آنچه را که باید در آخر گفته شود اجازه بدهید در همین آغاز عرض کنم.
از نظر من حذف مخالف سیاسی نظام، از دایره اعتبار و فعالیت نظام مغایر با اصول نظام دمکراتیک نیست. به عبارت دیگر این مخالف است که نظر به مخالفت سیاسی با نظام دمکراتیک خود را از نظام دمکراتیک حذف نموده است.
اما این امر در مورد دیکتاتوری صادق نیست. نکته ایی که معمولا از نظر دور نگه داشته می شود و لذا منجر به سوء تفاهم می شود رابطه اجتماعی و تاریخی هر نظام سیاسی با انسان ها از یکسو و از سوی دیگر بر پایه همین رابطه، میزان مشارکت این هواخواهان نظام در امر نظام و اداره کشور می باشد.
اگر ما اولی را پایگاه اجتماعی و تاریخی نظام سیاسی بخوانیم دومی نحوه اداره و نحوه حکومت نامیده میشود. در واقع افتراق دیکتاتوری و دمکراسی مربوط به مقوله دوم یعنی نحوه اداره و سازماندهی نظام است: دمکراتیک و یا دیکتاتوری.
والا هم دیکتاتوری و هم دمکراسی دارای پایگاه اجتماعی و تاریخی خاص خود بوده و همین خاستگاه اجتماعی و انسانی و به این معنا مردمی دیکتاتوری است که دیکتاتوری را به صورت یک پدیده تاریخی و اجتماعی معتبر می سازد.
در برگشت به آغاز سخن در واقع همین نکته که دیکتاتوری یک پدیده تاریخی و اجتماعی است و نه یک تصادف و اتقاق و ناهنجاری در عرصه تاریخ ، است که از سوی بسیاری نادیده انگاشته میشود و از همین سو هم وقتی گفته میشود نظر به پایگاه اجتماعی و تاریخی و انسانی اگر به نظامها بنگریم، نظام دمکراتیک مقبولیت تماما عامه در یک کشور ندارد، بل که حدود و محدوده اجتماعی آن معین است و در همان دایره اعتبار تاریخی و اجتماعی اش است که حقوق مدارانه، حق حاکمیت را بطور مساوی میان هواخواهان اجتماعی یعنی در میان پایگاه مردمی و انسانی اش عادلانه تقسیم می کند و نه فراتر از آن ... مامی بینیم که معمولا این گفتمان مورد مخالفت قرار می گیرد.
این ها که این نظر را رد می کنند به این اندیشه اند که نظام دمکراتیک نظامی است تمام خلقی که تمام اهالی کشور را وسیعا در برمی گیرد و از سوی دیگر به این باورند که دیکتاتوری در عوض نظر به نحوه سازمانده ای اش، یک پدیده تاریخی و اجتماعی نبوده بل که عبارت از اعمال قدرت از سوی یک دیکتاتور بر پایه منافع شخصی می باشد که بدون محبوبیت و هواخواهی و بدون ریشه انسانی در آسمان کشور معلق و به خدایان و... آویزان می باشد.
بنابر این اگر ما دقت کنیم متوجه خواهیم شد که اکنون همین نظر در رابطه با دیکتاتوری و دمکراسی در ایران غالب است و ایرانیان پس از یک استبداد دیرینه و افراط در استبداد گری به افراط دیگری درغلطیده و به این باور شده اند که نظام دمکراتیک آتی در برگیرنده همه نیروهای اجتماعی از مخالف تا موافق دمکراسی می باشد و باید هم چنین باشد تا دمکراتیک محسوب گردد و با دیکتاتوری و حذف مغایرت داشته باشد. به عبارت دیگر این نظر، خواهان آزادی و مشارکت بی قید و شرط همه نیروهای اجتماعی در قدرت سیاسی کشور می باشد.
از نظر من این روی دیگر همان سکه ایی که ما جانب دیکتاتوری و استبدادش را می شناسیم: آنارشی!
آنارشی و فقدان دولت و حاکمیت همان رویه غالب و همان روی دیگر دیکتاتوری است. امروزه همین بینش آنارشیستی از دمکراسی و آزادی سیاسی سایه سنگین خود را بر فضای سیاسی کشور افکنده است.
ربشه های اجتماعی این آنارشی در میلیون ها ایرانی نهفته است که در میان دو نظام استبدادی و دمکراتیک قادر به انتخاب نیستند. این تردد همان خصیصه بارز انسان هایی است که میان دو تاریخ و دو نظام و دو جامعه نو و کهنه گرفتارند و با یک پا در این و با پای دیگر در میان دیگری ایستاده اند.
