۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت ششم

 حال برگردیم و همان گونه که وعده داده بودیم به مبحث مان و بر سکولاریته از زوایه دیگری نظر افکنیم.

2-تاکنون ما به این موضوع از جایگاه جامعه فئودالی نگریستیم و حال از زاویه شهروندی، جامعه شهری و بورژوازی و پرولتاریا و.... به مسئله نظر افکنیم. من به این زاویه برای اختصار هم که شده زاویه جمهوری و زاویه مردمی نام می نهم.

دوستان که مبحث سکولاریته را دنبال می کنند بهتر می دانند  نظر مسلط در این زمینه - سکولاریته -  مبحث سکولاریته و نفی حاکمیت روحانیت - روحانیت عرب - بیشتر از همان زاویه فئودالی و اعیانی است که در بند اول پیرامون ضدیت آن با روحانیت عرب سخن به میان آمد.

از این زاویه آدم می بیند که بیشتر تصمیم بر این است که حاکمیت روحانیت بیگانه با حاکمیت روحانیت خودی تعویض شود. یعنی یک نوع رنسانس و رستاخیز برای احیای حاکمیت روحانیت گذشته.

این ها  از تیره همان کسانی هستند که بر علیه اسلام  عربی و احیای دین  آریایی در طول اشغال کشور قیام کرده بودند و مسلما هم تا به امروز از سوی روحانیت ایرانی مورد پشتیبانی ضمنی قرار می گیرند.

نظر به ماهیت این جریان نمی توان این دسته را از پیروان سکولاریته در ایران نامید. اما ریشه اجتماعی اش همان اعیان و فئودال های کشورند که ازدیرباز نماینده چنین رویکردی نسبت به روحانیت عرب و حاکمیت آن در کشور می باشند.

اما دسته دیگر که سکولاریته یعنی الغای حاکمیت روحانیت را مطرح می کنند گرفتار چنان سطحی نگری اند که هرباره از نظر دور می دارند امر سکولاریته از امر الغای جامعه فئودالی جدا نیست و امر الغای جامعه فئودالی از امر جمهوری جدا نبوده و نمی تواند باشد.

به عبارت دیگر امر سکولاریته امری است که در روند اضمحلال جامعه فئودالی و به موازات  روند تشکیل نیروهای جمهوری تحقق و مفهوم می پذیرد.

این به این معناست در روندی که جامعه های غیر فئودالی در قرون میانه پابه عرصه وجود می نهند در این فرآیند است که جامعه هایی شکل می گیرند که نظر به بافت درونی این جامعه ها طبقه روحانیت و لذا به تبع آن حاکمیت روحانیت محلی از اعراب ندارد.  در یک کلام روحانیت که طبقه ایی از طبقات سه گانه جامعه فئودالی است  دبگر در جامعه های جدید شهری خواه بورژوازی و خواه پرولتاریا  جایگاهی ندارد.

و چون ندارد- و از همین جا مبحث سکولاریته از دریچه جامعه های جدید مطرح می شود و یک نظریه پردازی نیست بل که یک مطالبه اجتماعی و هویتی است- از همین رو گفته میشود از دیدگاه بورژوازی نهاد دین و نهاد روحانیت یک نهاد اجتماعی نیست. یعنی این بورژوازی است که به اقتضای طبیعت اجتماعی اش نهاد روحانیت را ملغی نمی کند اما این نهاد را در عوض الغا از صورت اجتماعی اش به یک نهادغیر عمومی و نهاد فردی مبدل می سازد.

دوستانی که مباحث سکولاریته را دنیال می کنند به خوبی به این نکته آشنایند که تفکیک امور عمومی و اجتماعی از امور فردی و دینی و روحانی همان اساس سکولاریته است و چنین اساسی از شالوده های جمهوری خواهی و مردمی است و جامعه فئودالی و ارکان آن از چنین اساسی بیگانه بودند. یعنی در واقعیت این یک دستاورد تاریخی، اجتماعی و تکاملی است. یک تحول اجتماعی و پیشرفتی است که حاصل فرسنگ ها پیمایش در تاریخ اجتماعی کشور حاصل شده است.

 به عبارت ساده تر چنانچه ما به این شالوده گزاری های اجتماعی هرباره نگاه کنیم امر حاکمیت روحانیت همان قدر از الزامات جامعه فئودالی بوده و است که  گسست تاریخی و تکاملی روحانیت از جامعه های جدید در عصر جمهوری امری طبیعی است. و از دیگر سو در این نقطه از تاریخ این جامعه فئودالی نیست که اصلاح می یابد بل که اصلاح اجتماعی کشور از راه شالوده گزاری جامعه های جدید و رهایی از جامعه های کهن ممکن می گردد.

پس ما به این ترتیب به جرات می توانیم این نتیجه را بگیریم که کشاکش  کنونی و جاری میان سکولاریته و حاکمیت روحانیت  در کشور ما بازتابی از منارعه دیگری است که دراساس میان شهروندان با جامعه فئودالی درگیر است .

 به عبارت دیگر سکولاریته را  رویت کردن اما مبارزه اجتماعی و تاریخی پشتبند آن را  از نظر دور انداختن  منجر به یک سطحی نگری خواهد شد.

در همین سطحی نگری است که هرباره  از  دیده انداخته میشود که  اگر در ایران برای برخی از  ایرانیان حاکمیت روحانیت و ارتباط آن با "جامعه" امری ارگانیگ و طبیعی است و  این ها این را هم هرباره در سطح شعور اجتماعی شان تبارز می دهند و در سطوح ایدئولوژیک  و در الهیات و دین و عقیده و... هم به سهم خود منعکس می گردانند و... این ها همه حول محور یک جامعه معین در کشور که حقانیت تاریخی اش بسر آمده یعنی جامعه فئودالی دور می زند.

 و در عوض و در ازای آن  اگر برای برخی  از ما  جدایی  حاکمیت  از دین و  نهاد روحانیت  امری طبیعی است و... این  تفاوت ها جملگی ریشه خود را در تفاوت های تاریخی و اجتماعی دارند وبه این ترتیب آنچه به ظاهر دوری و نزدیکی ایرانیان  به خردورزی می نمایاند  در واقع اما  هرباره اساس خویش  را  در تفاوت ها و به تبع آن منازعات اجتماعی و تاریخی شان پنهان دارد.

 به این ترتیب در این جا در واقع دو تاریخ کشور یکی گذشته و دیگر تاریخ نوین مطرح می باشند که در آن نو در زایش اجتماعی خود با کهنه دست به گریبان می باشد.

از همین جاست که ما  رویارویی این دو نیروی اجتماعی را  نه فقط  در عرصه ایدئولوژیک و دین و...  بل که در تمام ابعاد اجتماعی نظیردر حیطه  سیاست ، در زمینه پیشرفت و ترقی صنعتی و اجتماعی، در  حیطه علم و فرهنگ و... شاهد هستیم .

سرآخر مبحث آنها سه تن بودند را با این عبارت پایان می دهیم که آنگونه که از شواهد امر برمی آید ایران در مرحله کنونی اجتماعی و تاریخی اش  قابل مقایسه با اروپای ماقبل انقلاب صنعتی یعنی اروپای عصر نو و سده 16 و تا 18 می باشد.

در همان اروپا هم نیروهای کهن فئودالی با مساعدت بخشی از جمهوری و در ادغام باهم به استقبال تولد عصر جدید صنعتی شتافتند . اما اگر آنها در آن زمان بدون چشم انداز روشنی غافل از این بودند که  عصر جدیدی که با انقلاب صنتعی آغاز شد دارای چه پیامدها مهلک برای هستی آنهاست لاکن در ایران کنونی  همان نیروها به خوبی می دانند که  انقلاب صنعتی علی الخصوص در مدل جدید آن در صورت فرجام پذیری در کشور بساط همه نیروهای کهن اجتماعی را بر خواهد کند.

همین آگاهی است که بقایای فئودالیته در ایران که در اتحاد با کاپیتالیسم ونیزی - کاپیتالیسم پیشین - می باشد را مصمم در پیشگیری بی چون چرای انقلاب صنعتی در ایران می نماید و در همین جاست که غرب چون از وضعیت کاپیتالیسم و درجات تکاملی آن آگاه است در همکاری با این کاپیتالیسم عقب مانده  و ونیزی در تحمیل وضعیت دردناکی بر کشور کوشاست که ماحصل آن تنها ماجراجویی ها، اتلاف وقت و... می باشد وگرنه هیچ حاصل دیگری برای ایران ندارد...

پایان

۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت پنجم

همان گونه دوستان مطلعند این خصیصه که جامعه های بدوی در واقع همان همبودگی های قومی بودند  منجر به این میشد که هر جامعه صرف نظر از سطح تکامل اجتماعی اش پیوسته به منزله یک همبودگی قومی در ارتباط با دیگر همبودگی های قومی قرار گیرد و بدین گونه مناسباتشان باهم تنظیم  گردد.

برای روشن تر مطلب نمونه ایی عرض می کنم.  در یک مناسبات برده داری از آنجاییکه جامعه برده دار- جامعه مسلط و همزمان حاکم - یک همبودگی قومی و بسته بود  از همین رو هم در ارتباط با جامعه برده و زیر دست قرابتی خونی با جامعه بردگان نداشت. یعنی هیچ قومی محق نبود افراد قوم خود را که همه از آزداگان بودند به بردگی بکشد. از همین رو بردگان یک کشور جملگی از دیگر اقوام و نژاد ها بودند که پیوسته دارای ترکیب انترناسیونال،  از لحاظ ادیان مختلف و ... از آب درمی آمدند یعنی ترکیبی چنان متنوع که برحسب بازار بردگی و یا جنگ و.. هرباره تعیین میشد. اما در خصوص جامعه برده دار برعکس شدیدا به موضوع هم خونی و تک نژادی و ... مراعات میشد.

در چنین حالت باید توجه داشت از آنجاییکه جامعه رسمی و جامعه بیرونی جامعه مسلط و حاکم یعنی جامعه برده دار بود   برای همین هم تمامی  آنچه زمانی پیرامون یک کشور و تاریخ یک کشور، از زبان و فرهنگ، نژاد برتر و از این حرف ها گرفته  تا وضعیت اقتصادی و اجتماعی گفته میشد و یا گفته نمی شد به گونه ایی حول محور همین جامعه رسمی می گردید. یعنی توگویی اصلا جامعه بردگان وجود خارجی نداشتند و داخل آدم محسوب نمی شدند.

فراموش  نباید کرد جامعه زیر دست  از  انظار پنهان نبود لاکن  در واقع  تنها  به منزله  ثروت و بخصوص  سرمایه وارد محاسبات  می گشت . یعنی به صورت زائده ایی و اموالی از جامعه برده دار. از همین رو هم نه نژادش مهم بود و نه دین و عقیده اش و نه چیزهای دیگرش برای جامعه رسمی و برای کشور اهمیت داشت

این وضعیت در بسیار موارد تاکنون در زمان ما به جای خود محفوظ باقی مانده است  و به این نحو است که ما می بینیم که این جامعه رسمی و طبقات درونی شان نظیر روحانیت و اشراف و... هستند که پیوسته از دین و عفیده خود ، از مرام و مسلک خود و از گشادی و پهنایی های خود می گویند و مابقی در واقع حکم بردگانی را دارند که اصلا داخل آدم محسوب نمی شوند.

این وضع و یا مکانیسم آنزمان هم که کشوری مورد تجاوز قرار می گرفت و  تماما به بردگی گرفته میشد، به همین گونه عمل میکرد . بطور نمونه زمانی که ایران زمین به بردگی اعراب در آمد در برابرشان دروازه های سرزمین پهناوری گشوده شد که مردمان آن به دو دسته اصلی تفسیم میشدند  بالا دستان و فرودستان.

از فرودستان که بگذریم توجه مان را به بالادستان و به جامعه و یا جامعه های فئودالی - چون ایران کشوری ملوک الطوایفی بود -  با آن طبقات سه گانه درونی شان معطوف کنیم که موضوع بحث ماست.

گفته میشود شیوه کورش در کشور گشایی و بردگی اقوام دیگر به این گونه بوده است که او در مواجه با همبودگی های قومی آزاد که در کشور های دیگر مسلط و حاکم بودند و برای خود کشوری و دولتی داشتند پس از فتح کشور از میان سه طبقه حاکم دو طبقه را یعنی یک اشرافیت و دیگری دهقانان را سربه نیست و  تمام امور آن نقطه را به روحانیت آن جامعه و قوم حاکم می سپرد.

فایده این کار این بود که او با مشارکت دادن روحانیت قوم مغلوب در امور اداری به آنها نوعی خودمختاری دینی، فرهنگی و .. اعطا می کرد- بطور نمونه در مورد یهودها و مصری ما شاهد این نوع سیاست هستیم -  یعنی خدایان آنها را برسمیت می شناخت اما به جای دو طبقه دیگر که نابود میشدند او قوم پارس و ماد و.. را می نشاند.

از همین رو بود که ما در ارتباط با فلسطین و مصر می بینم که در دستگاه اداری این کشور ها هخامنشیان امور نظامی  و درکنار آن هستی فلاحت و زمین داری را در دست دارند اما امور قانون گذاری، بوروکراسی و .. که از امور روحانیت بود بدست همان یهود ها و مصری ها سپرده شده بود.

اما وقتی اعراب به ایران حمله و آنرا پیروزمندانه برای قرن ها به اشغال خود درآوردند واکنش شان در قبال سه طبقه رسمی در جامعه های فئودالی و  نظام خانخانی ایران به گونه دیگر بود.

همان گونه که می دانیم گرچه اعراب به روحانیون ایرانی در امور ثبت و دفتری و... در آغاز محتاج بودند اما نظر به این که خود روحانیت ویژه و به همراه داشتند  آنچه که مسلم بود و گریزی هم از آن نبود قلع و قمع آن روحانیتی بود که پیش از آنها در ایران در راس امور بود.

گفته میشود اعراب به عللی کاری به اعیان و دهقانان نداشتند اما در عوض دو طبقه دیگر یکی اشراف و دیگری روحانیت ایرانی مورد غضب شان قرار گرفت. و این امر باعث شد که در همه جا ترکیب جدیدی میان اعرابی که نقش اشراف و روحانیت را همزمان بعهده داشتند از یکسو و ازسوی دهقانان ایرانی بوجود آید و این گونه سیمای جامعه فئودالی ایران پس از اعراب رقم بخورد.

نکته ایی که در این جا وجود دارد و در واقع پس از ترکیب جدید اجتماعی شکل گرفت و تاثیر خود را تا به امروز بر روی کشور ما گذارده است از یکسو یک روحانیت عرب بود که از سوی اعیان و دهقانان ایرانی هرگز مورد تایید قرار نگرفت و از سوی دیگر همان روحانیت عرب بود که از همان عربستان نظر به بافت اجتماعی آنجا از مردمانی بودند که هرگز دلبستگی به فئودالیته، زمین داری و فلاحت و از قبیل مسائل نداشتند.

این موضوع به نظر من در رابطه این روحانیت- روحانیت عرب. البته پس از شکل گیری آن بخصوص در دوران بنی عباس - با جامعه فئودالی و فلاحتی ایران مهم است. از نظر من روحانیت عرب از همان آغاز علل کافی داشت که با بی میلی هر چه تمام تر به جامعه فئودالی ایران که در آنزمان تنها از سوی دهاقین نمایندگی می شودنظر افکند و در عوض بیشتر آمادگی خود را  در رابطه با همبستگی با جامعه تجار و کاروان داران - یعنی همان حرفه پیامبر و حرفه آشنا به اعراب -  از همان آغاز پنهان نکند.

