۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود

در نشریه الکترونیکی « تندر » مقاله ایی انتشار یافته با عنوان

زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود. (نقدی بر نظرات حزب کمونیست کارگری)ا

. آشنایی من با این نشریه و  مقاله بطور اتفاقی از طریق فیسبوک بوده است. من نقدی بر قسمت اول این مقاله که در فیس بوک در سه بخش منتشر شد نمودم که شامل نقد نویسنده از مارکس می باشد. دو بخش دیگر این مقاله را لازم به انتقاد ندیدم.

در پایین به انتشار این نقد از این کانال می پردازم که امیدوارم مورد   توجه دوستان قرار گیرد.

کژدم:

 منطق دیالکتیک هگلی؛ تنها قدرت بندبازی فیلسوف خانه نشین را که جهان را از لای پنجره ای دود گرفته مینگرد افزایش میدهد و نه قدرت تشخیص روند واقعی و شناخت پارامترهای دخیل در روند تحولات را. فیلسوف اساساً شیفتهٔ بندبازی و نسخه پیچی برای جهان هستی است و گرنه اگر در پی واقعیتهای سخت میبود نه یک فیلسوف؛ بلکه دانشمند میشد.








 دوست عرپز! این مطالب ارزنده شما در رابطه با فلسفه و فیلسوف در واقع انتقاد مارکس به آنها و از جمله به هگل است. مارکس با همین مضمون که شما در بالا علیه فلسفه و فلاسفه آوردید با آنها تصفیه حساب نمود و رابطه اش را با آنها گسست. او در این مناسبت می نویسد : فلاسفه تاکنون دنیا را تنها به اشکال گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.

شما می نویسید: 

ناشیگری مارکس در بلعیدن این نگاه تفسیری ناکامل و سِتَرون هگل در تبیین روند وقایع و پدیدار شدنها و مرگ ها و به فراموشی سپردن نقش و سایر پارامترهایی که میتوانند در تحولات نقش داشته باشند؛ نشان میدهد که مارکس و انگلس حتی زحمت اینرا نیز به خود نداده اند که در پذیرش آرای هگل تعمقی هرچند نه چندان ژرف داشته باشند و علوفه را به طور کامل بلعیده اند و ادامهٔ روند هضم و جذب آنرا به سپرده اند..

 در این رابطه به عنوان یک منتقد مارکس باید عرض کنم این انتفاد شما به مارکس شتاب زده است. ما اگر آنچه را مارکس پیرامون فلسفه در تزهایی در باره فوبرباخ می گوید سند و اساس تحلیل هایمان پیرامون مارکس قرار دهیم آنگاه پی خواهیم برد آنچه بعدها مارکسیستها و از جمله انگلس و لنین در تلاش تشکیل یک آموزه و یک مکتب از مارکس پیرامون فرد مارکس گفته اند و نوشته اند و از این راه با هنرنمایی تلاش نمودند برای او مکتبی خود ساخته موسوم به مارکسیسم دست و پا کنند، مکتب و آموزه ایی که به منزله یک سیستم جامع و مانع به سهم خود حائز یک مبنای فلسفی است ، مارکس به شخصه به اعتبار گفته شده مرزبندی قاطع با فلسفه و به قول شما نسخه پیچی و بندبازی و نگاه دنیا از میان پنجره های دود زده اتاق کارشان داشت. من منکر آن نیستم که مارکس در رابطه با فلسفه دچار تناقض است. اما یافتن این تناقض که وظبفه منقدین مارکس می باشد با آنچه شما به او نسبت می دهید که بیشتر شایسته مکتب مارکسیسم است تا فرد مارکس مغایرت وجود دارد.

شما در ادامه و براساس برداشت هایتان از مکتب مارکسیسم لنین و انگلس مرقوم می نمایید.......


