این اندیشه ارتباطی با کارگران ندارد.جامعه ایی که منافع کارگر را تامین میکند اندیشه علمی سوسیالیسم است که برپایه نقد کاپیتالیسم توسط مارکس تهیه و تنظیم شده است.

اما خوب این شد همان قصه ایی که فبلسوفان برای ما حکایت می کردند. مگر نه؟

نه. خیر! فیلسوفان تاکنون جهان را فقط آن گونه که می خواستند تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است. اندیشه سوسیالیسم  از زمانی که به یک علم مبدل شد برای تغییر آماده شد. ما می خواهیم جهان نو برپا کنیم و در همه جا و در ایران. و این شدنی است. اندیشه اش وجود دارد. فقط باید پرولتاریا را آگاه ساخت.

----------------------------------------------------------------------------------
خواننده همان گونه که متوجه شده است من تکه های آخری این نوشته را عمدا به شکل مکالمه در آورده ام تا اندیشه گرای که این بار در پوشش سوسیالیسم علمی تبارز می یابد به شکل مستقیم فرصت بیان خود را بیابد.

شما اگر سر و ته این نوشته را به هم مربوط کنید آنگاه متوجه خواهید شد که ما در یک دایره گرفتاریم و همان اندیشه گرایی همان شهروند متعارفی و متوسط است که زمانی با اندیشه مدرنیته و زمانی دیگر با اندیشه سوسیالیسم علمی در حال ور رفتن است.