ادامه در قسمت بعدی....

http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_31.html

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت چهارم

دوستانی که مباحث پیرامون سکولاریته را دنبال می کنند بهتر می دانند مبحث سکولاریته در پیوستگی تنگاتنگ قرار دارد با  این بحث ما - که در سه شماره پیشین داشتیم - یعنی  در رابطه  با جمهوری از یکسو وازسوی دیگر  جامعه فئودالی و تثلیث  طبقاتی آن و بویژه در رابطه با حاکمیت طبقه روحانیت از این جامعه.

در این خصوص من به این نظرم که ما باید به دو نکته بیش از همه توجه  خود را اختصاص دهیم:

1- اول از همه  به ساختار اجتماعی جامعه فئودالی و این که ترکیب طبقاتی این جامعه به سه منبع و سه جزء یعنی روحانیت، اشرافیت و دهقانیت همان ساختاری است که این جامعه ازجامعه های پیش از خود به ارث برده بود و در واقع به این اعتبار جامعه فئودالی تنها حالتی تکامل یافته  از گذشتگان خود بوده که در او این حالت به انتهای تکامل خود رسیده بود.

به عبارت دیگر این که جامعه فئودالی در درون خود طبقه روحانیت، به منزله نخستین طبقه و اشرافیت و دهقانیت به مثابه طبقات بعدی را ارگانیزه داشت  این حالت یک  پیشامد نبود بل که این  ترکیب باز می گشت به جامعه های بدوی.


یعنی باید تصورش را کرد که انسان در همبودگی های بدوی خود  در اوج تکامل  اجتماعی خود  در قالب یک تقسیم کار اجتماعی به یک تثلیث دست یافته بود و در  این تثلیث در هیئت روحانیت همه اموری از قبیل، اعتقادات، دین و عبادات، نگارش و خط، امور هنرو فرهنگ و..را گردهم می آورد و مابقی نظیر اقتصاد، و جنگ و اداره به دو دیگر طبقه سپرده می شد..

شکی نیست که در مرحله بدوی هر سه این دسته امور در دست رسته پیران بود و جمع پیران یعنی همان اجتماع سنای آتی وظابف هرسه طبقه آتی را بعهده داشت. اما ما زمانی که جامعه فئودالی را داریم این همبودگی های بدوی چنان که می بینیم به آنچنان درجات تکاملی از خود نایل شده بودند که  به جای رسته پیران که اکنون مجلس سنا نامیده میشد و ناظر بر امور جامعه بود سه طبقه ظهور کرده بودند که هریک به سهم خود امور را میان خود تقسیم کرده بودند.

در چنین دیسپوزیسیون اجتماعی و دیرینه امور روحانی وعقیدتی و دینی از  مابقی امور رفته رفته جدا می شدند ودر اوج فراشد خود یعنی در جامعه فئودالی ما می بینیم که در طبقه روحانیت همه این امور در دست یک طبقه از جامعه دور هم جمع میشوند

در رابطه با سکولاریته باید بگوییم  در جامعه فئودالی نه تنها دولت - طبقه اشرافیت بخصوص - از جامعه جدا نبود - عدم تکفیک  سیاست از جامعه -  بل که روحانیت و نهاد دین هم از جامعه جدا نبود.

قدری دقیق تر می بینیم که جامعه فئودالی آن جامعه بسته ایی بود که همه اعضای آن از یک قوم و نژاد و در واقع یک همبودگی قومی و به این معنا فرهنگی بود که  به همین کیفیت کم یا بیش از مراحل  اولیه تکامل اجتماعی سر بیرون آورده بود.

در عصر باستان بطور نمونه. ما به همین همبودگی های قومی وبسته و نژادی برمی خوریم اما با این تفاوت که در سطح یک کشور و در سایه یک دولت تعداد این همبودگی های نژادی و قومی و به تبع آن تعداد طبقات روحانیت از هریک از این همبودگی های کثیر العده و در کنار هم در سایه یک دولت به همزیستی می پرداختند.

اما این همزیستی مسالمت در ادامه تکامل ارگانیک این همبودگی ها باهم منجر به یک طبقه روحانیت واحد و یک نظام عقیدتی ودینی و به یک خدای واحد مبدل گشته بود یعنی آنچه که ما در الهیات از خدای واحد داریم در زیر بنای اجتماعی اش ماحصل اتحاد و یگانگی همبودگی های باستانی و لذا اتحاد همه خدایان در یک طبقه روحانیت واحد بود.

اما این پروسه اتحاد روحانیت ها و اتحاد جامعه های باستانی و قومی در یک جامعه فئودالی واحد و یگانه همان پروسه ایی بود که در ایران برغم همه پیشرفتگی های کشور، هنوز در حال ادامه بوده است و تلاش هایی که در دوره ساسانیان در این حیطه انجام شده بود به آنچنان نتایج قابل  قبول برای همه اقوام و جامعه های ایرانی که در ایران زمین بودند منجر نشده بود و از همین رو منشاء منارعات دامنه داری میان اشکانیان- پارت ها - و پارس ها و .... گشته بود و این وضع به این گونه ادامه داشت تا این که اعراب به ایران زمین حمله نمودند و با  خود مشکلات جدیدی در این زمینه به همراه آوردند.

همان گونه که دوستان مطلع اند به عمد تاریخ حملات اعراب بادیه نشین -  هجوم اقوام بربر به ایران زمین  و به روم پدیده نوین و ناشناخته ایی نبود - در پس هاله های مقدس و دینی و عقیدتی پوشیده نگه داشته شده است والا همان گونه که ما اکنون قادریم درست و یا نادرست به این نحو  از لحاظ اجتماعی  ایران زمین را تحلیل  کنیم به همان گونه هم از نظر اجتماعی اعراب بادیه نشین قابل تحلیل  اند. و به همان گونه که   محتمل است ما در اینجا به اشتباه باشیم کم و یابیش امکان ارتکاب اشتباه در آنجا هم وجود دارد.

 بهر حال هجوم اعراب بربر یعنی اعرابی که در جامعه های بدوی روزگار می گذراندند در یک چارچوب کلی از مسئله ایی باید در نظر گرفته شود که ایران در آنزمان در سطح مرزی با آن مواجه بوده است.

ادامه در قسمت بعدی

http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_4812.html


۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت سوم

اما گذشته از تقدم تاریخ دمکراسی بر تاریخ کاپیتالیسم مهم هرباره آن اختلافی است که میان  مراحل گوناگون فرایند تاریخی دمکراسی خواهی  از آغاز تا کنون در حیات بشریت از موجودیت برخوردار بوده است.

منظور من اشاره به آن دمکراسی باستانی و آن احیای دمکراسی در عصر فئودالیته از یکسو و از سوی دیگر تفاوت آن با دمکراسی خواهی است که بورژوازی مطرح کرد و یا آن دمکراسی خواهی است که پرولتاریا مطرح می کند.

برای این که در دمکراسی های باستانی و یا فئودالی نهایت ایجاد تعادل قوا میان طبقات درونی جامعه  مسلط بوده است که در یک تنازع درونی هرباره در تلاش این بوده اند که مسئله حاکمیت را بطور عادلانه میان خود تقسیم کنند. چنین دمکراسی خواهی را در واقع می توان برای سهولت کلام دمکراسی درونی و یا درون گرا نامید.

در دمکراسی درونی هرباره دمکراسی میان آن طبقات درون یک جامعه مطرح است که آن جامعه از آن ترکیب یافته است و بطور نمونه در رابطه با بحث ما میان سه طبقه  درون جامعه فئودالی یعنی میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت. و برعکس دیکتاتوری به مفهوم مصطلح آن عبارت است حاکمیت طبقاتی این و یا آن طبقه درونی بر کلیت آن جامعه و در مثال ما بر همان جامعه فئودالی و دهقانی.

به عبارت دیگر هرزمان به علل تاریخی شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و... دست بدست هم دهند و حالت دیکتاتوری را بر جامعه ایی که هرباره در کشور  مسلط است چیره گردانند معنای عملی و سیاسی آن عبارت این است که یکی از این سه طبقه نامبرده کوشیده با اعمال دیکتاتوری   طبقاتی بر  دیگر طبقات جامعه خویش، آنها را از حق طبیعی شان در اعمال حاکمیت محروم گرداند و بر عکس دمکراسی درونی عبارت است از اعمال حاکمیت کلیت جامعه مسلط و کلیت طبقات درونی  یعنی اشتراک قدرت میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت بر سایر اهالی.

این مسئله" سایر اهالی" که در این جا به این نحو کوچک نوشته میشود در واقعیت امر حائز اهمیت بزرگی برای مبحث ماست. چرا که اگر بخواهیم مسئله را به شکل نظری فرموله کنیم آنگاه به این نتیجه میرسیم که: همان گونه که در آغاز مبحث هم یاد آور شدم جامعه فئودالی به منزله جامعه مسلط  - به عنوان فرض -  هرباره از راه نظام سیاسی   علاوه بر آن به جامعه حاکم مبدل میشده است و در این راه شکل حاکمیت فئودالی یعنی خواه دمکراسی درونی و خواه  دیکتاتوری طبقاتی تغییری در این وضعیت و دیسپوزیسیون  یعنی در این واقعیت اجتماعی که او  تنها جامعه مسلط و مفروض کشور بوده است  نمی داده است.

حتی فراتر از این: امر تسلط اجتماعی با امر تسلط سیاسی که این آخری از راه حاکمیت تامین میشود فرق  دارد. جامعه فئودالی با آن تثلیث درونی حتی بدون حاکمیت - یعنی خواه بدون دمکراسی و خواه بدون دیکتاتوری فئودالی - پیوسته تنها جامعه مسلط کشور بود تا زمانی که عکس آن ثابت شود.

و عکس آن از زمانی ثابت میشود که جامعه شهری و جامعه صنعتی در طول روندی کم یا بیش طولانه رفته رفته این امتیاز تسلط اجتماعی را از دست جامعه فئودالی برباید و از آن خود گرداند.

خواهش می کنم توجه بفرمایید. این روند کم وبیش طولانی که در طی آن جامعه شهری بر جامعه روستانی و دهقانی برتری می یابد هنوز به معنای این نیست که بطور اتوماتیک در کشور نظام حاکمیت و سیاسی از آن جامعه ایی میشود که در بر کل کشور مسلط است.

به عبارت ساده تر تسلط اجتماعی هنوز به معنای  حاکمیت سیاسی نیست. ما به اهمیت این اختلاف و نکته در زمان خودمان پی می بریم.

از دیده همه آنهاییکه این اختلاف میان تسلط اجتماعی و حاکمیت سیاسی را از نظر دور می اندازند چنین می نماید که توگویی چون در زمانه ما در کشور جامعه شهری بر جامعه روستایی و دهقانی برتری دارد پس به تبع آن هم بطور اتوماتیک قدرت سیاسی کشور از آن جامعه مسلط یعنی جامعه شهری است.

من به این ترتیب می خواهم نگاه ها را به این نکته توجه بدهم که مسئله حاکمیت که یک مسئله سیاسی است از مسئله سلطه اجتماعی این و یا آن جامعه جدا است. و نظر به این جدایی است که ما در مسئله مربوط به دمکراسی و یا دیکتاتوری در ایران هرباره باید پاسخ گوی این پرسش باشیم  که نظر به تاریخ فئودالی حاکمیت در ایران و نظر بر تاریخ مبارزات بورژوازی و پرولتاریا در راه دمکراسی از چه زمان دیکتاتوری فئودالی به  دیکتاتوری سرمایه و بورژوازی مبدل گشته است. چرا که والا این امر بطور اتوماتیک نمی تواند صورت پذیر گردد.

به عبارت دیگر این که برخی تحلیل گران و احزاب سیاسی در رابطه با مسئله سیاسی در کشور از سلطه کاپیتالیسم در آن بطور اتوماتیک به این نتیجه میرسند که همان کاپیتالیسم هم در قدرت و نظام سیاسی کشور نمایندگی میشود از همین حالا می توان گفت چنین نظریه ایی به این شکل و طور اساسا بی پایه است.

بگذارید در این جا برای جلوگیری از اطاله کلام به همان طبقات سه گانه جامعه فئودالی در ایران و دمکراسی و دیکتاتوری شان و تلاش هرباره شان در این که از راه حاکمیت و نظام سیاسی کشور حافظ سلطه اجتماعی شان در کشور باشد ، باز گردیم.

اما در رابطه با تحفیظ سلطه اجتماعی روستا بر شهر از راه سیاسی و به طریق قدرت سیاسی نباید این نکته را از نظر دور داشت و یا نباید از کلام من چنین به اشتباه استنباط شود که  برغم همه تلاش های سیاسی که از سوی جامعه فئودالی کشور و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و اشرافیت و... صورت پذیر گشته و صورت پذیر می گردد عملا آن گونه ما می بینیم این امر بسود جامعه روستایی و تسلط آن بر کشور نبوده است.

علت این امر- همان گونه که  قبلا هم  عنوان شد - در اصل متابعت  هرباره روند های سلطه  اجتماعی ازآن  قانون مندی های تکاملی نهفته است که اینها از آن  قانون مندی هابی  که  فرآیندهای حاکمیت و سیاست از آن هرباره پیروی می کنند، متفاوت می باشد.

به عبارت دیگر راه هایی که جامعه ها در کشور بر یکدیگر مسلط می شوند جدا از راه های سیاسی است که آنها می پیمایند. البته و همان گونه که میدانیم امر قدرت سیاسی ابزاری در جهت تحفیظ تسلط وبرتری اجتماعی است و اگر نبود بدین گونه چنین حاکمیتی قرن ها متمادی در دست جامعه فئودالی برای حفظ سلطه اجتماعی اش بر دیگر اهالی اعمال نمی شد.

اما با این وجود نظر به تاریخ تسلط جامعه شهری وصنعتی باید این پرسش را افکند آیا نظام سیاسی به تنهایی قادر بوده است که جامعه فئودالی و طبقات درونی آن را از اضمحلال و از دست دادن سلطه اجتماعی شان بر کشور در امان نگه بدارد؟

همان گونه که سیر امور نشان می دهند، پاسخ این پرسش منفی است. خیر. اما مسئله سیاسی و حاکمیت در کشور چطور؟ آیا برغم این تعویض سلطه اجتماعی از روستا به شهر هم قدرت سیاسی کشور  بطور اتوماتیک از دست طبقات جامعه فئودالی نظیر روحانیت و اشرافیت و... خارج و به دست بورژوازی انتقال یاقته است؟

پاسخ این پرسش هم منفی است. و در این جاست که ما کم کم به آن نتیجه ایی که این جستار می خواسته است، نزدیک می شویم.

آن مبارزه سیاسی و به تبع آن کشاکش بر  حول حاکمیتی  که از دیر باز در کشور علیه جامعه فئودالی و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و... در جریان بوده است به عللی هنوز که هنوز است در زمانه ما در جریان می باشد.

ما در کشور از دیر باز دارای نظام پارلمانی و قانونی نبودیم. دراین زمینه مبارزات دهقانی در احیای حقوق حقه خود به نتیجه ایی نرسیدند و پیوسته روحانیت و اشرافیت با اعمال دیکتاتوری طبقاتی خود بر دهقانان و .... پیروز بوده اند.

از زمانی که نیروهای جدید اجتماعی در شهر ها شروع به شکل گیری نمودند همپای آن مردم جدیدی به نام بورژوازی و پرولتاریا پای بر عرصه وجودو پای در عرصه مبارزه سیاسی بر علیه جامعه فئودالی و حاکمیت طبقاتی آن نهادند.

نباید فراموش کرد نه تنها تاریخ مبارزاتی - سیاسی این مردم بر علیه جامعه فئودالی و دیکتاتوری طبقاتی روحانیت و اشرافیت بل که همچنین تاریخ تکامل اجتماعی این مردم حائزویژه گی هایی می باشد که باید به آن توجه مخصوص مبذول داشت.