در نهایت این مشخصه کشور در حال گذاری است که در گذار از نظام های سنتی و کهن به سوی نظام مدرن عجیب درجا زده است.
از نظر من حذف مخالف سیاسی نظام، از دایره اعتبار و فعالیت نظام مغایر با اصول نظام دمکراتیک نیست. به عبارت دیگر این مخالف است که نظر به مخالفت سیاسی با نظام دمکراتیک خود را از نظام دمکراتیک حذف نموده است.
اما این امر در مورد دیکتاتوری صادق نیست. نکته ایی که معمولا از نظر دور نگه داشته می شود و لذا منجر به سوء تفاهم می شود رابطه اجتماعی و تاریخی هر نظام سیاسی با انسان ها از یکسو و از سوی دیگر بر پایه همین رابطه، میزان مشارکت این هواخواهان نظام در امر نظام و اداره کشور می باشد.
اگر ما اولی را پایگاه اجتماعی و تاریخی نظام سیاسی بخوانیم دومی نحوه اداره و نحوه حکومت نامیده میشود. در واقع افتراق دیکتاتوری و دمکراسی مربوط به مقوله دوم یعنی نحوه اداره و سازماندهی نظام است: دمکراتیک و یا دیکتاتوری.
والا هم دیکتاتوری و هم دمکراسی دارای پایگاه اجتماعی و تاریخی خاص خود بوده و همین خاستگاه اجتماعی و انسانی و به این معنا مردمی دیکتاتوری است که دیکتاتوری را به صورت یک پدیده تاریخی و اجتماعی معتبر می سازد.
در برگشت به آغاز سخن در واقع همین نکته که دیکتاتوری یک پدیده تاریخی و اجتماعی است و نه یک تصادف و اتقاق و ناهنجاری در عرصه تاریخ ، است که از سوی بسیاری نادیده انگاشته میشود و از همین سو هم وقتی گفته میشود نظر به پایگاه اجتماعی و تاریخی و انسانی اگر به نظامها بنگریم، نظام دمکراتیک مقبولیت تماما عامه در یک کشور ندارد، بل که حدود و محدوده اجتماعی آن معین است و در همان دایره اعتبار تاریخی و اجتماعی اش است که حقوق مدارانه، حق حاکمیت را بطور مساوی میان هواخواهان اجتماعی یعنی در میان پایگاه مردمی و انسانی اش عادلانه تقسیم می کند و نه فراتر از آن ... مامی بینیم که معمولا این گفتمان مورد مخالفت قرار می گیرد.
این ها که این نظر را رد می کنند به این اندیشه اند که نظام دمکراتیک نظامی است تمام خلقی که تمام اهالی کشور را وسیعا در برمی گیرد و از سوی دیگر به این باورند که دیکتاتوری در عوض نظر به نحوه سازمانده ای اش، یک پدیده تاریخی و اجتماعی نبوده بل که عبارت از اعمال قدرت از سوی یک دیکتاتور بر پایه منافع شخصی می باشد که بدون محبوبیت و هواخواهی و بدون ریشه انسانی در آسمان کشور معلق و به خدایان و... آویزان می باشد.
بنابر این اگر ما دقت کنیم متوجه خواهیم شد که اکنون همین نظر در رابطه با دیکتاتوری و دمکراسی در ایران غالب است و ایرانیان پس از یک استبداد دیرینه و افراط در استبداد گری به افراط دیگری درغلطیده و به این باور شده اند که نظام دمکراتیک آتی در برگیرنده همه نیروهای اجتماعی از مخالف تا موافق دمکراسی می باشد و باید هم چنین باشد تا دمکراتیک محسوب گردد و با دیکتاتوری و حذف مغایرت داشته باشد. به عبارت دیگر این نظر، خواهان آزادی و مشارکت بی قید و شرط همه نیروهای اجتماعی در قدرت سیاسی کشور می باشد.
از نظر من این روی دیگر همان سکه ایی که ما جانب دیکتاتوری و استبدادش را می شناسیم: آنارشی!
آنارشی و فقدان دولت و حاکمیت همان رویه غالب و همان روی دیگر دیکتاتوری است. امروزه همین بینش آنارشیستی از دمکراسی و آزادی سیاسی سایه سنگین خود را بر فضای سیاسی کشور افکنده است.