 لذا آرای فلسفی مارکس بر اساس آنچه در  « دسترس» بوده است تکوین یافته و این فیلسوف تنبل از هیچگونه مطالعهٔ خارج از حیطهٔ مقالات منتشر شده در اروپا برخوردار نبوده است و برای روبرو شدن با اروپائیان؛ شاید نیازی نیز به مطالعات ژرف و فراگیر نمیدید. زیرا سرهم بندی کردن خدای سه چهرهٔ هندو با ماتریالیسم فوئرباخ برای ساختن زیربنای اندیشهٔ سیاسی که میخواهد گرسنگان را به میدان آورد بیش از اندازه کافیست........................................


 و این درست ابراز همان انتقاد مارکس به فلاسفه در تعیین سیاست است. در جواب باید اظهار داشت از منظر مارکس دانشمند و مکتشف و نه مارکس فیلسوف شما ساخته، این هستی مادی انسان است که شعور سیاسی او را تعیین می کند. در واقع به نظر می آید این اکتشاف مهم مارکس است و بر شالوده همین اکتشاف است که مارکس شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان - نه اندیشه سیاسی . شعور و اندیشه یکی نیستند - مبنای فلسفه و فکری و اندیشه ایی دارد. به عبارت دیگر او شدیدا مخالف این است که شعور سیاسی انسان را فلاسفه و اندیشمندان هرباره تعینن می کنند. او این شعور را - شعور سیاسی را - در ارتباط با موقعیت اقتصادی - اجتماعی انسان می بیند و به عبارت عامیانه این کیف پول هر انسان است که شعور سیاسی او را معین می سازد. به عبارت اولی کلیه انتقاد مارکس به فلاسفه به همین کشف مارکس پیرامون رابطه اقتصادی- اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر شعور سیاسی خلاصه میشود. مارکس اولی را زیر بنا و دومی را روبنا نام می نهد. در همین رابطه هم باید عرض کنم مارکس بدون تناقض نیست. اما نفض مارکس در آن مکان و نکته نیست که شما می فرمایید که فیلسوف تنبلی به نام مارکس با نشخوار ریزه خوان های فلسفی دیگران در پی ساختن یک زیربنای فلسفی برای اندیشه سیاسی خویش است. من در تربیت اجتماعی خود نمی بینم که از این راه عرض کنم شما که به این نحو به مارکس می نمایید در پی نشخوار چه نوع ریزه خوان های انتقاد های دیگران و بازنویسی تنبلانه مطالب آنها در برخورد به مارکس هستید. جدا من از کاربرد چنین فرهنگ واژه ها حتی در مورد شما پرهیز دارم و اما در عوض این انتقاد را بر شما وارد می بینم که به مردی که تمام عمر مفید خود را در خدمت کارگران بوده را با چنین الفاظ غیر دوستانه ایی بدرقه می نمایید.

اما وقتی شما برعلیه مارکسیسم و نه برعلیه مارکس آنچه در زیر خواهد آمد را می فرمایید نکته ایی است که باید عرض کنم باید به شما حق داد. شما به درستی می نویسید: ......


براستی کدامین ذهن تنبل چنین کرامت و رحمتی را رد میکند؟ هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این انجامیده باشد. واقعیتهای سخت زمینی توانستند اندیشهٔ مارکسیستی را به همان دنیایی که به آن تعلق دارد پرتاب کنند و بدین گونه بود که مارکسیسم و انواع فرقه های آن در آغوش جای گرفتند؛ آغوشی که با ترفند از آن گریزان بودند.


اما در ادامه شما باز به مارکس بر می گردید و همان ادعای آغازین تان را که مارکس نه یک مکتشف و دانشمند بل که یک اندیشمند کاهل و یک فیلسوف تنبل اروپایی است را تکرار می کنید. همان گونه که در پایین از شما نقل خواهد شد شما به این نظرید که تقسیم تاریخ اجتماعی و سیاسی انسان به دوره های گوناگون حائز یک مبنا و شالوده فلسفی و ذهنی است و از ذهن آن فیلسوفی تراوش کرده که در چهار دیواری خود از میان پنجره های دود گرفته به واقعیت های تاریخی می نگرد و بی آنکه آنها را دانشمندانه شناخته و کشف کرده باشد


