۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

کژدم گزنده و حمافت زمانی که فضیلت میشود.

دوست ارزنده ما کژدم گزنده و نویسنده حماقت زمانی که فضیلت نامیده میشود» در پاسخ به انتقادمن به این نوشته در سایت تندر جوابی مرقوم داشته اند از این راه به اطلاع دوستداران این بحث می رسد


کژدم گزنده می‌گه:
فرهاد گرامی؛ از اینکه این نوشته را به نقد کشیدید بسیار سپاسگزارم. اما آنچه که مهم است؛ این است که چه چیزی گفته اید؟
شما بعد از اینکه مارکس را به عنوان یک دانشمند و کاشف؛ مورد تمجید قرار داده اید که البته تنها در رابطه با کشف ایشان در رابطه با مکانیسم سرمایه و سرمایه داری آنرا از شما میپذیرم. اما شما از این فراتر رفته و نوشته اید:


 «….. مارکس شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان – نه اندیشه سیاسی . شعور و اندیشه یکی نیستند – مبنای فلسفه و فکری و اندیشه ایی دارد. به عبارت دیگر او شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان را فلاسفه و اندیشمندان هرباره تعینن می کنند. او این شعور را – شعور سیاسی را – در ارتباط با موقعیت اقتصادی – اجتماعی انسان می بیند و به عبارت عامیانه این کیف پول هر انسان است که شعور سیاسی او را معین می سازد……».


 نخستین اشتباه در این پاراگراف سخن گفتن از « شعور سیاسی» است که مانند یک « شیء» انگاشته شده است. و بحث مارکس و هگل بر سر این است که این « شعور» را فلاسفه میسازند؟ یا موقعیت مادی فرد از نظر اجتماعی – اقتصادی ؟ مشکل زمانی پیش می آید که شما « اندیشهٔ سیاسی» را چیزی ورای « شعور سیاسی» می انگارید.

نخستین اشتباه: شعور کلمه ای عربی است که ظاهراً دلالت بر وجود شیئی خارجی از نظر شخص ثالث پنداشته میشود. به این معنی که شعور شما برای من یک شیٔ خارجی است. اما مسئله این است که اگر شعور به مفهوم « مجموعه ای از اطلاعات خام» انگاشته شود؛ تنها مربوط به آن جایی که اکنون شما ایستاده اید نمیگردد و دارای « تاریخچهٔ تباری» است. یعنی اینکه شما یک دفعه به شکل کارگر و یا دهقان و یا برده دار به دنیا نمی آیید تا سپس جایگاه اقتصادی-اجتماعی خود را تجزیه تحلیل کنید. بلکه همگان نخست « نوزاد» به دنیا می آیند و از لالایی مادر گرفته تا قصه های حسن کچل و امیر ارسلان نامدار و سخنانی که میان والدین و همسایه ها و….. رد و بدل میشوند؛تشکیل می یابد. و تمامی این اطلاعات به اضافهٔ تجربیات شخصی و آموزشها؛ در مجموع چیزی را میسازند که به آن شعور اطلاق میشود. اما آنچه که شعور سیاسی مینامید؛ یک شیٔ خارجی نیست و حتی برآیند آن تاریخچهٔ تباری که به طور خلاصه ذکر کردم هم نیست.بر فراز بام تمامی اینها چیز دیگری ایستاده است که « غریزهٔ اندیشیدن» نامیده میشود؛ که خود برآیند یک ساختار « فیزیولوژیک» است و دارای کیفیتهای مختلف در افراد گوناگون میباشد. روند پالایش اطلاعات خام شدیداً تحت تاثیر آن چیزی است که « درجهٔ هوش» نامیده میشود. مشکل دیگر این است که آنچه که شما شعور مینامید؛ مانند یک گونی پر از اطلاعات ریخته و واریخته نیست؛ بلکه همیشه در حال پالایش است و آنچه که در آن راه ندارد « ایستایی» است. اکنون که شما در حال خواندن نوشته های من هستید؛ در واقع « بر آیند آخرین پالایش» هستید.


اشتباه دوم؛ فرق گذاشتن میان « شعور سیاسی» و « اندیشهٔ سیاسی» است. اساساً زمانی که شما کلمهٔ سیاست را وارد میدان میکنید؛ از نوعی « ساختار فکری آرمانگرا» سخن میگویید( کاری به درستی و یا غلط بودن آن ندارم.). شما میتوانید مراحل گوناگونی برای شکل گیری و رشد شعور سیاسی؛ مطرح کنید اما نمیتوانید بگویید که شعور سیاسی و اندیشهٔ سیاسی از دو جنس متفاوت هستند. تنها چیزی که میتوانید بگویید این است که « داشتن یک اندیشهٔ منسجم سیاسی آخرین مرحلهٔ پالایش مجموعهٔ اطلاعات اقتصادی و اجتماعی و تجربیات پیشینیان و…..میباشد».

