۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت پایانی

"به عنوان جمعبندی از پنج شماره پیشین در باب " فلاسفه تاریخ ساز نیستند دراین شماره پایانی اجازه دهید به این مطلب بپردازیم  که تاریخ واقعی در خور این می باشد همان گونه که مارکس هم اظهار داشت در وهله نخست  جدا  از فلسفه و فیلسوف ،  جدا  از دین و اندیشه و ادبیات و هنر و فرهنگ - که این ها همه در جای خود تنها در حکم جلای بنای تاریخند -  به تنهایی  مورد شناخت علمی قرار گیرند - که در این راه پیوسته متد علمی از فلسفه مادی راهبر خواهند بود  - و سپس تاریخ شناخت شده و وافعی در پراتیک تاریخی اش یعنی  در راستای پویایی  و روند تاریخی مورد تغییر و تحول قرار گیرد.

بنابر این در این جا دو مسئله مطرح است


  • حرف و ظواهر ادبی، هنری و فرهنگی، دینی و فلسفی
  • عمل و پراتیک تاریخی، واقعیت و هستی تاریخی

عمل و پراتیک تاریخی بطور کلی و ساده شده مشتمل از دو هستی است
  • هستی اقتصادی - اجتماعی
  • هستی سیاسی

پیوسته همان رابطه ایی را که در زندگانی خصوصی حرف با عمل افراد دارد همان رابطه را در حیات اجتماعی تاریخ واقعی با تاریخ ادبی، فرهنگی، دینی و... دارد.

تاریخ حرف، تاریخ دین، تاریخ هنر، اندیشه و فرهنگ و.... در قبال تاریخ واقعی و عملی یعنی تاریخ اقتصادی، حقوقی، اجتماعی و سیاسی در حکم همان جلا و رنگ و روغنی است که بر بنا ها زده می شوند .

ما انسان ها باید تاریخ واقعی و عملی مان را نه از روی حرف هایی، جلا هایی که ما هرباره در هر مرحله تاریخی بکار گرفته ایم بل که باید بر شالوده تاریخ واقعی یعنی تاریخ اقتصادی وحقوقی، اجتماعی و سیاسی هر دوره مورد شناسایی  و مورد برخورد و داوری قرار دهیم.

اما در این رابطه مثل همیشه موضع مارکس مغشوش و آمیخته با نا روشنی است
 با دو مورد از قبیل اغتشاش این سلسله نوشته ها رابه این ترتیب به پایان می بریم.

  • و همان گونه که در  زندگانی شخصی،   ما میان آنچه انسان در باره خود داوری می کند و می گوید و آنچه او واقعا است و رفتار می کند فرق قائل می شویم، به همان گونه هم   باید در حیطه مبارزات تاریخی میان فرازها و تخیلات احزاب سیاسی از یکسو و از سوی دیگر ارگانیسم واقعی و منافع واقعی شان، تصوراتشان و واقعیت شان فرق قائل شد.

هیجدهم برومر لویی بناپارت  ص. 148 - 135



  • ‎"آدم باید به همین میزان ناچیز به خود این تصور را راه دهد که توگویی سخنگویان دمکرات حال همه جملگی سمسارند- کهنه و مختلط فروش - و یا مفتون چنین افرادی هستند. آنها می توانند از نظر تحصیلات شان و موقعیت فردی شان از زمین تا آسمان از این دسته متمایز باشند. اما آنچه آنها را به نمایندگان خرده شهروندان می سازد، این است که، آنها در کله شان از آن محدودیت هایی نمی توانند فراتر روند که گروه اول در زندگی از آنها نمی توانند بیرون آیند، و این که آنها از همین رو از نظر تئوریک به همان تکالیف و راه حل هایی نایل می شوند، که منافع مادی و موقعیت اجتماعی ، گروه اول را در پراتیک به آنسو هدایتشان میکنند. این در کلیتش رابطه نمایندگان سیاسی و ادبی یک طبقه نسبت به طبقه ایی است که نمایندگی اش میکنند."

 مارکس بخش سوم هیجدهم برومر


پایان


ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت پنجم

همان گونه که در شماره نخست " ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند" هم اظهارشد ما در ارتباط با موضوع مبحث مان با دو رابطه کلی مواجه هستیم

من در این جا همان تکه را-  از آن نوشته را  - در این مکان تنها  تکرار و کپی می کنم



در ارتباط با تاریخ دو نکته مطرح است که مهمند

  • مورد نخست ارتباط تاریخ به عنوان موضوع با علم تاریخ است که این مورد  به تئوری شناخت مربوط میشود
  • مورد دوم دیگر مربوط به تئوری شناخت نیست بل که رابطه دو وجه تاریخ باهم است: ارتباط میان وجه اقتصادی- اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر وجه سیاسی. این مورد دوم در حقیقت خود یک رابطه عینی و تاریخی است که به سهم خود موضوع علم تاریخ است.