هیچ شکی نیست تاریخ تکامل اجتماعی این مردم آن شالوده ایی را تشکیل می دهد که تاریخ سیاسی شان بر آن استوار است و موتور محرکه انقلاب سیاسی پیوسته تکامل اجتماعی است.

در برخورد با این مردم بزرگترین اشتباه این است مراحل تکاملی این مردم، جامعه های بالادست و پایین دستی که به آن تفسیم میشوند و... را هرباره از نظر دور داشت و آن گونه که خلقیون و مردم گرایان متمایلند همه را با آن و یا این نام  با یک چوب راند.

در این راه باید توجه داشت  جامعه بورژوازی دارای مراحل تکاملی ویژه خود است. به عبارت دیگر ما فقط دارای یک جامعه بورژوایی نیستیم. جامعه  شهری در طول تاریخ مراحل گوناگونی را طی می کند.

از دیگر سو - و این مهم است - باید در نظر داشت همان گونه که جامعه شهری و بورژوازی طبقه ایی از طبقات سه گانه جامعه فئودالی نبوده است - مگر به حکم تحقیر و...- پرولتاریا هم طبقه ایی از طبقات بورژوازی نیست. به این اعتبار این بزرگترین اشتباه است که پرولتاریا را طبقه کارگر و طبقه کارگر را طبقه ایی از طبقات جامعه سرمایه نامید.


درست بر همین اساس همان گونه آن دمکراسی - دمکراسی درونی - که جامعه فئودالیته مطرح می کرده است دارای اعتباری محدود درونی بوده به همان گونه هم آن دمکراسی که بورژوازی مطرح می کند اعتبارش مشمول طبقات درونی این جامعه است.


بنابر این اگر بخواهیم به مردمی که به عنوان طبقه سوم  معروف شده اند بنگریم این مردم تا کنون تاریخ متلاطمی داشته اند. اما به رغم این تنوع تاریخی هدف از همان آغاز ثابت و پابرجا باقی مانده است: آزادی و دمکراسی ورهایی از قیودات خودسری و....

در این راه تنها آن مردمی بیش از همه پاسدار آزادی و دمکراسی اند و آن ها را به شکل وسیع و عمیق خود مطرح می کنند که نه  از تسلط اجتماعی برخوردارند و نه با حاکمیت و دمکراسی در پی حفظ سلطه خود می باشند.

ادامه در قسمت بعدی

http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_30.html

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت دوم

در ادامه همان قدر که ما توجه مان را به جامعه فئودالی با آن ترکیب سه گانه اش معطوف کنیم کافی است تا به آن نتیجه ایی که این جستار دنبال می کند، نایل شویم.

گفتیم این تئلیث و این عدد سه ایی که چنین مقدسش کرده اند سیمای طبقاتی جامعه ایی  را هرباره  ترسیم می کند که در قرون میانه مطرح و از سوی دیگر حاکم بوده است. در واقع آنها سه تن بودند: یعنی طبقه اول روحانیت، طبقه دوم اشراف و دربار و نظامیان و... .طبقه سوم  زمینداران، مردم و...

اصل و اساس این جامعه در واقع پایه مردمی  اش بوده است که مردم و توده مردم و.. خوانده می شده اند . اما این  ده گانان و ده خانان و دهقانان که طبقه سوم را تشکیل می داده اند در جامعه فئودالی و در عصر قرون میانه به اندازه کافی علل برای مبارزه برای احیای حقوق ازدست رفته  شان در دست داشته اند.

در عصر فئودالیته این مبارزه در جامعه فئودالی از سوی دهقانان متوجه طبقه اول یعنی روحانیت و طبقه دوم یعنی نظامیان، اشراف و ... میشد. ودر ایرانی که مورد تجاوز قرار گرفته شده بود و  مدام در اشغال خارجیان قرار داشت  طبیعی  است که این مبارزه دهقانان و به عبارت امروزی مبارزات مردمی بر علیه اشرافیت و روحانیتی بود که در هربار از اشغال نسبت و قرابت قومی با آنها  ابراز نمی نمودند.

در این رابطه اجازه دهید برحسب موضوع به دو مورد اشاره کنم که حائز اهمیت بسیاری هستند: یکی همان مبارزه دیرینه برای دمکراسی از سوی دهقانان می باشد که در عصر اشغال ایران توام با احیای حق حاکمیت ملی و قومی توامان بود و دیگر نکته این که این مردمی که پایه جامعه فئودالی را تشکیل می داند و در تقسیم عادلانه قدرت و زمین و.. با روحانیت و اشرافیت در نزاع دائمی بودند و در واقع می خواستند همان مجلس سنای عصر باستان را دوباره زنده کنند و.... بخشی از جامعه رسمی و حاکم بودند و گرچه پایه های دمکراسی خواهی در عصر فئودالیته را تشکیل می داند لاکن از یاد نباید برد که  از همان جامعه ایی بودند که بار سنگین آن بر دوش مابقی اهالی کشورواقع شده بود،  و در برابر آن این مابقی اصلا داخل آدم محسوب نمی شدند و اصلا دارای هیچ امتیازی نبودند، توگویی اصلا وجود خارجی نداشتند. واما تعداد این اهالی نظر به تغییر و تحولات اجتماعی کشور رفته رفته رو به ازدیاد  قرار داشت...

پس می توان نتیجه گرفت مبارزه برای دمکراسی، سیستم پارلمانی و مجلس بزرگان و... یعنی مبارزه ایی که در درون جامعه حاکم جاری بود به مرور ایام  به میزان پیشرفت اجتماعی و وزین شدن مردمی که خارج از این جامعه بودند و به سهولت آنانرا شهروندان می خواندند دارای پایگاه مردمی جدیدی می گشت بطوریکه حتی محور دمکراسی خواهی از درون جامعه فئودالی به خارج آن منتقل گشت و آن مبارزه ایی که درآغاز فئودالی و روستایی بود بتدریج صورت و ماهیت شهری به خود گرفت.

ما امروزه در واقع جمهوری خواهی و دمکراسی خواهی را عمدتا به همین شکل شهروندی آن می شناسیم که بورژوازی در عصر قرون میانه پرچم  آنرا از دست دهقانان گرفته بود و از آن خود کرده بود.

در این جا باید توجه داشت که این شهروندانی که به این ترتیب رفته رفته به اهمیت اجتماعی شان افزوده میشد در ارتباط با طبقه سوم یعنی همان اعیان و دهقانان. قرار داشتند و از همین  رو گاه طبقه سوم و گاه طبقه چهارم خوانده میشدند. اما آنچه که از پیش مسلم بود این حقیقت است که این شهروندان تافته ایی جدا بافته از آن جامعه فئودالی و روستایی را تشکیل می دادند که زمانی در گذشته های بسیار دوردست در کشور از دل جامعه برده داری روی برتافته بود و به این معنا نسبیتی با آنها نداشته و در نوع خود جامعه جدیدی بوده و دارای آرمان های اجتماعی نوینی بوده است.

به عنوان نتیجه عرض می کنم:  ما وقتی به اروپا نگاه می کنیم در همه نقاطی که مبارزه اعیان و فئودال ها برای احیای دمکراسی باستانی به نتیجه رسید- عصر رنساس یعنی احیای عصر باستان در اروپا-  این پیروزی و دستاورد فئودالی در احیای دمکراسی باستانی در جای خود مبدل به یک پیش شرط مهی برای پیش رفت های بعدی اجتماعی و بخصوص در حیطه دمکراسی خواهی و نظام پارلمانی گشت.

ما در ایران متاسفانه نظر به عللی آشکار و پنهان  دارای چنین پیش زمینه های دمکراسی خواهی نیستیم و مقابله با احیای نظام سنتی سنا و پارلمان تا دوره های نهایی عصر حاکمیت ترک های قجر بر کشور ادامه داشت.

این مبحث از یک نظر دیگر هم مهم است. همان گونه که می دانیم  درآن جامعه های شهری و صنعتی که در قرون میانه پایه گذاری شدند بعدها در طی فرآیند های تغییرو تحولات درونی و ارگانیگ از دلشان هرباره آن جامعه های شهری نوینی سر بیرون آوردند که به آن متداولا جامعه های کاپیتالیستی و بورژوایی می گویند.

بنابراین اگر ما تاریخ دمکراسی خواهی و احیای سنن باستانی از دمکراسی را که در قرون میانه جاری بوده در ارتباط با تاریخ کاپیتالیسم - به مفهوم اجتماعی آن - قرار دهیم آنگاه می توانیم به جرات اعلام کنیم که تاریخ دمکراسی خواهی بر تاریخ کاپیتالیسم مقدم بوده است

ادامه در قسمت بعدی....
http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_7953.html

آنها سه تن بودند. به مناسبت تثلیث- قسمت اول

جامعه فئودالی که از دل جامعه باستانی سر بیرون آورد از سه طبقه روحانیت، اشراف و اعیان تشکیل می یافته است. در ایران و در اروپا و... این جامعه در واقع جامعه ایی بوده که حاکمیت و دولت  را در دست داشته است. جامعه برده داری و جامعه فئودالی هر دو از جامعه های فلاحتی بودند.

ترکیب طبقاتی جامعه فئودالی و تقسیم آن به سه طبقه این شبهه را فراهم می کند که توگویی در کشوری که جامعه فئودالی در راس است جامعه های دیگری - خواه طبقاتی و خواه غیر طبقاتی از موجودیت برخوردار نیستند.

بهر حال باید مسئله را بدین گونه استفهام کرد که سه طبقه نامبرده سه طبقه ایی بوده اند که جامعه فئودالی و حاکم از آن ترکیب می یافته است و جامعه فئودالی  با  ترکیب طبقاتی نامبرده تنها جامعه ایی از جامعه های کشور را هرباره تشکیل می داده  است و نه آنگونه که تا کنون ادعا می شود و در دانشگاه ها تدریس میشود تنها جامعه کشور.

به عبارت دیگر پیوسته تعداد جامعه هایی که در یک کشور یافت می شوند از تعداد دولت که پیوسته واحد است فراتر می رود. معمولا در یک کشور دولت و حکومت واحد است اما جامعه در کثرت نمایان می گردد.

نظریه کشور واحد ، دولت واحد و جامعه واحد در واقع همان نظریه جامعه  مطلقه ایی است که حاکمیت و کشور را بطور مطلقه بدست دارد و.به دنیا این گونه جلوه می دهد که به جز این جامعه و احیانا طبقات درونی اش نفوس و جامعه هایی دیگر در کشور از موجودیت برخوردارنیستند.

از همین نظریه مطلقه است که تا کنون این گونه به ما ارث رسیده است که ما امروزه وقتی از کشور و دولت خودمان صحبت می کنیم همان لحن مطلق اندیشانه ایی را به خود می گیریم که جامعه مطلقه و حاکم فئودالی  در قرون وسطی به ما سرایت داده است.

در حالی که هنگامی که فئودال ها در قرون وسطی از جامعه، دولت و کشور سخن می راندند مد نظر آنها تنها جامعه خودشان یعنی همان جامعه فئودالی بود که گفتیم از سه طبقه تشکیل می یافت. مابقی مردم اصلا داخل آدم محسوب نمی شدند و این مسئله رابطه انسانی در ارتباط با مبحث دمکراسی که امروزه مطرح است،  اهمیت می یابد.

 از سوی دیگر این نظر مطلق بینانه را مد نظر داشتن در نفس خود حائز اهمیت بسیار است. این امر  از این نظر مهم است که به ما هرباره برای فهم بسیاری از مسائل از  گذشته و حال و آینده  کمک شایان توجه ایی عرضه می نماید.

بطور مثال برای فهم دمکراسی که امروزه مطرح است، ما ملزم به این هستیم که نظر مطلق بینانه یعنی یک جامعه و یک کشور و دولت را مد نظر خود قرار دهیم. چون در مبارزه ایی که از سوی جامعه های دیگر کشور - همراه با طبقاتی که این دیگر جامعه های از آن ترکیب یافته اند-  رفته رفته مطرح شده و میشود، در این مبارزه بی امان بر علیه مطلقیت جامعه فئودالی حاکم بوده و است که مسئله دمکراسی بیش از بیش به صفحه روز سیاست آورده شده و میشود.

من در بالا از جامعه فلاحتی باستانی این نخستین مدنیت در برابر بربریت سخن راندم که گفتم این نخستین مدنیت نسبت به جامعه فئودالی حائز جایگاه  مادر بودن را دارد یعنی در واقع جامعه فئودالی از دل جامعه برده داری تولد یافت و یا به عبارت دیگر همان جامعه برده داری بود که به شکل عالی تر تکامل یافته بود.

توجه به این ارتباط میان مدنیت باستانی و مدنیت در قرون میانه در رابطه با دمکراسی حائز اهمیت است. همان گونه که می دانیم جامعه فلاحتی  باستانی یعنی نخستین  مرحله از مدنیت نظر به ساختار اجتماعی اش در نظام سیاسی اش پیرو دمکراسی بود.

من قبل از ادامه بحث مایلم در اطراف این دمکراسی باستانی و عمومیت آن در عصر باستان سخن برانم. از آنجاییکه عصر فئودالیته در آسیا و شمال آفریقا بسیار زود تر از اروپا به وقوع پیوسته است و نظر به این که زمانی نقاطی هنوز در دوره آغازین مدنیت وباستانی بودند ولذا دمکراسی در آنجا هنوز پابرجا بود در ایران و چین و... عصر فئودالیته و پایان دمکراسی آغاز شده بود از همین رو بسیار گزارشات که از این تفاوت ها در مراحل تاریخی داده شده به ضرر آسیا تمام شده است و این تصویر را ایجاد کرده که توگویی  در ایران و چین و... از همان آغاز نظام تک حاکمی یعنی همان نظامی که ما امروز به اصلاح غلط دیکتاتوری می خوانیم حکم می رانده است.

بهر حال باید مسئله را این گونه فهمید که گرچه اسنادی که گویای مرحله دمکراسی باستانی در کشور ایران و... باشد در دست نیست اما نظر به سابقه دیرینه فئودالیته و نظر به این درجات پیشرفتگی اجتماعی کشور آن اسنادی که به ما رسیده و عمدتا از سوی یونانیان و.. می باشد روشنایی بر تاریکی ها عصر پایان دمکراسی و آغاز فئودالیته در کشور می افکنند. اما به هر حال از این اسناد تاریخی نباید  چنین فهمید که ایران و ... در گذشته های بسیار دوردست تاریخ خود دارای دوران دمکراسی و عصر ماقبل فئودالیته نبوده و از آغاز نظر به شیوه های تولید آسیایی و از این حرفها تنها با دیکتاتوری و نظام حاکمیت فردی آشنا بوده است.

این اصلاحیه به ما این کمک را می دهد که ما ایران فئودالیته که خیلی زود تر از اروپا و.. آغاز شده را تنها به مثابه یک عصر و مرحله از مراحل تکاملی اش در نظر داشته باشیم و به آن صورت مطلقه و قابل اعتبار برای همه اعصار ندهیم.

اما این که چرا این ایران فئودالی و این که چرا جامعه فئودالی ایران - یا نظر به تنوع ملی ایران بهتر است بگوییم جامعه های فئودالی در ایران زمین -  با چنین سخت جانی تا کنون دوام یافته اند در رابطه با بحث دمکراسی یافتن یک پاسخ مناسب برای آن حائز اهمیت فراوان است.

برای این بحث دمکراسی و جامعه فئودالی را به پیش ببریم اجازه  دهید از همان جستار تثلیث یعنی طبقات سه گانه ترکیبی جامعه فئودالی آغاز کنیم.

این که جامعه فئودالی از سه طبقه روحانیت، اشراف و اعیان تشکیل می یافته است این ترکیب سه گانه جامعه مزبور  در ذهن هر ناظری پرسشهای فراوانی را برمی انگیزاند.