 شما می نویسید: 

مارکس با عاریه گرفتن و فلسفهٔ وآمیختن آنها به اکسیری ناکامل و اخته دست یافت و میخواست که با آن همه چیز را به طلا تبدیل کند. مارکس در نخستین گام با نگاهی ساده انگارانه به تاریخ اجتماعی سیاسی اروپا و شاید هم اندکی آفریقا مراحل گذار پنجگانه از کمونهای اولیه به برده داری و سپس فئودالیم و سپس سرمایه داری و نهایتاً سوسیالیسم و کمون نهایی ( جامعهٔ بی طبقه) را ترسیم کرد.

جالب تر اما ردیه شما از چنین تقسیم بندی تاریخی به مراحل گوناگون است:

 شما می نویسید:.....


این روند دگرگونی های ادعایی بر اساس اسنادی که حوادث تاریخی مشخصی را که به طور پیوسته به تغییرات بینجامند ؛ ترسیم نکرده است. گویی که چند تصویر را پشت سر هم نشان دهند که فرد مشخصی در آن است و تصویری او را در پاریس و تصویری دیگر در لندن و تعدادی شهرهای دیگر نشان میدهد. طبعاً هر کسی میتواند بفهمد که این شخص به آن شهرها مسافرت کرده است و احتمالاً یا در آنها برای مدتی ساکن بوده است و یا نبوده است. این تصاویر حتی نمیتوانند محل سکونت دائمی و پیوسته بودن مسافرت به این شهرها را نشان دهد یا اینکه آیا این شخص محل سکونت دائمی داشته است و یا نه؟ را مشخص کند. اینگونه تصویر پردازی شاید گوشه ای بسیار کوچک از زندگی آن فرد را مشخص سازد اما اگر شما بخواهید در بارهٔ زندگی آن فرد تحقیق کنید؛ همچنان با هزاران پرسش بی جواب روبرو خواهید بود که نیاز به تحقیقات زیادی دارد. .......... 


در این رابطه من به این نظرم که شما نا آگاه از اصل موضوع هستید. وجود مرحله ایی بنام کمون ها اولیه، مرحله ایی موسوم به برده داری، فئودالیته و عصر نو و حتی عصر پست مدرن هیچ یک از اکتشافات مارکس نیست. استفاده های علمی بر شالوده تحقیقات انجام شده از این ادوار تاریخی پیش از مارکس در کتب تاریخی مرسوم بوده است. اما از چنین سلسله بهم پیوسته تاریخ اجتماعی سیاسی از آغاز تا عصر نو و سپس از عصر نو تا کمون های اشتراکی نتایجی برای جنبش کارگری گرفتن و کارگران را بر این شالوده بانیان عصر پست مدرن دانستند از موضوعاتی است که مارکس در آن زمینه سعی نمود بهتر از سایرین روشن گری کند.

از همین روست که شما اشکال اول مارکس را چنین به پایان می برید و سپس به توضیح اشکال دوم مارکس میپردازید:

 ..... من مارکس را شارلاتان نمیدانم اما ترمینولوژی پیشنهادی او برای تفسیر تاریخ در حد حماقتی است که از روی ناشی از کشف اکسیر خیالی به او دست داده است. ......


 عرض کردم شما در مجادله با مارکسی هستید که ساخته و پرداخته ذهن شماست. با سپاس که شما مارکس را شارلاتان نمی دانید. اما در داوری پیرامون شما من فعلا سکوت اختیار می کنم.