بنابراین اجازه دهید برای اختصار هم شده ما در این جا پیوسته از دو رابطه سخن برانیم

  • رابطه تئوری شناخت که به این معنا یک رابطه فلسفی است. فلسفه به مفهوم تئوری شناخت.
  • رابطه تاریخی. رابطه میان هستی اقتصادی - اجتماعی یا هستی سیاسی
مطالب بالا عین مطالبی است که در شماره نخست داشتیم.

از نظر من تزهایی درباره فویرباخ فیلسوف  مربوط میشوند با مورد اول یعنی تاریخ واقعی به منزله موضوع علم تاریخ. و در این رابطه ماتریالیسم و یا بهتر بگوییم فلسفه مادی در تاریخ عبارت  از این گفتمان است که در نظر داشته باشیم

 پیوسته این تاریخ واقعی است که موضوع علم تاریخ و تئوری انتقادی است. در این رابطه باید در نظر داشت تاریخ واقعی نه تنها  علم تاریخ و تئوری انتقادی را تعیین می کند بل که به سهم خو تاریخ دینی، تاریخ ادبی و تاریخ فلسفی، که هرباره تنها کوشیده اند تاریخ واقعی را  به شکل خود منعکس کنند،  را هم تعیین می کند.

اما در رابطه با مورد دوم ما مواجه با یک رابطه واقعی و یک رابطه تاریخی هستیم.

در مورد دوم سخن بر سر رابطه میان دو وجه تاریخی و دو وجه از هستی تاریخی است:

رابطه میان وجه اقتصادی - اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر وجه سیاسی.


اهمیت افتراق این دو مورد - یکی مورد فلسفی و دیگری مورد تاریخی - در این است که اگر ما این دو را در هم آمیزیم عملا وجه سیاسی در تاریخ واقعی را یعنی تاریخ سیاست و تاریخ دولت ها را مبدل به تاریخ دینی و تاریخ ادبی و تاریخ اندیشه و... می نماییم.

و به نظر من در آثار مارکس این درهم آمیزی متاسفانه  وجود دارد و به بیان معکوس انفکاک مورد فلسفی از مورد تاریخی ضمانت قوی و شفاف نمی یابد.

همان گونه می دانیم  در منظر مارکس  یک بنا و ساختمان از دو قسمت تشکیل یافته است
  • زیر بنا
  • روبنا
برای بسیاری از پیروان مارکس زیر بنا همان مناسبات اقتصادی - اجتماعی و روبنا عبارت است از

  • دین
  • علم
  • فلسفه- روش فکری
  • هنر و ادبیات
  • سیاست - دولت
به عبارت دیگر نه تنها آنچه که در رابطه با فویرباخ مطرح بود یعنی دین و یا علم تاریخ بل که همچنین در مورد سیاست و دولت ما با یک روبنای اجتماعی روبرو هستیم که آن را یک زیر بنای واقعی که همان تاریخ اقتصادی - اجتماعی است معین می کند.

از همین رو پیروان مارکس در جوار روبنای سیاسی از یک روبنای ایدئولوژیک و دینی و علمی و فلسفی سخن می رانند که هرباره توسط  زیر بنای مادی و اقتصادی - اجتماعی معین می شود.

از همین جاست که باید برسید براستی در یک بنای واقعی که یک آرشیتکت برپا می سازد کدام بخش از  ساختمان روی بنا  را تشکیل می دهد؟

زیر بنا که در ریز خاک مدفون و پنهان است. آن چه روبنا است به ظاهر آن است که بر روی خاک  واقع  و بر پا شده است.

اما  هربنایی دارای یک شیروانی و یک خر پشته ایی هم است که بروی سقف ساختمان بنا می کنند.

از نظر من ما انسان ها در مشاهده هربنایی نه متوجه سطح زیربنایی و مدفون در خاکش هستیم و نه چندان توجه مان را معطوف به شیروانی و خرپشته اش می کنیم. بنا از نظر واقعی گرچه از همه این ها در کلیتش تشکیل میشود اما ما  در وهله اول مد نظر مان بیش از همه آن تکه از ساختمان است که معمولا در آن سکونت می گزینند.