اول از همه شاید عدد سه باشد. همان گونه که می دانید عدد سه و عدد چهار و حاصل ضرب ایندو یعنی عدد دوازده از اعداد مهمی هستند. من در این جا برای پیشگیری از اطاله کلام نمی خواهم وارد گذشته های بسیار دوری شوم اما به این ترتیب توجه خوانندگان را به این نکته جلب می دهم که سه طبقه جامعه رسمی عصر قرون میانه  در طی یک روند طولانی حاصل شده و  به این ترتیب ریشه های خود را مدیون نخستین جامعه اشتراکی و نخستین بودند که از دل آن جوانه زده بودند.

و در ایران هم این مسئله به همین نحو بوده و  اما در ایران نظر به تنوع ملی آن این جامعه ها با آن تثلیث درونی شان از کثرت برخوردار بودند. اما آنچه که در این رابطه در ایران بخصوص باید مورد توجه قرار گیرد همان تهاجم قبایل بربر بوده که همواره مدنیت و جامعه پیشترفته عصر فئودالی ایران را مورد مخاطره قرار می داده و همان گونه که می دانیم نظر به موفقیت های عرب ها، ترک ها و مغول ها و... سلطه این اقوام صحرا و بادیه نشین اثرات چشمگیری بر ترکیب طبقاتی جامعه های فئودالی و رسمی در ایران داشته است.


ادامه در قسمت بعدی....
http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_8920.html

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

در اندیشه یک جمهوری نوین

از حاکمیت های روحانیت و اشرافیت که  ازگذشته های دور تاکنون تاریخ کشور را به خود اختصاص داده اند بگذریم،   از دیرباز از سوی طبقه سوم کشور و مردم خواسته برحق شان یعنی استقرار حکومت مردمی و جمهوری مطرح بوده و است که متاسفانه تاکنون به عللی در هر تلاش به شکست انجامیده و عملی نگشته است.

پرداخت به حاکمیت های روحانی و اشرافی یعنی آن طرف دیوار وظیفه این جستار نیست. در چند جستار که پیش تر آمده سعی شده است به وسعت اطلاعات پیرامون آن پرداخته شود. اما در این جا سعی بر این است که اطراف  این طرف دیوار به بحث بنشینیم.

بنابراین موضوع این جستار پیرامون جمهوری یعنی حاکمیت مردم و ...می باشد.

من  دنباله روی این نظر  هستم که جمهوری  از نظر تاریخی و اجتماعی به دو نوع تفسیم می شود


  • جمهوری کهن
  • جمهوری نو
در ادامه من به این نظرم که در رابطه میان این دو نوع جمهوری و حرکت مردمی تا مادامیکه رهبری حرکت مردمی در دست جمهوری نو نباشد نهضت مردم در ایران  برعلیه حاکمیت روحانیت و اشرافیت- یعنی آن حاکمیت آن طرف دیوار -  و در استقرار حاکمیت ملی و نفی استعمار و سلطه دول خارجی و.... به ثمر نخواهد رسید.

برای فهم بیشتر مطلب  این دو جمهوری باید به یک تفسیم عمودی و از بالا به پایین میان اهالی کشور توجه کرد. جمهوری کهن در این تقسیم عمودی از بالادستان تا فرودستان همه آن ایرانیان را تشکیل می دهند که به روش سنتی و غیر مدرن گذشته زیست می کنند و به طبع آن هم از همان شعور اجتماعی برخوردارند که در ایران قدیم مطرح بوده است.

در ازای این دسته از جمهور مردم از زمان انقلاب صنعتی و توسعه نوین شهرنشینی و صنعت روابط اجتماعی نوینی و به تبع آن جمهوری جدیدی در ایران روبه تکوین نهاده است که به سهم خود هم به بالادستان و فرودستان تقسیم می شوند.

چنان که می بینید تقسیم کشور به شکل افقی هم که اهالی را صرف نظر از ریشه های تاریخی شان به بالا دست و فرودست، به ثروتمند و فقیر تقسیم می نماید هم ممکن است.

ما اگر بخواهیم ایران را به این شکل افقی تقسیم کنیم آنگاه به آن شکافی میان جمهوری دست می یابیم که  تکیه به این تضاد فقر و ثروت عملا برای پیشبرد اهداف استقرار جمهوری در ایران فایده مند نیست.


از همین روست که مد نظر من شکاف عمودی در جمهوری است و این که در این تضاد تاریخی و اجتماعی که هریک مرحله ایی از تاریخ و تکامل کشورند، باید دست بالا با جمهوری نوین و مرحله نوین تاریخی کشور باشد.

از این نظر عمده کردن شکاف افقی در جمهوری برای مجموعه جمهوری و تلاش برای حاکمیت آن در کشور مضر است و یا به عبارت دیگر حل تضاد و شکاف های افقی از گرو حل تضاد هایی که به شکل عمودی در کشور مطرح هستند و کشور را از بالا به پایین به دو دسته تقسیم می نماید، گذار می نماید

از نظر من آن جمهوری خواهان که به جای تکیه به شکاف عمودی و تاریخی - اجتماعی میان جمهوری به شکاف افقی فقرو ثروت تکیه نموده اند عملا در خدمت ضعف نهضت مردمی و جمهوری خواهی و به ثمر رسیدن آن در کشور بوده اند.

بنابر این تکیه من به شکاف عمودی و تاریخی - اجتماعی میان جمهوری خواهان است. از این نظر از علل ضعف و شکست نهضت جمهوری در کشور سلطه جمهوری کهن بر جمهوری نو بوده است.

از این نظر از  راه همین سلطه  راه کهن بر راه نوین در نهضت جمهوری است که به واسطه جمهوری خواهان سنتی هرباره حاکمیت استبدادی روحانیت و یا اشرافیت و دربار ممکن شده است.

به عبارت دیگر تا مادامیکه در نهضت جمهوری خواهی شیوه های نوین جمهوری خواهی مسلط نشود و تا زمانیکه آن نیروهای اجتماعی که محصول انقلاب صنعتی هستند، از بالا دست تا پایین دست به مساعدت هم در یک جبهه واحد رهبری نهضت مردمی را بعهده نگیرند، جمهوری خواهی به عنوان یک حرکت قوام و دوام نیافته و هرباره طعمه استبداد و استعمار خواهد شد.



سلطنت مشروطه و ولایت مشروعه

از سلطنت مطلقه و ولایت  مطلقه فقیه که بگذریم هنگامی که حاکمیت اشرافیت و حاکمیت روحانیت هریک به سهم  خود گامی بسوی حاکمیت مردم و طبقه سوم  بر میدارند نتیجه این می شود که به آن سلطنت مشروطه و در مورد حاکمیت روحانیت جمهوری اسلامی می گویند.

اما واقعیت این است که در ایران به عللی نه دوری سلطنت از مطلقیت و نزدیکی به حاکمیت مردم - جمهوری - عملی گشت و نه آن گونه که در مورد جمهوری اسلامی تجربه کردیم  روحانیت توانست و آماده بود در فردای حکومت از مطلقیت حاکمیت خود دست بردارد.


از زوایه جمهوری و حاکمیت طبقه سوم و مردم به روحانیت و اشرافیت کشور بنگریم، ما مردم دارای این تچربه تلخ از این دو طبقه حاکمه کشور را در انبان تجربه های سیاسی خود داریم که آنها گرچه در روزهای انقلاب و برآمدی مردمی، به جمهوری و مردم نزدیک میشوند و وعده های مشروطه و مشروعه در حاکمیت خود  را می دهند اما در عمل در فردای انقلاب به مردم پشت نموده و حاکمیت مطلقه خود را با اتکاء به در آمدهای هنگفت نفتی و کمک خارجیان  بر کشور تحمیل می کنند.

به این گونه بوده و به این گونه خواهد بود تا ما مادامیکه طبقه سوم و مردم به هنگام قیام از حاکمیت خود صرف نظر کرده و تن به وعده های فریب بنده روحانیت و اشرافیت  بدهند.

اهمیت این موضوع امروزه از این رو دو چندان می شود که در آینده نزدیک قیام سراسری مردم علیه حاکمیت مطلقه روحانیت و علیه جمهوری اسلامی ایران در راه است و در همین راه است که از سوی اشرافیت سرنگون شده  وعده سلطنت مشروطه به مردم داده میشود یعنی نظیر همان وعده حکومت مشروعه ایی که جفت  روحانیتش به مردم داد و به قول خود عمل نکرد و اکنون با تکیه به دلارهای نفتی به جمهور مردم پشت کرده است.

آدمی وقتی به این وعده های فریبنده این دو طبقه حاکمه یعنی روحانیت و اشرافیت می نگرد به این نکته پی میبرد که قرن ها حاکمیتی که به نحوی میان ایندو طبقه تقسیم شده به  آنها درکی از طبقه سوم و مردم داده است که دایر بر این که توگویی ایندو به این نظرند که مردم چنان احمق تشریف دارند و چنان ناشایست برای حکومت کردن هستند که هرباره سرموعد مستعد  خوردن فریب این رویاه ها مکار سیاسی می باشند.

از همین روست که اکنون به همان روش و با همان وعده هایی که روزی روحانیت به مردم داد کنون جفت دیرینه روحانیت یعنی سلطنت  از مردم  خواستار اتحاد همه ایرانیان زیر پرچم واحد  می گردد  با هدف روزی که با تصمیم مردمی سلطنت مشروطه در کشور مستقر گردد.

او به مردم چنین وعده می دهد که از سلطنت مطلقه فاصله گرفته و در کشور سلطنت قانون و مشروطه پارلمانی حاکم گردد نظیر همان وعده هایی که روزی روحانیت از حاکمیت قانون و حکومت جمهوری اسلامی به مردم داد که حاصل آن حاکمیت مطلقه روحانیت در عمل گشت.

اگر در این که این دو طبقه بارها وعده داده اند و به وعده های خود وفا نکرده اند و سر جمهور مردم سرانجام بی کلاه ماند مکانیسمی مسلط است پس باید به این مکانیسم طلسم شده توجه کرد که در ایران حاکمیت روحانیت و سلطنت به علت کارکرد همین مکانیسم هرگز قانون پذیر و مشروط و مشروع نخواهد شد.

با نظر داشت به این مکانیسم باید مطمئن بود که در ایران نه سلطنت هرگز مشروطه خواهد شد و نه روحانیت مشروعه.

معمولا در رابطه با این مکانیسم که مانعی در جهت استقرار مشروطه و مشروعه در ایران است سخن از نقش نفت و دلارهای نفتی و جایگاه استعمار در این رابطه به میان می آید .

و در همین رابطه است که برخی مصلحین پیشنهاد خصوصی کردن نفت را می دهند که در جای خود حائز توجه است. اما در این جا در رابطه با مکانیسم های کاری که مانع مشروطه و مشروعه و در کلام نوین قانون در کشورند، باید توجه داشت تا زمانی که واقعیت ایران تغییری نکرده است و مکانیسم های نافی قانون گرایی و تابعیت حکومت از مردم وجود دارند باید دانست که همین آش خواهد و همین کاسه.


اما در این جا این پرسش مطرح میشود که چگونه می توان مکانیسم های کمک کننده به دیکتاتوری و خودسری  در کشور برطرف کرد و زمینه برای حکومت مردم و قانون بوجود آورد؟

با حرکت از منطق عملی متوجه می شویم این انتظار از حکومت های مطلقه که ریشه های نفتی و دیگر منابع مادی خودسری شان را با دست خود قطع نمایند انتظار بی اساسی است. پس از این لحاظ در سایه دیکتاتوری ها خواه روحانی و خواه سلطنتی نیل به رفع مکانیسم های زاینده دیکتاتوری و خودسری ممکن نیست و تنها این می ماند که  جهت از بین بردن مکانیسم های دیکتاتوری در کشور در گام اول حکومت مردم و حکومت طبقه سوم مستقر گردد و سپس حکومت مردم و جمهوری در یی ایجاد ساختار هایی برای جمهوری و دمکراسی و به عبارت دیگر درصدد ازبین بردن ساختار ها و مکانیسم های دیکتاتوری در کشور برآید.

از نظر من چنین تکالیفی یعنی ریختن شالوده های ساختاری دمکراسی  و ویرانی مکانیسم های ساختاری دیکتاتوری از وظایف جمهور مردم در مسیر اعمال حاکمیت شان و تحفیظ آن در کشور می باشد.








۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

نظر شما نسبت به ائتلاف عمل جمهوری خواهان و سلطنت طلبها؟

قبل از همه اجازه دهید من به قوانین و قواعد نظرخواهی ها و نظر دهی های از این قبیل اشارهی دهم تا از همان آغاز این که آنچه آمده می شود مبادا دائر بر دیکته کردن خواسته ایی از سوی کسی به کسی و کسانی تلقی شود.

همان گونه دوستان مطلع اند هر نظر اجتماعی از دو جهت مورد توجه جهانیان است یکی از زاویه دایره اعتبار  فردی و دیگری از دایره اعتبار  اجتماعی.

فردیت یک نظریه اجتماعی نافی اجتماعی بودن آن نیست. نباید از نظر دور داشت هر فردی حامل شعور اجتماعی یعنی از آن جامعه ایی می باشد که او عضو آن است. ما به این شعور اجتماعی به غلط خرد جمعی می گوییم. تا مادامیکه که فرد در جامعه خود موثر می تواند باشد محق است  با استفاده از حقوق فردی اش اعضای دیگر جامعه را به منافع مشترک و اجتماعی متوجه گرداند، چرا که فرد تنها از این راه قادر است به منافع اجتماعی اش برسد و یا آنرا حفظ کند.

اما در پاسخ به مسئله ائتلاف عمل جمهوری خواهان با سلطنت خواهان.

من به علل و دلایل زیر مخالف چنین ائتلاف عملی هستم.

1- جمهوری خواهی و سلطنت خواهی یک اختلاف اساسی و استراتژیک است.  این اختلاف بر می گردد به دو نظام یکی  دمکراسی و دیگری اریستوکراسی. یکی مردم سالاری و دیگر شاه سالاری.

 این که شاه سالاری و اریستوکراسی مملکت بنابر وعده های حرفی  و شفاهی  مدعی کنونی سلطنت در ایران در پی نزدیک سازی  نظام پادشاهی به جمهوری و مردم سالاری است، گرچه این تلاش در نزدیکی به مردم سالاری و اصول آن در خور توجه می باشد، اما نظر به شرایط اجتماعی و تاریخی و تجارب تلخ استبداد شاهی و متکی به نفت و استعمار و... ادعای های شفاهی و تبلیغاتی مدعی سلطنت در نزدیکی به مردم سالاری کافی نیست.

ما در سلطنت خواهان با طیفی مواجه هستیم که معدل آن همان است که هم اکنون از سوی مدعی تاج شاهی اظهار میشود. اما همان گونه که می دانیم یک سلطنت در ایران در فردای استقرار تنها متکی به نفوذ یک طیف نیست و اگر هم باشد تنها در نخستین سالهای استفرار و یا در نخستین نسل  چنین خواهد بود.

این را از این رو عرض می کنم که جمهوری خواهانی که  به پای ائتلاف با سلطنت خواهان پهلوی  می روند باید احتمال این را هم بدهند که در صورت بازندگی در این قمار سیاسی عملا با خدمتی که به  بازگشت سلطنت در ایران نموده اند در فردای سلطنت دوباره پهلوی باید در سایه آن تصور آینده صالحی برای خود را داشته باشند و این به علت گفته شده در بالا ممکن نیست.