 اما در مورد مشکل دوم مارکس. من پیشتر هم عرض کردم. مشکل دوم مارکس را اگر خوب دریابید مشکل اولی را که شما به آن نسبت می دهید و یا بهتر بگوییم موردی را که مارکسیستها به مارکس نسبت می دهند خودبخود حل شده است. مارکس با اکتشاف و اظهار خوددائر بر این که هرباره و در هر دوره تاریخی، این هستی اقتصادی - اجتماعی انسان است هستی سیاسی و هستی روبنایی آنرا تعیین می کند تماما آب در لانه فلاسفه ریخت که هرباره این حق را برای خود قائل بودند که بگویند هرباره و در هردوره تاریخی این هستی فرهنگی و فکری انسان است که زیربنا هستی اجتماعی اوست . و به این شکل برای نسخه پیچی های اندیشمندانه و فیلسوف مآبانه خود مقامی زیربنایی قائل میشدند. شما این نکته را داشته باشید تا ما باردیگر به نقض مارکس بارگردیم. اما مشکل و اشکال دوم مارکس در این جا این نبود که او کاشف رابطه زبربنای اقتصادی- اجتماعی و روبنای سیاسی گشت و با این احتساب نخستین حمله را به فلسفه و فلاسفه پایه نهاد. به عبارت دیگر اگر مارکس حسنی داشته باشد تمام حسن مارکس در همین تهاجم مارکس علیه فلسفه و نقش آن در تعیین فرماسیون های سیاسی و فرماسیون های اقتصادی - اجتماعی و به این ترتیب نقش زیربنایی فرهنگ و اندیشه در هر دوره تاریخ اجتماعی - سیاسی است . فلاسفه بر خلاف مارکس فلسفه و اندیشه را نیروی محرکه تاریخ از مرحله ایی به مرحله عالی تر می پنداشتند. اگر شما این را دریابید آنگاه همان گونه که پیشتر عرض شد به این ترتیب کلیه مطالب شما در انتقاد مارکس فیلسوف از دایره اعتبار خارج است و قابل اتکا نیست و ساخته ذهتی شما از فلسفه مارکس و مارکس فیلسوف است. اما پیش از بازگشت به مارکس نگاهی افکنیم به فرمایشات شما در این مورد:.......


.مشکل دوم مارکس رابطهٔ میان زیربنای اقتصادی و رو بنای و فرهنگ جامعه میباشد. مارکس چنین می انگاشت که قوانین را طبقهٔ حاکم مینویسد ولی روند به حاکمیت رسیدن آن طبقهٔ مشخص و چگونگی بوجود آمدن آن طبقه را مشخص نمیسازد و انتظار دارد که سخن او را با تمامی سوالهای بی جواب تنها به این دلیل که پذیرفت و آنکه نپذیرد به گروه و تعلق دارد.