اشتباه سوم: عینی پنداشتن جامعهٔ طبقاتی؛ یه عنوان یک وجود مادی. این اشتباه از وجود ظاهراً فیزیکی طبقات ناشی میشود. در حالی که روابط اجتماعی همیشه یک امر « قراردادی» هستند و در حوزهٔ اخلاق بر رسی میشوند. آرمانهای اجتماعی و سیاسی آن چیزهایی هستند که منتظرند تا جامعه را به گونه ای دیگر سازمان دهند. یک « آرمان سیاسی» تنها یک مجموعه از قرارداهای جدید است و چیزی بیش از آن نیست.

آنچه که من به عنوان یک نکتهٔ محوری در انتقاداتم به اندیشه های مارکس مطرح نمودم؛ این بود که ایشان جامعهٔ بی طبقه را از حوزهٔ قراردهای اجتماعی بیرون آورده و به صورت جبر تاریخی مطرح مینماید. مشکل مارکس دقیقاً از اینجا آغاز میشود. فلسفه و علم از یک جنس نیستند. یکی بر اساس « بافتن» و دیگری بر اساس« تجربه و تفکر بر اساس تجربه» استوار است. مارکس در آشتی دادن این دو مقوله شکست خورد.
یباشد.


کژدم گزنده می‌گه:
دوست گرامی؛ شما میگویید که به همان دلایلی که من فلسفه را بی ارزش می انگارم؛ مارکس نیز به مخالفت با آن برخاست و گفت که اکنون نوبت تفسیر نیست؛ بلکه زمان بوجود آوردن تغییر است. اما مارکس خود نیز به این گفتهٔ خود وفادار نیست و از تفسیر آغاز میکند. و به قول خودش با در هم آمیختن اندیشهٔ هگلی با «ماتریالیسم دینامیک» فوئرباخ ؛ از تفسیر ماتریالیستی و «بی خدایانه» آغاز میکند که به همان اندازهٔ هگل و افلاطون و کلیسا پا بر هواست. اساساً دریافت فلسفی چه بی خدا و چه با خدا یک برداشت « تفسیری» است و پای بر واقعیتهای سخت ندارد. کلمهٔ « آزادی» یکی از کلماتی است که نه در فیزیک و نه در مکانیک و نه در شیمی؛ کاربرد آزمایشگاهی ندارد و تنها زمانی مطرح میشود که تحقیقات جنبهٔ کاربردی پیدا میکنند. جنبهٔ کاربردی تحقیقات؛ مهر «اندیشه و هدف» بر خود دارد و به همین خاطر است که مثلاً گفته میشود این قطعه را میتوان ساخت(آزادی) و یا نمیتوان ساخت ( جبر). و گرنه هیچیک از این کلمات به عنوان یک عنصر مادی و طبیعی در آزمایشات دخالت ندارند. اشتباه بزرگ مارکس این بود که فکر میکرد که اگر خدایی باشد حتماً طبقات و نبرد طبقاتی ادامه خواهد داشت؛ در حالی که مقولهٔ وجود و یا عدم وجود خدا؛ هیچ ربطی به « مسیح و موسی و محمد» ندارد و ادعای پیامبری و دستورات خدایی اساساً یک خلط مبحث است که از طرف خداباوران بوجود آمده است. چه با خدا و چه بی خدا کوهها و دریاها و جانداران و کرات و کهکشانها همانی هستند که هستند. بحث خداباوری و بی خدایی؛ مانند یک زخم چرکین همیشه بر پیشانی تخیلات فلسفی نشسته است. آن تلهٔ ماهرانه ای که معتقدان به ادیان سامی ساخته اند؛ « خدای اخلاق ساز» است. و مارکس نیز در همین تله افتاده است. ماتریالیسم فلسفی هیچ دلیلی بر علمی بودن اندیشه نیست بلکه یک برخورد انعکاسی در برابر کلیسا و برای به زیر کشیدن قدرت کلیسا بوده است که در اروپا جریان داشت و اکنون نیز در میهن ما جریان دارد. با اعلام مرگ « یهوه» و یا « الله» تنها؛ راه برای تغییر دایرهٔ گناه باز خواهد شد و « بایدها و نبایدها» تغییر خواهند کرد؛ و نه واقعیات سخت زمینی.
آنچه که از آن به « نشخوار» تشبیه کرده ام؛ به این خاطر است که مارکس ظاهراً فلسفه را به کنار گذاشته است؛ اما همچنان یک فیلسوف مانده است و تنها کاری که با فلسفهٔ هگل کرده است آن بوده که به قول خودش این هرم را بر قاعده اش بر زمین گذاشته است و نه بر نوک آن. بحثهای بعدی مارکس تنها در جهت به کرسی نشاندن خود است و گرنه هیچ ارزش علمی ندارد و همچنان در حوزهٔ فلسفه یعنی «بافتنی ها» قابل دسته بندی میباشد.