ما اگر این تکه از بنا را که زندگی روز مره درآن جاری است را مد نظر گیریم و آنرا به هستی تاریخی  منتقل نماییم, آنگاه آنچه در برابر چشمان ما جاری است همان  بنای جامعه است.

از نظر من بنای جامعه دارای یک زیر بنای اقتصادی است. همان بنای جامعه دارای یک شیروانی و روبنای سیاسی است که به منزله حفاظت بنای جامعه از عوامل اجتماعی عمل میکند .

اما در مورد دین، فلسفه و هنر و ادبیات در نظر من این ها همه در حکم رنگ و روغن هایی هستند که هرباره بربنای اجتماعی زده می شوند و در قبال اصل بنا حکم فرعی و ظاهری ، آرایشی و بزکی را دارند.

همان گونه که آدمها را نمی توان از روی ظواهرشان شناخت به همان گونه داوری در باره بناها از روی رنگ و روغنی که بهشان زده اند اشتباه بزرگی است.

همان گونه که بزک ها می توانند اشتباهی و بی ارتباط با بنا بکار گرفته شوند به همان گونه هم آرایش و بزک بنا های اجتماعی می تواند غلط انداز باشند

ادامه دارد...

ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت چهارم

کسانی که به زندگی مارکس آشنایی دارند بهتر می دانند مارکس پس از این نتیجه گیری عملا فلسفه را رها کرد و نوشته های خود در این رابطه و از جمله اثر بزرگش ایدئولوژی آلمانی اش را به دست انتقاد جونده موش ها سپرد و به کار علمی- تئوریک و کار عملی که اولی انتقادی و دومی انقلابی و دیگرگون ساز بود، روی آورد.


من در این جا توجه ام معطوف این نکته است این قطع رابطه مارکس با فلسفه بر اساس این بود که او همان گونه که در آخرین تز از تزهایی پیرامون فویرباخ ابراز می دارد:  این فلاسفه نیستند که تاریخ را می سازند

تز 11


فيلسوف ها دنیا را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.


اما درباره تغییر دنیای واقعی و یا تاریخ واقعی او بر این نظر است که این تغییر از آنجاییکه یک تغییر در جهان واقعی و نه یک تغییر در جهان دینی و یا جهان اندیشه ها و... است  لذا باید در جدایی از جهان دینی و جهان اندیشه ها و.... و بطور مستقل و فی نفسه و بطور خودبخود  در نظر گرفته شود.

بر پایه این استقلال جهان واقعی و تاریخ واقعی از جهان دینی و جهان اندیشه ها ... است که او بر این نظر است که با رهایی جهان دینی و جهان اندیشه ها بایستی بطور تئوریک و پراتیکی - نظری و عملی - وقت خود را مصروف جهان واقعی و تاریخ واقعی کرد.

در تمرکز بر جهان و تاریخ واقعی بطور نظری و عملی ،  وظیفه  کارتئوریک نقد نظری جهان واقعی و وظیفه پراتیک ، انقلابی کردن جهان واقعی است.

و به نظر می آید بر همین دو کار است که مارکس مابقی عمرش را مصروف آن نمود.

اما از این جا باز می گردیم به مطلبی که در آغاز و در شماره نخست این سلسله مباحثات عنوان کردیم.

مارکس گرچه پس از این نتیجه گیری کار فلسفی را بسود کار علمی و انقلابی رها می کند لاکن در کارهای علمی   و نظری اش به گونه ایی عمل می کند که برای عده ایی جای این شبهه را باقی می نهد که توگویی مارکس درعلم و تئوری هنوز در پی طرح مسائل فلسفی است.

از این مورد است رابطه میان دو وجه تاریخ واقعی یعنی وجه اقتصادی - اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر وجه سیاسی.

مارکس در این رابطه چنین می گوید:


در تولید اجتماعی از هستی خود، انسان ها وارد یک مناسبات معین، ضروری و مستقل از اراده شان، می شوند، یعنی مناسبات تولیدی، که این به درجاتی معینی از توسعه نیروهای مولده مادی شان مطابقت دارد. کلیت این مناسبات تولیدی آن ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد ، یعنی آن شالوده واقعی، که بر پایه آن روبنانی سیاسی و حقوقی خود را می افرازد ، آن هاییکه با فرم های معینی از شعور اجتماعی مطابقت دارند. شیوه تولیدی از هستی مادی فرآیند های اجتماعی، سیاسی و روحی هستی را مشروط می کند. این شعور انسان ها نیست که هستی آنها، بل که برعکس این هستی اجتماعی انسان هاست که شعور آنها را تعیین می کند.