2- ما جمهوری خواهان باید به این نکته بیاندیشیم که  اساسا در چنین ائتلافی با سلطنت طلبها  چه حاصلی از سوی این نیروها متوجه ما می شود. مگر چنین ائتلافی با هدف سرنگونی حاکمیت روحانیت نیست؟ اگر است آنگاه این پرسش مطرح است که سلطنت طلبها در این روند چه مساعدتی می توانند به ما بنمایند و اصلا در این روند چه کمکی از دست شان برمی آید که در مسیر حاکمیت به غیر از خودشان باشد؟

از نظر من نباید از نظر دور داشت چنین ائتلافی در عمل بسود ما نیست اما بسود سلطنت طلبها است . آنها در واقع نظر  از روی  ضعف و این که با پنهان شدن در پس چنین ائتلافی با چمهوری خواهان چهره خود را بپوشانند و در فردای سرنگونی در کشور مطرح شوند به پای چنین ائتلافی می روند.

و اما جمهوری خواهان برای رسیدن به جمهوری و برای تلاش دوباره برای استقرار جمهوری محتاج این نیستند که برای این منظور سوراغ دعا را فراموش کنند و با نیروهایی  همکاری کنند که زمانی  در سرنگونی شان دست داشته اند.

علل شکست جمهوری خواهان در سرنگونی پهلوی و سلطنت و استقرار استبداد روحانیت علتی نباید شود که جمهوری خواهان برای رهایی از این خود کرده با نیروهای دست بدست شوند که  زمانی در سرنگونی شان دخیل بوده اند و اکنون برای بازگشت سلطنت ورشکسته شان تلاش می کنند.

3- راه استقرار جمهوری در کشور راه اصلاح جمهوری اسلامی نیست. اما به این معنا نیست که ما باید به این علت با سلطنت خواهان همکاری کنیم. استقرار یک نظام در کشور باید متکی به اراده مردمی باشد که خواهان حکومت کردن و دولت داشتن می باشند.

چنین نظامی را نه ناتو و نه آمریکایی ها به ما هدیه می کنند و نه با کنارگیری  خودبخود  حاکمیت روحانیت تحصیل میشود. مردمی که حاکمیت خود را  می خواهند باید برای این امر همت کنند.

و اما این که در فردای حاکمیت خود این مردم این نظام را چگونه سازماندهی می کنند و این حاکمیت مردمی، جمهوری، و مردمی سالاری به چه شکل  در خواهد آمد.... این را باید همین  جمهوری خواهان  میان خود به رای بگذارند .

به عبارت دیگر نه این اساس حکومت مردمی، مردم سالاری، جمهوری و یا... است که باید به رای گذارده شود  بل که مدل جمهوری باید به رای گذارده شود. .والا خود جمهوری که مظهر قدرت و حاکمیت مردم است از راه رای حاصل نمی شود و برای آن باید مردم جمهوری خواه  همت کنند و لذا این  آخری را میان اهالی یک کشور به رای گذاردن استهزا آمیز است.

4- ابقای جمهوری اسلامی و تداوم شوم حاکمیت روحانیت در فقدان ائتلاف عمل جمهوری خواهان و سلطنت طلب ها نیست. ما جمهوری خواهان بیش همه باید در فضای وحدت خواهی پدیدار شده،  ازعلل این تداوم شوم را در فقدان وحدت و ائتلاف میان خودمان جستجو کنیم و همین وحدت است که در فردا اساس دمکراسی و جمهوری در کشور را تشکیل خواهد داد.

از این رو  اگر ما در این زمینه توانستیم گامی های مثبتی جهت  اشتراک  برنامه ای و عملی برداریم آنگاه باید مطمئن بود قوای حاصله از این راه به حدی خواهد بود که آنگاه اصلا نیازی نیست که در مورد اساسی ترین مسئله هر سیاستی یعنی نوع نظام به پای یک جبهه خلقی رویم که شکست چنین راهی - راه جبهه - در استقرار جمهوری اسلامی از قبل موجود است.





۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

حاکمیت مردم و حاکمیت روحانیت


طبقه سوم در حال سواری دادن

من فکر کنم ما ایرانیان داریم زندگی را بر خود سخت تر از این که است می نماییم.حقیقت اینه که دیکتاتوری آخوندی در برابردیکتاتوری غیر آخوندی و اشرافی مطرح بوده و است. و فرق آن با دیکتاتوری اشرافی در این است که در دیکتاتوری آخوندی طبقه اول روحانیت و طبقه دوم اشرافیت و طبقه سوم مردم می باشند اما در دیکتاتوری اشرافی طبفه اول اشرافیت است.


اما در مورد حاکمیت مردم حقیقت این است که حاکمیت مردم یعنی مردم سالاری که به یونانی دمکراسی می شود خلاف دو حاکمیت طبقاتی نخست می باشد. و چنین حاکمیتی نه طبقه روحانیت و نه طبقه اشرافیت را در پایه خود دارد. و این مردم هستند که پایه دمکراسی می باشند. دمکراسی در واقع مخالف سوپرماتی یعنی حق حاکمیت از پیش تعیین شده طبقات روحانی و اشرافیت می باشد. روحانیت این حق پیش - حاکمیت را بر پایه احکام الهی و اشرافیت بر پایه خونی و نژادی و... توجیه کرده و از حق خود می دانند. در حالیکه حاکمیت مردم چنین امتیازاتی را برای هیچ گروهی قائل نیستند.

بنابر این اگر ما از حقوق برابر انسانی عزیمت کنیم می بینیم که آموزه های دینی و تژاد پرستانه ایی که روحانیت و اشرافیت در گذشته به خورد ما داده اند تنها وسایلی بوده اند برای پیشگیری از حاکمیت طبقه سوم یعنی حاکمیت مردم و وسیله ایی برای اعمال حاکمیت ممتازانه شان که هرباره یا بر توجبات دینی استوار بود و یا بر توجیات اشراقی و خونی و...


بنابر این بیاییم از این زوایه حرکت کنیم که طبقه سوم یعنی مردم از آن حرکت می کنند و در این راه با آن تئوری های حکومتی هرباره مقابله کنیم که نافی حکومت مردمی و توجیه گر حکومت های اشرافی و آخوندی می باشند.

من به این نظرم در این راه است که متوجه میشویم که ما کاری با خدا و عقیده و دین و.. مردم که خودمان باشیم، نداریم بلکه سر وکار ما با تئوری های طبقاتی است که هرباره برای توجیه حاکمیت غیر مردمی و طبقاتی بهره گرفته میشوند.

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مردم را بیدار کنید

نمی دانم چرا این لفظ بیداری مردم را که می شنوم یکهو دیگرگون می شوم. خواهش می کنم از این گفتارم تعبیر  اشتباه آمیز نشود. توضیح میدهم. به این نظرم که دیکتاتوری ها و جمهوری ها گرچه  رابطه معکوسی با هم دارند  لاکن  بدون  وحدت و اشتراک هم  نیستند. نظر به همین پیوند تاریخی و انسانی است که دیکتاتوری و جمهوری در ایران با هم گره خورده اند و این شد که اکنون حاکمیت دارد. من وقتی به این دوگانگی رسمی و حاکم می اندیشم آنرا یک تصادف نمی بینم و امری که نتیجه نابیداری و نا آگاهی مجریان و صحنه گردانانش بوده باشد بل که در پس آن ایرانیانی می بینم که با بیداری خاص خود هم دیکتاتوری و  نظام شاهی موجود را حفظ نمودند تا مبادا از کوره در رود و استبداد هم دستخوش اصلاحات شاهی گردد و هم به نام قیام و انقلاب و از این حرفها  بساط  جمهوری را گسترده نمودند و از این راه  به  شیوه خود  به ایران نو و بالنده بیش ترین ستم ها را روا داشتند. هم خر را  و هم خرما را  خواستند و  با سلام صلوات هم بهش  رسیدند. بر این حساب اگر از من بپرسید خواهم گفت این مردم، - نه همه مردم. مبادا بد تعبیر شود - این جمهوری این دیکتاتوری، این ایران، این تاریخ و این ... همین است که می بینید در هرباره تکرارش هم همین کارکرد را خواهد داشت که داشته است. اما در عوض و در مقابل این مردم ، ایران دیگر، مردم دیگر، تاریخ نو ، جامعه نو ، روابط نو و... جمهوری نو ، شعر نو، آوازه خوان نو ، نگاه نو، هنر نو ، موسیقی و کلام نو  ... یک روند و یک عالم دیگری داشت و هنوز هم دارد. من وقتی به این دو پارگی تاریخی و اجتماعی در کشورمان که به موازات و در کنار  هم از یک قرن و نیم به این طرف کشیده شده اند، می اندیشم می بینم مردم نخست اگر دست به جمهوری و دیکتاتوری بردند و زورشان هم رسید، از هراس از ایران نو، روابط نو و.... بوده است و در این رابطه  هم خیلی خوب بیدارانه و آگاهانه و حتی شجاعانه و با قدرت رفتار نمودند. این را به تجربه و شناخت مستقیم از این دسته از مردم، عرض می کنم. بایست ها و نبایست هایشان، ارزش ها و نحوه هستی اجتماعی شان و... را که مشاهده کنید آنگاه به همین نتیجه  خواهید رسید که من از آنها  رسیده ام. بر این پایه به این نظرم که آنها آنچه از خود  بروز دادند و دیدیم همان بود و است که در  چنته داشتند و هنوز هم دارند. از کوزه آنچه برون طراود که دروست. من اگر شاعر بودم  هرگز برای این دسته از مردم شعر نمی گفتم. اگر آوازه خوان بودم هر گز برای آنها نمی خواندم و ...  و اگر خواب بودند، هرگز بیدارشان نمی کردم....  در جمهوری شان  شرکت نمی کردم. از دیکتاتوری به هر شکل که باشد بهر حال متنفرم پس بگذار دیگر سخنی  از آن نباشد...

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

کاپیتالیسم و شناخت ما از آن

برداشتی که من از کاپیتالیسم دارم آنرا در زبان خودمان مترادف سرمایه گرایی  می گرداند. سرمایه گرایی و یا کاپیتالیسم که یک ایسم است این پرسش را در برابر ما قرار می دهد که سرمایه چیست؟

از سرمایه دو تعریف کلی وجود دارد

1- سرمایه عبارت از وسایل تولید و اقتصاد- نیروهای مولده - و کم وبیش از آغاز فعالیت اقتصادی انسان را همراهی کرده است . سرمایه به این مفهوم - به مفهوم اقتصاد- اجتماعی - جزء لایتجزای اقتصاد اجتماعی است. در این مفهوم سرمایه منشای ثروت اجتماعی و یا همان بهره انباشت شده می باشد و رابطه ثروت  و سرمایه  بر شالوده رابطه میان اقتصاد و جامعه  به قرار زیر است : .سرمایه پدیده اقتصادی  است و ثروت پدیده اجتماعی.

از این نگره بر سرمایه , از آغاز سرمایه داری وجود داشته است. چرا از آغاز از سوی جامعه انسانی در حین فعالیت اقتصادی این و یا آن شکل مالکیت و داشتن سرمایه اعمال شده است.

در این نگرش به سرمایه، سرمایه داری را از سرمایه گرایی جدامی کند. همان گونه که بهره برداری با بهره گرایی، داشتن ثروت با  ثروت گرایی و.... هرباره فرق دارند.

2*- در نگره دوم سرمایه  جدا از سرمایه گرایی و کاپیتالیسم نیست و در واقع  سرمایه مولود و معلول سرمایه گرایی است.  به این اعتبار سرمایه همیشه نبوده است بل که از زمانی که وسایل اقتصادی و تولید - همانی که گروه اول آنرا فی نفسه سرمایه می خواند-  در مالکیت و در دست عده ایی که کاپیتالیست نامیده می شوند با هدف بهره کشی از انسان هایی دیگر که در این رابطه کارگر خوانده میشوند، قرار می گیرد در عمل این وسایل  مبدل به سرمایه میگردند. در این نظر شکل نخستین سرمایه، ثروت است که در قالب پول سپس در چرخه اقتصادی مبدل به سرمایه یعنی وسایل تولید با هدف کسب سود می گردد.

بر شالوده این نگره کاپیتالیسم سابقا وجود نداشته است و در عصر نو با صنعت بزرگ پدیدار گشته است. گرچه برخی بر کاپیتالیسم مدرن نوعی کاپیتالیسم غیرمدرن مشروط می سازند* اما بطور کلی سرمایه گرایی و بهره گرایی و غیره را در ارتباط مستقیم با کارمزدی قرار می دهند و این رابطه اجتماعی به اواخر قرون میانه به این طرف مربوط می سازند.

من به شخصه بر نظر اولم. اما در مورد سرمایه گرایی و کاپیتالیسم و آنهم در شکل مدرن آن به این نظرم که سرمایه گرایی از آغاز مدنیت و از آغاز تقسیم انسان ها به دو جامعه بالادست و فرودست پدیدار شده است. از این نظر ، برده داری هم  سرمایه گرایی است.

اما سرمایه گرایی و کاپیتالیسم در قالب مدرن  و در قالب بهره کشی از کار مزدی همان است که نظریه دوم می گوید و می توان آن را پذیرفت.

در واقع برداشت غالب از سرمایه گرایی و کاپیتالیسم همان است که پیرامون کاپیتالیسم و کارمزدوری رواج دارد و نظریه دوم ارائه می دهد. به عبارت دیگر بیشتر ما کاپیتالیسم را همین می شناسیم که نظریه دوم می گوید.

برای این که نشان دهم که این نظریه دوم در عمل به مانع بر خورده است اجازه دهید  نکاتی را  در این رابطه خاطر نشان سازم که از نظر شناخت موضوع بحث مهم است.

بر پایه نظریه دوم از سرمایه و سرمایه گرایی بخش خصوصی جزء لایتجزای کاپیتالیسم می باشد یعنی اگر سرمایه دولتی گشت کاپیتالیسم هم نابود میشود. بنابراین از نگره دوم است که خصوصی بودن سرمایه های اقتصادی کشور یک فاکتور مهم در سرمایه گرایی یعنی کاپیتالیسم می باشد.

در ارتباط با مبحث سیاسی و دمکراسی این نگره به این اندیشه است که سرمایه گرایی و به مفهوم اولی سرمایه خصوصی از پایه دمکراسی در کشور می باشد.

یعنی به عبارت دیگر با  دولتی شدن سرمایه های اقتصادی کشور نه تنها کاپیتالیسم از بین می رود بل که نظام سیاسی - دمکراتیک هم که حیاتش را مدیون  خصوصی بودن سرمایه داری می باشد مبانی موجودیت خود را از این راه از دست خواهد داد.

در جواب من به این نظرم که  نباید شکی کرد که پایه های دمکراسی در کشور  در قدم اول   متکی  بر همان جامعه ایی است که به طبقات تقسیم شده و در کلیتش این جامعه، جامعه سرمایه داران کشور خوانده میشود. در قدم دوم و کمتر حائز اهمیت  حیات این دمکراسی   منوط به وجود جامعه کارگری است .

به این اعتبار از نظریه دوم پذیرفتنی است که پایه دمکراسی وجود طبقات در جامعه سرمایه داران است. به عبارت دیگر وجود جامعه کارگری برای وجود دمکراسی حائز اهمیت اساسی نیست.

و در ادامه از نظریه دوم پذیرفتنی است که در صورت از بین رفتن طبقات در جامعه سرمایه و در صورت دولتی شدن سرمایه ها عملا دیکتاتوری مستقر خواهد شد اما پذیرفتنی نیست که با دولتی شدن سرمایه ها و یا با دولتی شدن جامعه سرمایه، کاپیتالیسم از بین خواهد رفت چرا که حیات کاپیتالیسم برخلاف حیات دمکراسی بر وجود کارگران و جامعه کارگری منوط  است.

در تحلیل نهایی چنین خواهیم داشت

هستی دمکراسی در کشور منوط به طبقات درونی جامعه سرمایه و هستی کاپیتالیسم منوط به هستی جامعه کارگری است.