ربشه های اجتماعی این آنارشی در میلیون ها ایرانی نهفته است که در میان دو نظام استبدادی و دمکراتیک قادر به انتخاب نیستند. این تردد همان خصیصه بارز انسان هایی است که میان دو تاریخ و دو نظام و دو جامعه نو و کهنه گرفتارند و با یک پا در این و با پای دیگر در میان دیگری ایستاده اند.
در نهایت این مشخصه کشور در حال گذاری است که در گذار از نظام های سنتی و کهن به سوی نظام مدرن عجیب درجا زده است.
„In der gesellschaftlichen Produktion ihres Lebens gehen die Menschen bestimmte, notwendige, von ihrem Willen unabhängige Verhältnisse ein, Produktionsverhältnisse, die einer bestimmten Entwicklungsstufe ihrer materiellen Produktivkräfte entsprechen. Die Gesamtheit dieser Produktionsverhältnisse bildet die ökonomische Struktur der Gesellschaft, die reale Basis, worauf sich ein juristischer und politischer Überbau erhebt, und welcher bestimmte gesellschaftliche Bewußtseinsformen entsprechen. Die Produktionsweise des materiellen Lebens bedingt den sozialen, politischen und geistigen Lebensprozeß überhaupt. Es ist nicht das Bewußtsein der Menschen, das ihr Sein, sondern umgekehrt ihr gesellschaftliches Sein, das ihr Bewußtsein bestimmt.“
– Karl Marx
من قبل از این به ترجمه این متن اصلی و آلمانی برای خوانندگان این سطور که به زبان آلمانی آشنایی ندارند بپردازم تکیه می کنم که مبحث و جستار مارکس یک مبحث جامعه شناختی و پیرامون جامعه است. مارکس در این جستار وقتی از هستی اجتماعی انسان سخن می راند مد نظر او جامعه انسانی است.
از نظر او در رابطه میان اقتصاد اجتماعی -که او آنرا به غلط تنها هستی اجتماعی انسان تلقی می کند - با نظام های سیاسی و حقوقی و... به قرار زیر است :
در این رابطه ، هرباره این نظام اقتصادی است که نظام های سیاسی و حقوقی اش را تعیین می کند. در این رابطه هرباره نظام های سیاسی و حقوقی و.. همان شعور اجتماعی انسان را تشکیل میدهند . در یک تحلیل نهایی آنگاه چنین خواهیم داشت:
این نظام اقتصادی- اجتماعی است که نظام های سیاسی و حقوقی را هرباره تعیین می کند. به عبارت اولی هرباره این هستی اجتماعی انسان است که شعور اجتماعی اش را تعیین می کند و نه بر عکس. صورت برعکسش چنین خواهد بود: این نظام های سیاسی و حقوقی هستند که نظام های اقتصادی را تعیین می کنند. به طریق اولی این شعور اجتماعی انسان است که هستی اجتماعی او را معین می سازد.
حال ترجمه متن:
در تولید اجتماعی از هستی خود، انسان ها وارد یک مناسبات معین، ضروری و مستقل از اراده شان، می شوند، یعنی مناسبات تولیدی، که این به درجاتی معینی از توسعه نیروهای مولده مادی شان مطابقت دارد. کلیت این مناسبات تولیدی آن ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد ، یعنی آن شالوده واقعی، که بر پایه آن روبنانی سیاسی و حقوقی خود را می افرازد ، آن هاییکه با فرم های معینی از شعور اجتماعی مطابقت دارند. شیوه تولیدی از هستی مادی فرآیند های اجتماعی، سیاسی و روحی هستی را مشروط می کند. این شعور انسان ها نیست که هستی آنها، بل که برعکس این هستی اجتماعی انسان هاست که شعور آنها را تعیین می کند.
کارل مارکس
ترجمه از فرهاد واکف
پس اجازه دهید پس از این ترجمه تحت الفظی به یک ترجمه صیقل خورده و آزاد از آن داشته باشیم که برای فهم بیشتر مطلب ضروری است.