شما به این متن به دقت توجه کنید. برای بسیاری این گفتمان مارکس عبارت است از یک گفتار فلسفی یعنی تبیین ماتریالیسم تاریخی که می گفت

تاریخ واقعی تاریخی دینی را معین می کند، خانواده زمینی راز خانواده مقدس است و...


ادامه دارد.....


ادامه : فلاسفه تاریخ ساز نیستند! قسمت سوم

همان گونه که پیشتر هم عنوان کردم فهمیدن تزهایی پیرامون فویرباخ بدون مشکل نیست. به نظر من برای این منظور بهتر است از تز چهارم آغاز کنیم و آنرا مبنای بررسی برای فهم و نقد و بررسی آنها واقع سازیم:

تز 4 

فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد 





همان گونه از این تز مستفاد میشود مبحث مارکس با فویرباخ پیرامون دین و تاریخ دین و ادبیات و... است.


همان گونه که می دانیم بر پایه شالوده بینش دینی  جهان دوگانه است: این دو جهان که به موازات هم کشیده شده اند و اساس بینش دینی را تشکیل می دهند عبارتند از 



  • جهان دینی
  • جهان واقعی و دنیوی
مارکس به ما می گوید : فویرباخ ماتریالیست و پیرو ماتریالیسم قدیمی و طبیعی و غیر تاریخی از فاکت از خود بیگانگی دینی از دوتازسازی جهان به جهان دینی و جهان واقعی عزیمت می کند.

مارکس به ما می گوید فویرباخ ماتریالیست جهان دینی را بر پایه جهان واقعی قرار می دهد و اولی را به نفع دومی منحل میکند. یعنی جهان دینی را بر اساس جهان واقعی توضیح می دهد.

به عبارت دیگر بر پایه اصول ماتریالیسم بطور کلی، فویرباخ ماتریالیست به این نظر است که 

این جهان واقعی  است که جهان دینی را تعیین می کند و نه بر عکس.

مارکس این فرمولبندی فویرباخ را به گونه دیگر مطرح می کند

خانواده زمینی راز خانواده مقدس می باشد.

تا این جا این دو ماتریالیسم یعنی یکی ماتریالیسم قدیمی و فویرباخی و دیگر ماتریالیسم نوین و تاریخی مارکس باهم پا دریک کفش دارند و در یک کشتی نشسته اند.

اختلاف  مارکس و فویرباخ ظاهرا از این جا شروع می شود

  مارکس می گوید: فویرباخ به عنوان یک فیلسوف نادیده می انگارد که پس از  ابراز این حقیقت فلسفی که جهان واقعی ، جهان دینی را معین می کند،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است. و آن این  کار است که جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.

یعنی به عبارت دیگر فیلسوف ها تاکنون جهان واقعی - دنیا- را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.

از این است که اختلاف مارکس با فلاسفه و از جمله فیلسوف های مادی شروع می شود. از همین جاست که مارکس فلسفه را رها می کند و به تاریخ واقعی می پیوندد .

او علت این پیوست را این گونه تشریح میکند

 جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.


مارکس این عبارت کوتاه را که تاریخ واقعی نیاز به فلسفه  ندارد و تاریخ واقعی تاریخ فلسفه نیست و این فلسفه نیست که تاریخ واقعی را می سازد سپس چنین توضیح می دهد:


 این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود.


این به چه معناست؟

این به این معناست:

جهان و تاریخ واقعی باید در گام نخست در تضاد های درونی  و تاریخی و واقعی اش فهمیده شود. این گام اول است.
در گام دوم باید از راه پراتیک و عمل انقلابی در بر طرف کردن این تضاد ها کوشید تا آنها را رفع کرد.

برای کسانی که متوجه نشده اند آنگاه چنین در مجموع توضیح می دهد:

 پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد.

مارکس می خواهد بگوید:

پس از این که جهان واقعی از راه  فلسفه به عنوان رازجهان دینی  کشف شد آنگاه برماست با رها کردن فلسفه و پرداخت به تاریخ  جهان واقعی را بطور تئوریک و نظری   مورد انتقاد و بطورپراتیکی و عملی   مورد دیگر گونی قرار دهیم.

ادامه دارد....