به عبارت دیگر اگر برای دمکراسی به طبقات درونی جامعه سرمایه نیاز است لاکن شرط وجودی کاپیتالیسم نوین کارمزدوری است.

در یک جا بخش خصوصی سکان دار دمکراسی است و در جایی دیگر جامعه کارگری سکان دار کاپیتالیسم نو است.

بنابر همین اصل است که در صورت دولتی شدن سرمایه ها گرچه دمکراسی پایه های وجودی خود را از دست خواهد داد - این دمکراسی پایه های خود را هم در روند انحصاری شدن تمرکز سرمایه ها هم از دست  خواهد  داد- لاکن در این حالت یعنی با دولتی شدن سرمایه، کاپیتالیسم از بین نخواهد رفت. نمونه کشور چین.

پس بدینسان بسته به این که توجه مان به دمکراسی و یا کاپیتالیسم نو باشد  نتاجی مختلفی از دولتی کردن سرمایه های اقتصادی کشور حاصل میشوند.

به عبارت دیگر: گرچه  خصوصی بودن سرمایه ها و دمکراسی باهمند اما   ایندو یار قدیمی  تنها شکل کاپیتالیسم نیستند.دولتی کردن  شکل دیگر آن می باشد.

در وجود کاپیتالیسم نو روابط مزدوری هرباره شرط است. این موجودیت کارگری است که به کاپیتالیسم شرایط زیست می دهد. دولتی کردن سرمایه ها در صورت وجود رابطه کار مزدوری تنها به معنای موجودیت کاپیتالیسم در فرم دولتی و غیر خصوصی آن است.

اما با از بین رفتن  شکل خصوصی سرمایه ها، خواه در روند تمرکز سرمایه به سرمایه انحصاری و خواه در صورت دولتی شدن  آن عملا این  به معنای از بین بردن پایه های اجتماعی دمکراسی است.

به عبارت دیگر برای حیات دمکراسی شرط اساسی وجود جامعه سرمایه در فرم آزاد و وجود طبقاتی می باشد که جامعه سرمایه را شکل می دهند. در صورت دولتی شدن و تمرکز در جامعه سرمایه پایه های دمکراسی هم از بین خواهد رفت..
اما برای موجودیت کاپیتالیسم نو شرط اولیه و اساسی وجود کار مزدوری است که  هرباره با بازتولید خود کاپیتالیسم نو را بازتولید می کند. وبرعکس برای از بین رفتن کاپیتالیسم نو باید کارمزدی از بین برود و دولتی کردن  در صورت وجود کارمزدی راه چاره نیست.

جمع بندی:


  • 1- نه سرمایه و داشتن سرمایه بل که شکل سرمایه داری مهم است.
  • 2- سرمایه داری از آغاز وجود داشته است اما سرمایه گرایی در دوره ایی از حیات بشر نمودار شده است.
  • 3- سرمایه گرایی نو بر کار مزدی استوار است.
  • 4- ثروت مادی بشری حاصل ادغام کار و سرمایه می باشد
  • 5-در رابطه میان ثروت یعنی جامعه و اقتصاد یعنی سرمایه پیوسته این پرسش مطرح بوده است که کدام جزء در خدمت جزءدیگری است : جامعه در خدمت اقتصاد و یا اقتصاد در خدمت جامعه
  • 6- در پاسخ به پرسش5 کاپیتالیسم و بهره گرایی حاصل شده است که کاپیتالیسم نو تنها شکل و مراحله ایی از تکامل آن است.
----------------------------------------------------------------------------
* .Geld und Ware sind nicht von vornherein Kapital, sowenig wie Produktions- und Lebensmittel. Sie bedürfen der Verwandlung in Kapital. Diese Verwandlung selbst aber kann nur unter bestimmten Umständen vorgehn, die sich dahin zusammenspitzen: Zweierlei sehr verschiedne Sorten von Warenbesitzern müssen sich gegenüber und in Kontakt treten, einerseits Eigner von Geld, Produktions- und Lebensmitteln, denen es gilt, die von ihnen geeignete Wertsumme zu verwerten durch Ankauf fremder Arbeitskraft; andrerseits freie Arbeiter, Verkäufer der eignen Arbeitskraft und daher Verkäufer von Arbeit. Freie Arbeiter in dem Doppelsinn, daß weder sie selbst unmittelbar zu den Produktionsmitteln gehören, wie Sklaven, Leibeigne usw., noch auch die Produktionsmittel ihnen gehören, wie beim selbstwirtschaftenden Bauer usw., sie davon vielmehr frei, los und ledig sind. Mit dieser Polarisation des Warenmarkts sind die Grundbedingungen der kapitalistischen Produktion gegeben. Das Kapitalverhältnis setzt die Scheidung zwischen den Arbeitern und dem Eigentum an den Verwirklichungsbedingungen der Arbeit voraus. Sobald die kapitalistische Produktion einmal auf eignen Füßen steht, erhält sie nicht nur jene Scheidung, sondern reproduziert sie auf stets wachsender Stufenleiter. Der Prozeß, der das Kapitalverhältnis schafft, kann also nichts andres sein als der Scheidungsprozeß des Arbeiters vom Eigentum an seinen Arbeitsbedingungen, ein Prozeß, der einerseits die gesellschaftlichen Lebens- und Produktionsmittel in Kapital verwandelt, andrerseits die unmittelbaren Produzenten in Lohnarbeiter.


Kral Marx 


Kapital


*-Der Ausgangspunkt der Entwicklung, die sowohl den Lohnarbeiter wie den Kapitalisten erzeugt, war die Knechtschaft des Arbeiters. Der Fortgang bestand in einem Formwechsel dieser Knechtung, in der Verwandlung der feudalen in kapitalistische Exploitation. Um ihren Gang zu verstehn, brauchen wir gar nicht so weit zurückzugreifen. Obgleich die ersten Anfänge kapitalistischer Produktion uns schon im 14. und 15. Jahrhundert in einigen Städten am Mittelmeer sporadisch entgegentreten, datiert die kapitalistische Ära erst vom 16. Jahrhundert. Dort, wo sie auftritt, ist die Aufhebung der Leibeigenschaft längst vollbracht und der Glanzpunkt des Mittelalters, der Bestand souveräner Städte, seit geraumer Zeit im Erbleichen.


Karl Marx


Kapital

هم دمکراسی و هم ترقی خواهی. باهم

 ما باید میان نظام های جمهوری و دمکراتیکی ، نظیر حکومت روسیه فدرالتیو که در آن ها دمکراسی به عللی عمل نمی کند از یکسو و از سوی دیگر نظام های نظیر جمهوری اسلامی ایران که نفض در گام اول ساختاری و در یک دیکتاتوری ساختاری است،  فرق بگذاریم. در عمل شاید این دو یکی باشند و یکی هم هستند.  از  زاویه عملی حتی  بسیاری از دمکراسی های دنیا را می توان زیر سوال برد.
اما از نظر نظری و ساختاری این دو مسئله یکی نیستند. اهمیت این مسئله برای ما ایرانیان از این جهت مهم است که محتمل است که ما حتی در صورت تبدیل جمهوری اسلامی به یک جمهوری دمکراتیک  و لیبرال و.... ایرانی در دهه های نخست از جهت عملکرد دمکراسی در ایران به مشکلات فنی برخورد نماییم.

من در این جا می خواهم نظر به معضلات انتقال ایران از حالت دیکتاتوری  به حالت دمکراسی از این معضلات احتمالی به موردی توجه ها را حواله دهم که از جهت دیگر حائز اهمیت خواهد شد و آن عبارت است پیروزی انتخاباتی  حزب و یا احزاب محاقظه کار- خواه اسلامیست و خواه سکولار - در برابر احزاب ترقی خواه در طیف های و رنگ های گوناگون، در فردای انحلال جمهوری اسلامی و استقرار نظام دمکراتیک می باشد. یعنی مانند کشورهای عربی امروز در بهار عربی شان.

برای سهولت کلام هم که شده من بعد سعی خواهم کرد به شکل تجریدی این دو گروه را به دو گروه اصلی محافظه کار و ترقی خواه تقسیم کنم.

در این تقسیم بندی منظور از احزاب محافظه کار ایرانی  عبارت است از کلیت احزابی که هم اکنون هم اصل جمهوری اسلامی را صرف نظر از فرم آن پذیرا هستند. از این نظر حتی رادیکال ترین فرم این محاقظه کاری و ضدیت با مدرنیته و ترقی خواه و دمکراسی که از سوی برخی از احزاب کارگری و سوسیالیست ارائه میشود در شمار همین کاتگوری محافظه کاری سیاسی محسوب میشود.

در این تقسیم بندی در ادامه منظور از احزاب ترقی خواه ایرانی عبارت است از کلیه احزاب ایرانی که برای تحول اجتماعی، سیاسی ، اقتصادی و... کشور بسوی مدرنیته می باشند. این ها همان پیروان انقلاب صنعتی و انقلاب در نظام کاپیتالیستی موجود از صنعت و تجارت خرد و قرون وسطایی به صنعت و تجارت کلان و بزرگ امروزی می باشند.

همان گونه که محافظه کاران ایرانی و مخالفان تحول بسوی تمدن های بزرگ و امروزی ، بسوی کاپیتالیسم نو ... یکی نیستند به همان سان هم ترقی خواهان یکدست نیستند.
دو تیره کلی از ترقی خواهان موجودند: یکی ترقی خواهان پیرو کاپیتالیسم و دومی ترقی خواهان پیرو انقلاب جهانی. آنچه ایندو گروه را بهم پیوند می دهد اتحاد تاریخی و کنونی بر علیه کاپیتالیسم عقب مانده ایرانی و اتحاد برای تحول کشور در تمام زمینه ها بسوی تمدن های بزرگ است. اما اختلاف اصلی در این است که گروه اول یعنی پیروان کاپیتالیسم از جامعه سرمایه داری و دسته دوم یعنی پیروان انقلاب جهانی از جامعه کارگری در حال تکوین می باشند.

حال با این پیش شرط ها بازگو شده بازگردیم به محور بحثمان که حول پیروزی احتمالی انتخاباتی کنسرو اتیوی های وطنی  در یک دمکراسی مستقر شده در پس از جمهوری اسلامی را مورد بررسی خود قرار می دهد.

از نظر من پیروزی انتخاباتی محافظه کاران  ایرانی در یک نظام دمکراتیک مستقر شده در فردای پس از جمهوری اسلامی از دو جهت در خور توجه است:

1- اول از این که نباید فراموش حتی در صورت این پیروزی ما  باید توجه ما را به این مورد معطوف کنیم که کشور دارای یک نظام دمکراتیک است  که هرباره مهم این است که به خوبی و به درستی عمل کند. اما این که  در آغاز در کشور احتمالا این پیروزی با  محافظه کاران کشور خواهد بود، نباید مایه  دلسردی گردد.

2- پیروزی مدام محافظه کاران خطری خواهد بود که متوجه دمکراسی و آزادی در کشور خواهد شد

برای توضیح نکته دوم اجازه دهید قدری پیرامون این نکته مکث کنیم. در کشوری نظیر ایران ما نه تنها به دمکراسی بل که در عین حال به حاکمیت نیروهای ترقی خواه احتیاج داریم تا کشور را در جاده های تحول و ترقی بسوی تمدن های بزرگ هدایت کنند.

باید توجه  داشت که ترقی بدون دمکراسی و حتی از سوی دیکتاتوری هم ممکن است. . بر عکس استقرار دمکراسی بدون ترقی از سوی مرتجعین و محافظه کاران وطنی هم مقدور است.

این مورد آخری در واقع همان مدلی است که اصلاح طلبان جمهوری اسلامی از دمکراتیک کردن نظام حاضر در سر می پرورانند. در فردای استقرار نظام دمکراتیک پیروزی محافظه کاری در انتخابات کشوری در واقع پیروزی همین اصلاح طلبان می باشد که کنون در نظام جدید از راه انتخابات کشوری قدرت  رابرای دوره ایی بدست می گیرند.

از نگاه مورد اول این در حقیقت امر یک  آزمایش دمکراسی است که صرف نظر از نوعیت حزب در یک انتخاب آزاد و مردمی احزابی که مردم می خواهند به سر قدرت آیند. اما از نگره دوم پیروزی محافظه کاران را باید تداوم سیاست های جمهوری اسلامی ایران و ضدیت آن با ترقی و تحول در قالب یک نظام دمکراتیک  دانست یعنی همان هدفی که اصلاح طلبان حکومتی  هم اکنون دنبال می کنند.

من در اینجا بی آن که بخواهم دستور عملی برای احزاب ترقی خواه و خواهان تحول در کلیت ابعاد اجتماعی صادر کنم توجه شان را متوجه این نکته می کنم که در کشور ما پیروزی دمکراسی و استقرار نظام دمکراتیک کافی نیست. لازم است اما کافی نیست.

دمکراسی نظر به اهمیت آن تنها یک شکل برای حکومت کردن است و پذیرفتنی است که در ایران کنونی تنها شکل آلترناتیو در برابر استبداد دیرینه در کشور می باشد.

اما با این وجود دمکراسی  و حتی یک دمکراسی که عمل می کند تمام آنچه که می خواهیم و بسود کشور است نمی باشد.

از نظر من  از پایه های کارایی یک نظام دمکراتیک در کشور  و این که این نظام در طول زمان کاراتر گردد این است که کشور جاده ترقی را طی کند و این امر با پیروزی مدام محافظه کاران در نظام دمکراتیک کشور ممکن نیست.

بگذارید راحتتر مطلب را ادا کنم. ما در واقع دارای دو جمهوری و دو دمکراسی هستیم: یکی دمکراسی و جمهوری قدیمی و ونیزی و فلورانسی و.. دیگر جمهوری دمکراتیک نوین و با پایه های مدرنیته.


عرض کردم. شاید گام نخست استقرار یک جمهوری و یک دمکراسی در کشور باشد که کارایی داشته باشد اما گام دوم تبدیل این جمهوری و دمکراسی از یک نظام کهن به یک دمکراسی و جمهوری نوین است و گام دوم ممکن نیست مگر پیروزی هرباره ترقی خواهان در انتخابات کشور.

برای این مورد دوم توجه ها  را متوجه حوادث جاری در مصر، تونس و... می نمایم.

ما در این کشور ها اگر میان استقرار نظام دمکراتیک در کشور از یکسو و از سوی دیگر پیروزی این و یا محافظه کاران در انتخابات دوره ایی فرق بگذاریم، این دومی نظر به حکومت آتی محافظه کاران در یک نظام دمکراتیک چون موقتی است این شانس را به ترقی خواهان این کشور می دهد که در انتخابات بعدی پیروزی را از آن خود گردانند. اما از سوی دیگر احتمال این خطر وجود دارد که در صورت پیروزی مدام محافظه کاری هم کارایی موجود دمکراسی به خطر افتد و هم  در آینده به کارایی آن افزوده نگردد. یعنی همان معضلی که احتمالا ما در فردای جمهوری اسلامی در کشور با آن مواجه خواهیم شد.

بنابر این از همین حالا باید توجه مان نه تنها متوجه نحوه دمکراتیک اعمال سیاست های ترقی خواهانه باشد بل باید توجه ها را  بیش از پیش متوجه خود این سیاست ها و ماهیت ترقی خواهانه آن که برای دمکراسی و کارایی آن حکم شالوده ریزی دارد، نمود.



۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

فواید گاو بودن!



معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است :

 با سلام خدمت معلم عزیزم و خوانده تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم. اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم. البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد. توسط مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد. بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می کنند. هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست. همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن برد ، عروسش پسرش را از چنگش در می آورد. وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند. گوساله های ماده مجبور نیستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به خواستگاریشان بیایند ، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری آنها بروند ، از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی می کنند اینهمه بیا برو ، بعله برون ، خواستگاری ، مهریه ، نامزدی ، زیر لفظی ، حنا بندان ، عروسی ، پاتختی ، روتختی ، زیر تختی ، ماه عسل ، و زبونم لال طلاق و طلاق کشی و... ندارند. گاوها حیوانات نجیب و سر به زیری هستند. آنها چشمهای سیاه و درشت و خوشگلی دارند. شاعر در این باره میگوید : سیه چشمون چرا تو نگات دیگه اون همه صفا نیست سیه چشمون بگو نکنه دلت دیگه پیش ما نیست هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست نگران نیست نکند از کار اخراجش کنند. گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند. گاوها بخاطر چشم و همچشمی دماغشان را عمل نمی کنند. شما تا حالا دیده اید گاوی دماغش را چسب بزند؟ شما تا حالا دیده اید گاوی خط چشم بکشد؟ گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند. شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟ گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند. ما از شیر ، گوشت ، پوست ، حتی روده و معده ی گاو استفاده می کنیم. آقای... معلم خوب ما گفته که از بعضی جاهای گاو در تهیه همین لوازم آرایش خانم ها که البته زشت است استفاده می شود. ما حتی از دستشویی بزرگ گاو (پشگل) هم استفاده می کنیم. تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟ آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند؟ یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر . آخر توهم گاوی؟ فلانی گاو است بین گاوها تازه گاوها نیاز به ماشین ندارند تا بابت ماشین 12 میلیون پول بدهند و با هزار پارتی بازی ماشینشان را تحویل بگیرند و آخرش هم وسط جاده یه هویی ماشینشان آتش بگیرد. هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب دیگری را بشکند. البته شاعر باز هم در این مورد شعری فرموده است : گمون کردی تو دستات یه اسیرم دیگه قلبم رو از تو پس میگیرم دیده اید گاو نری به خاطر بدست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگوید : "عاشقت هستم"! سرت سر شیر است و دمت دم پلنگ! دیده اید گاو پدری دخترش را کتک بزند! گاوها در جامعه شان فقر ندارند. گاوها اختلاف طبقاتی ندارند. آنها شرمنده زن و بچه شان نمی شوند. رویشان را با سیلی سرخ نگه نمیدارند. هیچ گاوی غصه ی گاوهای دیگر را نمی خورد. هیچ گاوی غمباد نمی گیرد. هیچ گاوی رشوه نمی گیرد. هیچ گاوی اختلاس نمی کند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد. هیچ گاوی خیانت نمی کند. هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند. هیچ گاوی دروغ نمی گوید هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد. هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد. هیچ گاوی.. اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم ، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند. اما به نظر توسط مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیستید... لباس ما از گاو است ، غذایمان از گاو ، شیر و پنیر و کره و خامه... همه از گاو ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من... بلکه گفت : مااااااا

آقای علمداری و جنبش ضد استبدادی در ایران



آقای کاظم علمداری در مقاله جالب توجه ایی  با عنوان"چرا تحریم اقتصادی به سود جنبش ضداستبدادی است"   که در ابران امروز انتشار  یافته  تلاش می کنند در پیروی از نظریه لیبرالیستی از  رابطه دیکتاتوری  و پایه نفتی  آن، تحریم اقتصادی ازسوی دول قدرت مند جهانی را -که بی شک و مطابق همیشه منافع ویژه این دول را بدنبال خود دارد،-  گامی بسوی جنبش ضد استبدادی و دمکراسی و آزادی خواهی در ایران به حساب بگذارند. من در پایین بدون این وارد صحت و سقم این مطلب شوم  نگاهی می اندازم به پایه های نظری چنین برخورد به سیاست دول جهانی در قبال استبداد اسلامی در ایران!








نکات شایان توجه ایی را آقای کاظم علمداری مطرح می کنند.  نخست نظری کوتاه به فرمایشاتشان بیافکنیم:

دو عامل عمده مانع رشد دمکراسی و تقویت استبداد در ایران بوده است. نخست اقتصاد دولتی (رانتی)، دوم، بد فهمی از "حاکمیت مردم" و یکسان دانستن آن با "حاکمیت ملی"، و یا یکسان پنداشتن استقلال ملت با استقلال خاک و دولت.



 من مسئله را اما به گونه دیگر می بینم. اگر اقتصاد دولتی پایه استبداد کهن سال در ایران است به همان میزان هم، همین استبداد کهن سال از ازمنه های دیرین در کشور دارای پایه های دیگر اقتصادی و خصوصی بوده است نظیر بازار، پیشه وری- صنایع دستی، فئودالیته که این آخری مورد رفرم قرار گرفت و... بهر حال دریک کلام همان جامعه های شهری وروستایی در قرون ماقبل مدرن در ایران.

 در یک نگاه کلی در این جا  جان کلام من همان تاریخ و جامعه کهن ایرانی است که به کمک ایادی استعماری خود - این آخری ها  پیوسته تا کنون و با این تحریم ها پیوسته منافع خاص خود را دنبال می کرده و می کنند، -   تاکنون مانع و عامل عمده ایی را تشکیل داده اند که همان گونه که می دانیم در عصر نو کشور را در  سیر تحول صنعتی، اجتماعی و سپس سیاسی دمکراتیک    از حرکت باز داشته اند و یا آهنگ حرکت آنرا کند نموده اند و....

 از این رو پس می توان گفت این هستی اجتماعی و سیاست مطابق با آن که از ازمنه های قدیم به ما ارث رسیده است و جای شگفتی هم نیست که بر همین پایه هم برداشت های خود را و به قول آقای علمداری کج فهمی های خود را از حاکمیت مردم، استقلال دولت و ... داشته باشد و دارد، چرا که ایرانی دیگری است.
 یعنی به عبارت دیگر اگر این طور هم به مسئله بنگریم باز برگشت خواهیم کرد به ارتجاع و نظام اقتصادی و سیاسی و اجتماعی کهن سال در ایران که به تمامی هیمنه و گستره خود در برابر تکامل و تحول اجتماعی و سیاسی و ... کشور بسوی تمدن های بزرگ ایستاده است.
 بنابراین اگر ما روزی موفق شویم به این گونه عریان در چشم بد خواهان تحول و دمکراسی در کشور نگاه کنیم - یعنی بدون تعارف ایرانی - در برابر مان هموطنانی مشاهده می کنیم که به نام ایران قدیم، زیست مدرن و ایران نو را پذیرا نیستند. اما این یک روی سکه است.

روی دیگر سکه آن نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است که در مقابل آن در یک فرایند پیشرفت و تحولی در حال شکل گیری است یعنی همان ایران نو. اما در این رابطه من از آقای علمداری این گونه متوجه میشوم که ایشان در رابطه با این ایران، برای این فرایند جدید تاریخی و کشوری   تنها یک شکل خصوصی در اقتصاد قائلند.

 یعنی چون این فرایند کاپیتالیستی است پس اجبارآ خصوصی است. و چون خصوصی است پس شکل سیاسی آن دمکراتیک است. به عبارت دیگر ایشان سه مقوله کاپیتالیسم، خصوصی بودن و دمکراسی را همان گونه می فهمند و در کنار هم ردیف می کنند که از دیر باز در عصر نو پیروان لیبرالیسم آنرا انجام داده و می دهند. از نظر من یک نوع ارتدکسی است.

 بر این اساس در این تعریف لیبرالیستی از تحول تاریخی و جاری و کاپیتالیستی در کشور، هرشکلی از این فرآیند کاپیتالیستی اگر حائز فرم خصوصی نبود لذا اتوماتیک دارای شکل استبدادی، و به عبارت اولی ضد کاپیتالیستی و.. خواهد شد. بر همین اساس هم است که ایشان قضیه را بسیار ساده کرده اند و به این نتیجه رسیده اند که نخست اقتصاد دولتی صرف نظر از شکل آن عامل و مانع رشد و تحول و مانع رشد دمکراسی در کشور می باشد .

 و بعد هم به نظریه مسئله نفت و عامل نفت در استقرار دیکتاتوری و استبداد می رسند که همان گونه مستحضرید یک نظریه لیبرالیستی از رابطه نفت و دیکتاتوری است و ارزش فراتر از این ندارد.

 اما به نظر من روند کاپیتالیستی رشد و تکامل اجتماعی کشور بسوی یک ایران نو و دمکرات و آزاد تنها حائز شکل خصوصی نیست و نمی تواند هم در عصر تسلط سرمایه های بزرگ و انحصاری و.... تنها حائز شکل کلاسیک رشد و توسعه اش باشد. 

از این نظر دولت و نظام دمکراتیک آتی به درآمدهای هنگفت نفتی برای توسعه کشور نیازمند است و چنین دولتی در یک رشد و توسعه با برنامه ،  اجبار حائز جایگاه مهم و محوری در اقتصاد کشور خواهد بود..

از سوی دیگر من این راه رشد  را به هیچ وجه راه رشد غیرکاپیتالیستی  و از این حرف ها نمی نامم بل آنرا مدل رشد و توسعه غیر کلاسیک کاپیتالیسم در عصر امپریالیسم نام گذاری می کنم. 

این "خوش فهمی" را باید بخش خصوصی و لیبرالیستهای حامی آن  سرانجام  کسب کنند که اگر ایران را تنها به دست بخش خصوصی بسپاریم ایران طعمه دست و این خواهد شد اما هرگز راه توسعه و رشد را طی نخواهد کرد!

 از این گذشته باید دانست که ما در ایران تنها یک بخش خصوصی نداریم. ما بخش خصوصی حامی دمکراسی داریم و بخش خصوصی حامی استبداد. بطوریکه هرباره باید میان بخش دولتی حامی استبداد و حامی دمکراسی فرق گذاشت.


۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

حذف مخالف سیاسی مغایر و یا مطابق نظام دمکراتیک

آنچه را که  باید در آخر  گفته شود اجازه بدهید در همین آغاز عرض کنم.

از نظر من حذف مخالف سیاسی نظام، از دایره اعتبار و فعالیت نظام مغایر با اصول نظام دمکراتیک نیست. به عبارت دیگر این مخالف است که نظر به مخالفت سیاسی با نظام دمکراتیک خود را از نظام دمکراتیک حذف نموده است.

اما این امر در مورد دیکتاتوری صادق نیست. نکته ایی  که معمولا  از نظر دور نگه داشته می شود و لذا منجر به سوء تفاهم می شود رابطه اجتماعی و تاریخی هر نظام سیاسی با  انسان ها از یکسو و از سوی دیگر بر پایه  همین رابطه،  میزان مشارکت این هواخواهان نظام در امر نظام و اداره کشور می باشد.

اگر ما اولی را پایگاه اجتماعی و تاریخی نظام سیاسی بخوانیم دومی نحوه اداره و نحوه حکومت نامیده میشود. در واقع افتراق دیکتاتوری و دمکراسی مربوط به مقوله دوم یعنی نحوه اداره و سازماندهی نظام است:   دمکراتیک و یا دیکتاتوری.

والا هم دیکتاتوری و هم دمکراسی دارای پایگاه اجتماعی و تاریخی خاص خود بوده و همین خاستگاه اجتماعی و انسانی و به این معنا مردمی دیکتاتوری است که دیکتاتوری را به صورت یک پدیده تاریخی و اجتماعی  معتبر می سازد.

در برگشت به آغاز سخن در واقع همین نکته که دیکتاتوری یک  پدیده تاریخی و اجتماعی  است و نه یک تصادف و اتقاق و ناهنجاری در عرصه تاریخ ،  است که از سوی بسیاری نادیده  انگاشته میشود و از همین سو هم وقتی گفته میشود نظر به پایگاه اجتماعی و تاریخی و انسانی اگر به نظامها بنگریم،  نظام دمکراتیک مقبولیت تماما عامه در یک کشور ندارد، بل که حدود و محدوده اجتماعی آن معین است و در همان دایره اعتبار تاریخی و اجتماعی  اش است که حقوق مدارانه، حق حاکمیت را بطور مساوی میان هواخواهان اجتماعی یعنی در میان پایگاه مردمی و انسانی اش عادلانه تقسیم می کند و نه فراتر از آن ... مامی بینیم که معمولا  این گفتمان  مورد مخالفت قرار می گیرد.

این ها که این نظر را رد می کنند به این اندیشه اند که نظام دمکراتیک نظامی است تمام خلقی که تمام اهالی کشور را وسیعا در برمی گیرد و از سوی دیگر به این باورند که دیکتاتوری در عوض نظر به نحوه سازمانده ای اش، یک پدیده تاریخی و اجتماعی نبوده بل که عبارت از اعمال قدرت از سوی یک دیکتاتور بر پایه منافع شخصی می باشد که بدون محبوبیت و هواخواهی و بدون ریشه انسانی در آسمان کشور معلق و به خدایان و...  آویزان می باشد.

بنابر این اگر ما  دقت کنیم متوجه خواهیم شد که  اکنون همین نظر  در رابطه با دیکتاتوری و دمکراسی  در ایران غالب است و ایرانیان پس از یک استبداد دیرینه و افراط در استبداد گری به  افراط دیگری درغلطیده و به این باور شده اند که نظام دمکراتیک آتی در برگیرنده همه نیروهای اجتماعی  از مخالف تا موافق دمکراسی می باشد و باید هم چنین باشد تا دمکراتیک محسوب گردد و با دیکتاتوری و حذف مغایرت داشته باشد. به عبارت دیگر این نظر، خواهان آزادی و مشارکت بی قید و شرط همه نیروهای اجتماعی در قدرت سیاسی کشور می باشد.

از نظر من این روی دیگر همان سکه ایی که ما جانب دیکتاتوری و استبدادش را می شناسیم: آنارشی!

آنارشی و فقدان دولت و حاکمیت همان رویه غالب و همان روی دیگر دیکتاتوری است. امروزه همین بینش آنارشیستی از دمکراسی و آزادی سیاسی  سایه سنگین خود را بر فضای سیاسی کشور افکنده است.

ربشه های اجتماعی این آنارشی در میلیون ها ایرانی نهفته است که  در میان دو نظام استبدادی و دمکراتیک قادر به انتخاب نیستند. این تردد همان خصیصه بارز انسان هایی است که میان دو تاریخ و دو نظام و دو جامعه نو و کهنه گرفتارند و با یک پا در این و با پای دیگر در میان دیگری ایستاده اند.

در نهایت این مشخصه کشور در حال گذاری است که در گذار از نظام های سنتی و کهن به سوی نظام مدرن عجیب درجا زده است.




با اجازه دوستان و با اجازه آقای بنی صدر!

جستار زیر که به صورتی که در پی خواهد آمد از سوی من تغییر داده شده است . فرم اصلی به شکل یک مباحثه در سایت مردم سالاری در فیسبوک و کامنت هایی بوده که من در این رابطه داشته ام.




بخش اول

با اجازه دوستان و با اجازه آقای بنی صدر! این که آقای بنی صدر از لائیسیته می فرمایند این در نوع خود مثبت و یک دستاورد سیاسی برای کشور ماست. به نظر من باید این را پاس نگه داشت و حفظش نمود. از این زاویه این مهم است که همه آنها که برایشان لائیسیته یک اصل حکومتی و اصل نظام سیاسی است برای استحکام آن بحث های دوستانه و سازنده ایی با هم داشته باشند. در این راستا من نکاتی را که به نظرم می رسد کوتاه مطرح می کنم.