مارکس می گوید: به هنگام تولید و اقتصاد- به مفهوم اجتماعی آن - انسان ها از این راه وارد مناسبات تولیدی معینی میشوند که این مناسبات معین تولیدی و اقتصادی هرباره با درجات معینی از نیروهای مولده آن مطابقت دارد. کلیت این مناسبات تولیدی و اقتصادی و مادی آن ساختار اقتصادی و مادی از جامعه شان را تشکیل می دهد که در عمل آن شالوده واقعی و مادی میباشد که بر پایه آن کلیه روبناهای سیاسی و حقوقی و روحی جامعه استوار شده اند. منطور آن روبناها می باشد که هرباره با اشکال معینی از شعور اجتماعی انسان ها مطابقت دارند. به عبارت دیگر باید گفت: این شیوه تولید و اقتصادی است که فرایندهای اجتماعی و سیاسی و روحی انسان ها را مشروط می کند. یعنی این شعور انسان ها نیست که هستی مادی و اقتصادی انسان ها را تعیین می کند بل که بر عکس این هستی اجتماعی انسان هاست که شعور آنها را تعیین می کند. کارل مارکس - ترجمه آزاد - فرهاد واکف
همان گونه که خوانندگان آگاه مطلعند، مارکس در کاپیتال به اندازه لازم از شیوه تولید کاپیتالیستی گفت و نوشت. این شیوه تولیدی را پس از مرگش، انگلس کاپیتالیسم نام نهاد. ما اگر این را به فارسی خودمان برگردانیم میشود سرمایه گرایی. سرمایه گرایی و یا کاپیتالیسم قانون مندی های خود را دارد. این قانون مندی ها جهان شمولند. بی عدالتی اجتماعی که می گویند که تنها با نابودی کاپیتالیسم و سرمایه گرایی عملی میشود در کاپیتالیسم ذاتی است. به عبارت دیگر آن انسان هایی که به هنگام تولید و اقتصاد اجتماعی در ایران وارد یک مناسبات تولیدی معینی در کشور شده اند که مارکس آنرا سرمایه گرایی و یا کاپیتالیستی می خواند، باید بدانند که این مناسبات تولیدی یعنی این کاپیتالیسم در ایران با درجات معیتی از نیروهای مولده و اقتصادی کشور در هم آهنگی و مطابقت می باشد. اما این آگاهی و اطلاع ما از موضوع یعنی از کاپیتالیسم و تطابقش با درجات از سطح تکامل نیروهای مولده کشور کافی نیست. همان گونه که کافی نیست که بدانیم این کاپیتالیسم ناعادلانه است و باید نابود شود. یعنی بدانیم که مناسباتی است میان کارگر و کاپیتالیست ایرانی و از همین رو هم چون تاعادلانه است پس باید نابود شود. یعنی همان نحوه استدلالی که پیروان انقلاب سوسیالیستی در ایران ادعا های خود از نابودی بلافصل کاپیتالیسم در ایران را بر آن استوار کرده اند.
مارکس بلافاصله می افزاید نه فقط این مناسبات تولیدی که در هرفابریک جداگانه ایی و در هر واحد تولیدی کشور یافت می شود که در آن کارگر و کاپیتالیست ایرانی در برابر هم جبهه گرفته اند، بل که - به این جا توجه بفرمایید- نقل قول باز: کلیت این مناسبات تولیدی و اقتصادی و مادی آن ساختار اقتصادی و مادی از جامعه شان را تشکیل می دهد که در عمل آن شالوده واقعی و مادی میباشد که بر پایه آن کلیه روبناهای سیاسی و حقوقی و روحی جامعه استوار شده اند. منطور آن روبناها می باشد که هرباره با اشکال معینی از شعور اجتماعی انسان ها مطابقت دارند.
من از دوستان خواننده و مشتاق خواهش می کنم به این عبارت مارکس که می گوید کلیت این مناسبات تولیدی و اقتصادی یعنی کلیه فابریک ها و کلیه واحدی های تولید که در آن کاپیتالیسم عمل می کند روی هم رفته و نه به تنهایی ساختار و نظام اقتصادی و مادی جامعه کاپیتالیستی را تشکیل می دهد توجه خاص عنایت نمایند.
براستی این عبارت به چه معناست؟ این به این معناست: آن هستی اجتماعی و به عبارت دیگر آن جامعه که کاپیتالیسم در ایران خوانده میشود در زیر بنای اقتصادی خود یک ساختار و نظام اقتصادی از کلیت آن مناسبات تولیدی است که این آخری کاپتیالیسم نام دارد.
پس به این ترتیب می توان چنین نتیجه گرفت که مد نظر مارکس نه فقط مناسبات ناعادلانه کاپیتالیستی - که در کاپیتال وقت خود را صرف توضیحش می کند - بل که کلیت مناسبات تولیدی و اقتصادی که ساختار و نظام کاپیتالیستی خوانده میشود باید در درجه اول شکل گیری نماید. از نظر او فرایند شکل گیری ساختار و نظام کاپیتالیستی از اقتصاد و تولید همان فرآیند شکل گیری تدریجی شالوده مادی جامعه کاپیتالیستی در کشور است. یعنی همان فرآیندی که در کشوری به نام ایران هنوز ادامه دارد و تشکیل آن به موانع داخلی و خارجی بر خورده است.