کژدم گزنده می‌گه:
دوست عزیز؛ تمامی آنچه که شما نقد کرده اید؛ جملات بریده بریده و حتی سانسور کلمات کلیدی در میان جملات بوده است. شما به جای پاسخ به مسائلی که در پاسخ سخنان اولیهٔ شما نوشتم پاسخی ندادید. مارکسی که شما مطرح میکنید؛ موجودی است که زاییدهٔ تفکرات « مارکسیستهای شرمگین» است که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمدند و از نظر جنس اندیشگی؛ نزدیکی خاصی با ادعاهای آنهایی که رژیم اسلامی ایران را بوجود آوردند و اکنون شرمگین هستند؛ دارد که میگویند که : ای بابا این آن اسلام واقعی نیست.
در حالی که آنچه که میخواهند به نام « ذوایت لطیف اسلام» عرضه کنند؛ اسلام واقعی نیست و از اینجهت من آنان را « مسلمانان شرمگین ولی همچنان پُر رو» مینامم.
هر کس که به وبلاگ شما سری بزند و نقد شما را بخواند؛ و با اصل مقاله مقایسه نماید جای خالی کلمات کلیدی و تکه پاره شدن مقاله و نقدی که شما نه با یک مقالهٔ منسجم؛ بلکه با یک تار و پود از هم گسیخته میکنید را خواهد دید.

کژدم گزنده می‌گه:
دوست عزیز؛ تمامی آنچه که شما نقد کرده اید؛ جملات بریده بریده و حتی سانسور کلمات کلیدی در میان جملات بوده است. شما به جای پاسخ به مسائلی که در پاسخ سخنان اولیهٔ شما نوشتم من و خوانندگان دیگر را به کلیت مقالهٔ انتقادی خود ارجاع داده اید.هر کس که به وبلاگ شما سری بزند و نقد شما را بخواند؛ و با اصل مقاله مقایسه نماید جای خالی کلمات کلیدی و تکه پاره شدن مقاله و نقدی که شما نه با یک مقالهٔ منسجم؛ بلکه با یک تار و پود از هم گسیخته میکنید را خواهد دید. شما در آنچه که نقد مقالهٔ من میخوانید؛ حتی به پاراگرافها هم رحم نکرده اید و آنها را از هم دریده اید. گویی که شما جمله ای بگویید و من آن جمله را نه حتی به کلمات؛ بلکه به « حروف» تجزیه کنم و سپس به نقد « حروف» بپردازم و نامش را « نقد» بگذارم.
دوست گرامی؛ شما اندیشه را به همان شیوهٔ سنتی مارکسیست لنینیستها؛ تنها در پرتاب کلمات میبینید. اما آنچه که اندیشهٔ سیاسی نامیده میشود ؛ تنها مجموعه ای گسیخته و بی در و پیکر کلمات و جملات نیست و از یک سیستم اندیشگی برخوردار است. اما نقدی که شما نوشته اید؛ نه برخورد با یک سیستم بلکه بر خورد با اجزاء بوده است. البته میدانم که شما خواهید گفت میخواسته اید از « جزء» به « کلّ» برسید. اما باید متوجه باشید که این مانند همان نوشتهٔ مار و تصویر مار است. درست است که حروف کلمات و سپس کلمات؛ جملات و جملات یک پاراگراف و پاراگرافها مقاله را میسازند؛ اما هر کسی که اندگکی به یک شیوهٔ نقد پویا آشنایی داشته باشد؛ میداند که « مهندسی معکوس» یعنی همان تکه پاره کردن مقاله؛ برای یک نقد سازنده کاری بسیار غیر حرفه ای و ناشیانه است. شیوه های نقد مارکسیستها همیشه اینگونه بوده است و از این نظر من در متن مقاله و پیش از آنکه شما نقدی بر آن بنویسید؛ به عنوان آسیب شناسی « ذهنیت مارکسیستی»؛ آنرا مطرح نموده ام. مارکسی که شما مطرح میکنید؛ موجودی است که زاییدهٔ تفکرات « مارکسیستهای شرمگین» است که بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمدند و از نظر جنس اندیشگی؛ نزدیکی خاصی با ادعاهای آنهایی که رژیم اسلامی ایران را بوجود آوردند و اکنون شرمگین هستند دارد که میگویند: ای بابا این آن اسلام واقعی نیست.
در حالی که آنچه که میخواهند به نام « روایت لطیف اسلام» عرضه کنند؛ اسلام واقعی نیست و از این جهت من آنان را « مسلمانان شرمگین ولی همچنان پُر رو» مینامم.