ایرانویج - قسمت پنجم

ما اگر به ترتیب  خدا شاه روحانیت که در  شماره پیشین آمده بدقت بیاندیشیم آنگاه پی خواهیم برد که این همان تثلیث خدا شاه میهن است که در پنچ رور اول هر ماه گنجانیده شده است.

اما برای این منظور که این تثلیت  را بتوان بدینگونه در پنچ روز نخست هرماه گنجانید پیشتر نیاز به یک  اصلاحی بوده  تا از این راه ماه اسفند  را که سابقا ماه همیشه اسپیدنگان و سپید جامگان و روحانیت بوده را به ماه زن  و زمین مبدل کرد و جنش اسفندگان را در همین رابطه براه انداخت.

و این در حالی است که در ادیان باطل گذشته مقام روحانیت پس از مقام اهورامزدا واقع بوده است و ترتیب آن در دین میترایی از این قرار بود


  •  مهر - بهمن - خرداد
  • آبان - اسفند - تیر
  •  آذر - فروردین - مرداد
  • دی - اردی بهشت - شهریور
به  عبارت دیگر

  • خدا
  • روحانیت
  • آتش و جاودانگی
  • شاه و زمین
پس نتجه بگیریم. مطابق آن چه تاکنون آورده شد چنانچه ما این تغییرها  و اصلاحات دینی را  در پرتو متد تاریخی که توصیفش رفت مورد مطالعه قرار ندهیم آنگاه فهم بسیار از مسائل برایمان دشوار خواهد. چرا چون ما بر خلاف متد تاریخی دین زرتشی را که از راه پارسیان هندوستان برایمان باقی مانده نظیر آیات منزل و این که آن را به اشتباه آیینی تلقی خواهیم که توگویی از آغازش  به همین گونه ثابت و غیر پویا بوده است.

برای این که متد تاریخی را بیش از پیش به توضیح کشانده باشیم  به همین دین موسوم به دین مادی و آیین میترایی باز می گردیم.

همان گونه که پیشتر هم اشاره کردیم معمولا یک دوره کیانیان و دوره شاهان مطلقه ایی بر تاریخ ایران متصور میشود که  در آن طبقه روحانیت و طبقه جنگاوران و شاهان در هم ادغام بودند. معمولا به این دوره , عصر کی ها و کوی ها و کرپان ها گفته می شود.

اتفاقا در تاریخ روم هم ما به همین دوره پادشاهان مطلقه و سپس دوره جمهوری برمی خوریم. دوره شاهان مطلقه  که بیشتر به صورت افسانه آورده شده همان عصر رومولوس و ره موس میباشد که عصر پادشاهی مطلقه در تاریخ روم محسوب میشود.

روم ها این عصر را دوره توران ها می خوانند و توران ها را با دیکتاتورها فرق می نهند.

بهر حال در بازسازی تاریخ باید تاریخ واقعی را از تاریخ افسانوی، یابه عبارت دیگر تاریخ واقعی را از تاریخ دینی و یا تاریخ ادبی فرق نهاد.

پیوسته در این رابطه این قاعده فرمانفرماست:

 این تاریخ واقعی است که تاریخ افسانوی و دینی و یا ادبی را معین می کند و نه برعکس.

و تاریخ واقعی عبارت است از تاریخ اقتصادی - اجتماعی و تاریخ سیاسی.

در رابطه با موضوع مبحث ما ،  برای بازسازی تاریخ ایران و ایرانویچ ما نیازمند به فاکت هایی در حیطه اقتصادی، اجتماعی - حقوقی ،  و سیاسی کشور هستیم تا بر آن اساس تاریخ واقعی  ایران  و ایرانویچ را بازسازی کنیم

بر پایه اصلی که در تناسب تاریخ واقعی و تاریخ دینی ارائه شد بازسازی تاریخ واقعی ایران بر شالوده تاریخ دین و تاریخ ادبیات و افسانه ها عاری از مشکل نخواهد بود.

نه این که افسانه ها، ادبیات و دین تاریخ واقعی را منعکس نمی کنند. اما در این انعکاس پیرو قواعدی هستند که ادبیات ودین و افسانه  هرباره  بر آن استوار می باشند.

دین ، ادبیات و افسانه زبان ها علمی نیستند ، گرچه  از پایه های اجتماعی و تاریخی برخوردارند اما تنها از تاریخ و جامعه زمانه مایه نمی گیرند و از این گذشته تعهدی در بازتاب واقعیات زمانه ندارند.

ادامه دارد....