 از نظر من مسئله با آقای بنی صدر بر حول لائیسیته و یا سکولاریته و.. نیست. تا این جا میشود گفت اساسا بحث تمام است. خود ایشان هم همین را می گویند. دولت و یا نظام سیاسی کشور لائیک باشد - یعنی امر عمومی جدا از دایره های عقیدتی و ایدئولوژیک باشد و این دومی فردی، خصوصی و شخصی اعلام و از آن اولی که اجتماعی و عمومی است جدا گردد. به این احتساب همان گونه آقای دکتر هم می فرمایند مطابق شعار موسی به دین خویش و عیسی به دین خویش عمل نماییم. به این ترتیب به نظر میآید که به ظاهر مشکلی با آقای بنی صدر وجود ندارد. چرا که حوزه های فردی و اجتماعی از هم جدا گردیده اند، در حوزه های فردی مسائل عقیدتی و ایدئولوژیک گنجانده شده و در دایره مسائل عمومی و اجتماعی مطالب سیاسی و دولتی و....

 اما متاسفانه در صحبت بیشتر با دکتر متوجه خواهید شد که چنین نیست. چون آقای بنی صدر تنها در پی انقلابی در اسلام نیستند یعنی تنها در پی انقلابی در حوزه های فردی و غیر اجتماعی و ... نیستند که در فرجامش تاثیری بروی حوزه عمومی و سیاسی نداشته باشد بل که بر عکس از نظر ایشان حوزه عقیدتی_ ایدئولوژیک و بطور نمونه حوزه دینی و اسلامی از حوزه های سیاسی و عمومی و اجتماعی جدا نمی باشد یعنی این طور نیست که بتوان گفت اسلام از سیاست جداست. از این رو آن شعار که می گوید موسی به دین خویش و عیسی به دین خویش در واقع یعنی شما به سیاست خودتان و من به سیاست خودم. شما با حزب خودتان وارد دولت لائیسیته شوید و من هم با اسلام و حزب خودم. من برعلیه شما هستم و شما هم حق دارید بر علیه من باشید. انتخابات و رای معلوم می کند که کدام از ما در اکثریت و لایق حکومت کردن است.

 توجه داشته باشید: ایشان می پذیرند تا جایی که مربوط به نظام و ساختار سیاسی است باید غیر عقیدتی و غیر ایدئولوژیک باشد اما تا جایی مربوط به حزب سیاسی است نمی توان حزب سیاسی را از مبانی آن که عقیدتی و ایدئولوژیک است جدا کرد. به این جمله آخر توجه داشته باشید: از نظر آقای بنی صدر عقیده، ایدئولوژی، دین، مذهب و... از مبانی یک حزب سیاسی است و لذا هر فرد سیاسی که وارد یک حزب سیاسی می شود نمی تواند مبانی عقیدتی، فکری و ... خود را در خانه بگذارد و وارد حزب شود. و به همان گونه هم است در رابطه حزب سیاسی و اسلامی و دولت لائیسیته و غیر اسلامی. از نظر من در این جا تناقضی وجود دارد و برای دوستانی که بیشتر می خواهند بدانند سعی خواهم کرد آنرا در بخش بعدی عرایضم بیشتر تشریح کنم.

بخش دوم

اجازه می خواهم  در این جا و در ادامه نکاتی را پیرامون آن تضاد و التقاطی را که در نخستین بخش از عرایضم در مواضع آقای بنی صدر در ارتباط با لائیسته به آن اشاره داشته  ام  به صحبت  بنشینیم. من قبل از همه تاکید جدی به این دارم که از نظر من گام هایی که از سوی دوستان نظیر آقای بنی صدر در مسیر لائیسیته و استقرار نظامی سیاسی بدور از استبداد اندیشه و عقیده و... برداشته میشود قابل تقدیر و ستایش و لذا در خور حمایت و پشتیبانی است. من این عرایضم در این جا و در جای دیگر در جهت و باهدف مستحکم کردن این گام های مثبت بسوی نظامی سیاسی عاری از استبداد عقیده و اندیشه است، که به استحضار دوستان و عموم می رسانم. به این معنا ما برای وصل کردن آمدیم و نه برای فصل کردن آمدیم! بنابراین اگر مطالبی که عرض می کنم وصل گرایانه نیست بدانید عامدانه نبوده و باید دوستان و بویژه آقای بنی صدر من را به بزرگی شان   عفو نمایند.

 از نظر من دو روش عملی که یکی به دولت و دیگری به دین مطرح میشود تنها دو روش عملی نیستند  بل که در عین حال کانونی هستند  که اگر به غلط  در کنار هم و باهم واقع گردند  مبدل به یک تضاد والتقاطی خواهند شد که من در خط مشی آقای بنی صدر مشاهده می کنم. بگذارید نظر به پیچیدگی این مطلب برای ذهن ما ایرانیان قدری این دوگانگی  که از نظر من دو روش متضاد برای یک موضوع واحد و یگانه  میباشد را توضیح دهم.

 توجه بفرمایید این که آقای دکتر. از نظر انسانی متکی به دو روش می باشند که یکی در برخورد با نظام سیاسی کشور و روش دوم در ارتباط با اسلام و مذهب شیعه اثنی عشری می باشد. تا این جا مسئله  ای نیست بل که نظر به تنوع مطلب حتی منطقی و پذیرفتنی است. چرا که در یکسو مسئله سیاست و دولت و نظام سیاسی، احزاب و... مطرح می باشند که روش خاص خود را طلب  می کنند و از سوی دیگر دین، عقیده و مذهب و... که نیازهای  خاص خود را دارند و... .

 پس در این جا نیست که چون دو حوزه اجتماعی و فردی مطرح مییاشند لذا نتیجتا دو روش جداگانه به هریک از این حوزه ها را طلب می کنند لذا از این رو گفته شود که التقاط و تضادی در مشی آقای بنی صدر  وجود دارد. نه خیر. این تضاد نیست. بل که تنوع و تعدد به اقتضادی طبیعت موضوع است و پذیرفتنی است. اتقاقا عرایض من پیرامون لائیسیته و سکولاریته و امثالهم که در یخش اول از آن آورده شد هم بر همین دو روش جدا از هم استوار می باشد. پس نظر به اهمیت موضوع اجازه دهید من بار دیگر بر آن تکیه کنم.

  همه مایی که به استبداد زدایی در کشور و علی الخصوص در نظام سیاسی کشور  توجه داریم بابد و - این یک باید است - امر نظام سیاسی کشور و امور خاصه را از امر دین و مذهب و عقیده و اندیشه و... جدا نگه داریم. البته استبداد فکری و دینی تنها یگانه مظهر استبداد نیست اما تنها مبحث ما را در اینجا تشکیل می دهد. برای رفع این استبداد از نظام سیاسی کشور ما باید پیرو روش لائیسته شویم. یعنی ما بایستی روش برخورد به اسلام و عقیده و... را از روش برخورد به نظام سیاسی کشور جدا کنیم.


این که آقای بنی صدر  و امثالهم یعنی ملی و مذهبی ها از یکسو با ملی نامیدن خود پیرو سکولاریته و لائیسته و از این نام ها هستند به جایش پسندیده است اما از سوی دیگر با دریغ باید اظهار داشت که این نیروها با مذهبی خواندن خود به همان میزان  ویا کمتر و بیشتر از قدم هایی که بسوی سکولاریته برداشته اند دور می شوند. در این جا  باید  خاطر نشان سازم. این امر نه به خاطر نام ملی و نام مذهبی است که به غلط بروی خود گذاشته اند بل که در عمل می باشد . این که می گویم در عمل به این خاطر است که هم ملی و هم مذهبی در این رابطه هر دو از اسماء غلط اندازی هستند که متاسفانه در کشور ما رایج شده اند. در واقع ما از یکسو سکولاریته و لائیسته و جدایی دین و دولت و از این حرف ها داریم و در سوی دیگر مستبدین فکری و دینی که خود را به غلط مذهبی می خوانند. از نظر من آن کاری که این ملی مذهبی - با تعریفی که شد - انجام می دهند یکی به نعل و یکی به میخ  کوبیدن می باشد. این ها میان مستبدین دینی و آزادی خواهان نشسته اند و یک پا در میدان آنها دارند و یک پا هم در میدان این ها. تاریخ این ملی مذهبی گویای این حقیقت است. و تا جایی که هم مربوط به دو زیستی ها میشود این سخن محدود و محصور به آقای بنی صدر و  از این  قبیل شخصیت های ممکلتی  نیست. بل که یک بخش قابل توجه ایی از کشور ما و مردم ما را فرا می گیرد که چنین دوگانه و سانتریستی و دوزیستی  تشریف دارند.

 حال بپردازیم به این دوزیستی ها و  به آن چه این ها می گویند . یعنی در واقع تشریح همان التقاط!  این ها نظیر  آقای بنی صدر و دوستان شان از یکسو وظیفه خود قرار داده اند که نظام سیاسی کشور را از استبداد  فکری و استبداد دینی پاکیزه کنند یعنی تا این جا همان است که ملیون هم می خواهند و از سوی دیگر همان گونه که  یکی از دوستانشان پیرامونشان ذکر کرده  و من آن را در این جا نقل می کنم مذهبی می باشند.

ایشان در باره آقای بنی صدر می نویسند:


نقل قول باز:روش دوم عمل اینست که اسلام را از انحصار آخوندو حوزه خارج کرده و آن را به عنوان بیان و گفتمان آزادی به جامعه عرضه کرد تا مسلمانان هم ببینند که آن اسلامی که به آن باور دارند، استبداد ساز است و هم اینکه متوجه شوند که هم می شود مسلمان بود و هم آزادیخواه و اصلا دین را عین آزادی شمرد. اینگونه هم ترس مسلمانان ریخته می شود و هم رژیم اسلحه خود را از دست می دهد و هم فرهنگ دینی جامعه با ارزشها و نرمهای دموکراتیک اینهمانی می جوید و دموکراسی پایدار.

در جواب باید من از این لحن کلام که قدری مخاطبانه است بهره گیری نمایم.


  توجه بفرمایید! این که آقای بنی صدر و غیره از ایرانیان مذهبی هستند، دین دارند، مسلمانند، دین شان ، مذهب شان از دین و مذهب آخوندها فرق دارد، دین و مذهب آخوندها و دیگر ایرانیان با دین و مذهب آنها فرق دارد... یک دسته از مسلمانان با دسته دیگر توافق ندارند، آقای بنی صدر در پی یک اتقلاب اسلامی یعنی یک انقلاب در اسلام می باشند، اسلام برخی استبدادی و اسلام بنی صدر ضد استبدادی و.... و هزاران مسئله دیگر که این مسلمانان مانند لجن پراکنی بسوی هم پرتاب می کنند به جای خود درست اما از زاویه سیاسی، از زوایه روش اول ، از زوایه زودن استبداد دینی از نظام سیاسی کشور پشیزی حائز اهمیت نیستند و اصلا مورد علاقه هیچ دولتی در ایران نباید باشد.

 تکرار می کنم به لحاظ سیاسی و به لحاظ دولتی و از زاویه سکولاریته و لائیسته و زدایش استبداد دینی از نظام سیاسی کشور این موضوع را مطرح می کنم. به عبارت دیگر از این زوایای گفته شده این امر در تضاد با امر سکولاریته و پاکیزه کردن نظام سیاسی کشور از استبداد دینی و ایدئولوژیک و عقیدتی است که نظام سیاسی در امور شماها مذهبی ها و منازعات درونی تان مداخله کند بطور مثال جانب شما را در مقابل آخوند ها بگیرد و یا برعکس از نهاد های دولتی ابزاری در جهت تقویت مواضع آخوند ها و سنتی ها بر علیه پیروان اسلام پویا و.... بسازد. هر دو این این اقدامات و روشها منافی اصول جدایی دین و عقیده و ایدئولوژی از نظام سیاسی کشور است. تاکید و تکرار می کنم از زوایه دولتی و سیاسی دارند این مسائل مطرح میشوند. و درست در این جاست که باید پرسید آقای بنی صدر، شما و دیگر ملی - مذهبی ها دوست دارید به عنوان یک نیروی سیاسی و اجتماعی قلمداد شوید و یا نیرویی از نیروهای در میان مذهبی ها؟ اگر ساده ترین پاسخ این باشد هردو. آنگاه خواهش من و ما سکولار ها از شما این است هرباره میان مسائل و موضوعات سیاسی و مذهبی فرق قائل شوید. ما بر پایه مناقع سکولاریته و لائیسته علاقه ایی به منارعات درونی و مذهبی و عقیدتی شما ها نداریم. این دعواها را با دوستان مذهبی خودتان به پیش ببرید و دولت و نظام سکولار را از این منارعات مبرا و پاکیزه نگه دارید. این که با این وجود شما می خواهید نظریات و روش های خود از مذهب و دین و اسلام را وارد جامعه کنید و از این حرف ها از مسائل و امور شخصی و فردی شماهاست و از نظر اجتماعی وسیاسی و عمومی ما علاقه ایی به این امور فردی شما نداریم.

 به عبارت ساده تر این که ابعاد شخصیتی آقای دکتر بنی صدر بیش از این ها است که ایشان یعنی نخستین رئیس جمهور ایران یک شخصیت سیاسی و از ملیون می باشند وغیره ... این که در عین حال ایشان یک فیلسوف، یک عارف، یک فرد صاحب نظر دینی و مذهبی، یک نوآور دینی و یک... می باشند قابل قبول و کسی از من و ما به این ترتیب در پی کاهش و تنزیل چتدگانگی ابعاد  این شخصیت نیستند و از این زوایه هم  این مسائل مطرح نمیشوند.

 تاکید می کنم این که آقای بنی صدر خود را یک انقلابی و یک نوآور اسلامی و مذهبی و به این اعتبار یک پیرو انقلاب اسلامی یعنی پیرو یک انقلاب در اسلام می خوانند و... به جای خود محترم و محفوظ اما در رابطه با نظام سیاسی کشور این ابعاد ایشان پشیزی نمی ارزند و نباید هم بیارزند. ما در نظام سیاسی کشور به شخصیت سیاسی شان و ارزش های اجتماعی و سیاسی شان کار داریم و نه به وجوه عقیدتی و مذهبی و این که ایشان به جای خود در پی انقلابی در اسلام هستند و از این حرف ها.


 چون در نظام سیاسی کشور باید این نیروهای اجتماعی و نمایندگان آن حضور یابند تا پیرامون منازعات اجتماعی و گروهی میان کار وسرمایه، میان فلاحت و صنعت ، میان این وآن گروه اجتماعی تصمیم گیری شود.... لذا از این رو اگر روزی پای این انقلابی که آقای بنی صدردر دین اسلام و مذهب شیعه امامی  می خواهند برپا کنند در نظام سیاسی کشور باز شود آنگاه فاتحه حضور فعال گروه های اجتماعی فارغ از دین و مذهب و .... در نظام سیاسی کشور - که به همین منظورهم تشکیل یافته است - ، از پیش خوانده شده است.

 اما اگر با این وجود  آقای بنی صدر متمایلند که این انقلابشان را وارد جامعه کنند، مردم گیر و فراگیر کنند فی بهاء. کسی جلویشان را نگرفته. بفرمایند  در فراغت از کارهای دولتی شان به آن بپردازند. اما باید بدانند حق استفاده از تریبون ها دولتی برای انقلاب اسلامی خود را ندارند. حق ندارند تربیون مجلس را کانون چنین انقلابی سازند و ....


 اما من و ما متاسفانه شاهد چنین مراعات انفکاک حوزه های عقیدتی و سیاسی ازسوی آقای بنی صدر و ... نیستیم.در مورد آقای بنی صدر مشخص نیست کجا سیاست ختم و کجا دین و عقیده و مذهب و فلسفه و اندیشه و از این حرفها شروع می گردد. به عبارت دیگر هنوز که هنوز است ایشان اسلام را ازسیاست و سیاست را از اسلام جدا نمی کنند. هنوز که هنوز است در پی یافتن مقولاتی نظیر آزادی و انقلاب و دمکراسی و پیشرفت و در حوزه های دینی و عقیدتی و مذهبی شان میباشند...