خواهش می کنم توجه بفرمایید: مارکس در ادامه به این نظر است که صرف نظر از نحوه شکل گیری این شالوده اقتصادی از کاپیتالیسم در یک کشور، بطور نمونه در انگلستان، و در ایران و در آلمان و....، در فرجام این روند است که مناسبات تولیدی و مادی از کاپیتالیسم با هم در یک ساختار و نظام اقتصادی به هم گره می خورند و با هم آن ساختار و نظام اقتصادی را بوجود می آورند که پایه مادی ایی میشود برای یک جامعه نوین در یک کشور!
در ادامه مارکس به این نظر است که این هستی و این ساختار اقتصادی که در هر کشور و نقطه در طول فرایندی کم و بیش طولانی پدیدار می شوند ، به تناسب در طی یک روندی نظام های سیاسی و حقوقی خاص خود را تعیین می کنند. یعنی همان مبحث نظام سیاسی دمکراتیک و همان مبحث حقوق جهانی بشر در ایران و .... این در واقعیت امر به این معنا است که در طول شکل گیری ساختار اقتصادی کاپیتالیستی به تناسب با آن نظام دمکراتیک مطرح است که از سوی ساختار در حال شکل گیری اقتصادی آن فراخوانده میشود.
به عبارت مارکس: این نظام دمکراتیک نیست که نظام اقتصادی کاپیتالیستی را تعیین می کند بل که این نظام اقتصادی کاپیتالیستی است که نظام دمکراتیک را تعیین می کند.
به عبارت دیگر در طول فرآیند تشکیل ساختار اقتصادی کاپیتالیستی در کشور که همان پروسه رشد سطحی از نیروهای مولده در کشور می باشد- بطور مثال از صنایع دستی به اتوماسیون و ماشین و... - نیاز این ساختار اقتصادی رو به تکوین به یک نظام دمکراتیک و نظام حقوقی متناسب با خود می باشد. در این نظام دمکراتیک و حقوقی است که ساختار در حال تکوین کاپیتالیستی رسمیت سیاسی و حقوقی می یابد و به قولی تازه با این برسمیت شناختن است که روند تکوین جامعه کاپیتالیستی در تمام ابعاد رو به کمال می نهد.
من در این جا عامدانه از کنار اشکالاتی که به این عبارت مارکس وارد است گذر می کنم و خوانندگان را در این فرصت تنها به این نکته توجه می دهم که صرف نظر از انتفاداتی که به مارکس در این زمینه وارد است و من در سایت های دیگر مرتب انتفاد های وارده را متذکر شده ام، هسته اصلی مطلب است که درست می باشد. هسته اصلی مطلب مارکس این است: در هر جامعه و در هر هستی اجتماعی - این دو یکی می باشند - این جامعه است که از یکسو از سوی زیربنای هستی مادی خود تعیین و از سوی دیگر این جامعه است که روبنای سیاسی خود را تعیین می کند. پس هستی اجتماعی انسان ها هم تعیین می شود و هم تعیین می کند. هستی اجتماعی انسان ها همان بنای اجتماعی آنها است که از سوی زیر بنای اقتصادی شان تعیین می شود. و بنای اجتماعی انسان ها همان شالوده ایست که روبنای سیاسی خود را تعیین می کند.
حال این مارکس کجا و آن ادعای پیروان انقلاب سوسیالیستی در ایران حاضر کجا؟ من بارها در جاهایی دیگر عرض کردم. این چپ پروسه تکوینی جامعه کاپیتالیستی و به تناسب آن نظام دمکراتیک لازمه آنرا را عامدانه و آگاهانه رد می کند. این عمل ماهیت ارتجاعی این چپ را مشخص می سازد. این چپ برای موجه کردن هستی اجنماعی واپس گرای خود خویش را ریاکارانه در پس مارکس گرایی پنهان ساخته است. از نظر من و همان گونه که در بالا نشان دادم این چپ و مارکس یکی نیستند. این ها دو تا هستند. این چپ فقط در تلاش این است که برای مقبول جلوه دادن هستی ارتجاعی خود، آنرا در جامه مارکس گرایی ارائه کند که شاید از این راه مورد قبول جنبش کارگری ایران واقع گردد. منظور من همان جنبش کارگری و همان جامعه کارگری در ایران است که در طول تکوین جامعه کاپیتالیستی در ایران در تکوین و در حال تولد یافتن می باشد.