این که مارکس می انگاشت قوانین و به قول شما قرارداد اجتماعی را طبقه حاکم می نویسد و معین میکند این از بدترین قرائت ها از مارکس است. مارکس گرچه نه به وضوح اما بر این نظر بود که نظام اقتصادی - اجتماعی در هر دوره تاریخی هستی زیربنایی آن دوره تاریخی است. او در ادامه می انگاشت که هستی اقتصادی - اجتماعی هر دوره تاریخی نظام سیاسی و حکومنی او را معین می کند و نه برعکس. و با این احتساب به این فرمول بندی ساده می رسید که فرماسیون های اقتصادی - اجتماعی هر دوره تاریخی فرماسیون های سیاسی آن دوره را رقم میزنند. به عبارت خودمان سیاست تابعی از مناسبات اقتصادی - مناسبات اجتماعی است. اما در مورد قوانین و حقوق، سیاست از نظر مارکس این ها مقولات یکسانی نیستند. او مناسبات حقوقی را از مناسبات اجتماعی جدا نمی کند. ایندو در نظر او در هم تنیده اند. اما در مورد قوانین و سیاست او بر این نظر است که قوانین و سیاست که هرباره به شکل قرارداد اجتماعی جلوه گر می شود دارای اساس و شالوده اقتصادی - اجتماعی است و بر گرفته و یا بهتر بگوییم بیان قانونی و سیاسی از مناسبات اقتصادی و مناسبات اجتماعی است. چون ما بارها تلویحا به اشکال مارکس اشاره نمودم و عرض نمودم اشکال مارکس در جایی دیگر از این رابطه زیربنایی و روینایی نهفته است شایسته است در این مکان به توضیح آن بطور مختصر بازگردم. اشکال و مشکل مارکس در کشف زیربنایی بودن مناسبات اقتصادی - اجتماعی در قیاس با روینای سیاسی و قانونی نیست بل که در این است که اولا مارکس ادعای فلاسفه را که فرهنگ و اندیشه و فلسفه و دین و... ریز بنایی است به شکل ساده ایی به خودشان برمی گرداند و مدعی میشود و از همین جا هم نقض مارکس شروع میشود که فرهنگ و دین و اندیشه و.. در کنار شعور سیاسی آن روبنایی را تشکیل می دهند که مناسبات اقتصادی - اجتماعی زبربنای آن است. این ادعای مارکس که عکس برگردان رابطه فلاسفه است مسبب بسیاری از اغتشاشات در فهم خود مارکس و هسته درست اکتشاف او پیرامون این روابط شده است. اما مارکس در جاهای دیگر فرهنگ، اندیشه و دین و.... را در ردیف هستی سیاسی انسان قرار نمی دهد بل که این سری از ضمیر انسانی را به حرافی ها و خودنمایی ها و اظهارت شخصی قلمداد می کند که در قیاس با عمل سیاسی و عمل اقتصادی - اجتماعی باید به آنها ارچ چندانی ننهاد. به هر حال چنین به نظر می آید که در این جا ما با سه حوزه انسانی مواجه هستیم. اگر ما دو حوزه آغازین یعنی حوزه اقتصادی- اجتماعی و حوزه سیاسی را به کناری نهیم آنگاه این می ماند که گفته شود که برای بناها در هر دوره تاریخی که متشکل از زیربنای اقتصادی - اجتماعی و روبنای سیاسی است حوزه های فرهنگی پیوسته نقش روغن جلا، رنگ و روغن و ظاهر سازی و رو سازی های... را ایفاء می کنند که در کلیت یک بنا نقاشان بکارمی برند. به عبارت دیگر باید میان مقوله روساخت و روسازی فرق نهاد. شما اگر به کشور ما نگاه کنید آنگاه پی خواهید برد که روسازی های فرهنگی و دینی و... پیوسته برای پوشانیدن زیربنا و روبنای اجتماعی بکارگرفته میشود و بطور نمونه انقلاب فرهنگی و دینی جامه ایی است بر اندام نظام های جامعه در کلیت آن.

اما شما و کشف دوم مارکس. پیش از همه نگاهی بیافکنیم به اظهارات فرمایش گونه شما: .........


دومین کشف مارکس؛ انقلاب صنعتی و بوجود آمدن گروههایی از مردم که در کارخانه ها کار میکنند میباشد که آنان را مینامد. سپس اینچنین می انگارد که طبقهٔ کارگر صنعتی عاشق رشد نیروهای مولده است و به همین خاطر تنها طبقهٔ پیشرو و انقلابی است که میتواند سوسیالیسم آرمانی او را از ایده به واقعیت تبدیل کند. مارکس حتی کارگران صنعتی را به عمد نادیده میگیرد؛ تا چُرت رویایی اش پاره نشود.

 این یکی دیگر از قزائت های نامنطبق شما با موضوعی به نام مارکس و آن مارکسی است که تراوش ذهتی شماست. مارکس کاشف انقلاب صنعتی و روند صنعتی شدن و این حرفها نبوده و نیست. انقلاب صنعتی و این که این انقلاب طلایه دار عصر جدیدی است که بدنبال خود مناسبات اقتصادی - اجتماعی و به تبع آن نظام سیاسی جدیدی را نوید می دهد اکتشاف مارکس نبود و پیش از مارکس امثال سنت سیمون پیرامون آن قلم فرساسی می کردند. مبحث نیروهای مولده و نیروهای ضد مولده و لذا انگلی بیشتر از سنت سیمون است تا از مارکس. اکتشاف مارکس در این رابطه مربوط می شود به این نکته که مارکس به این نظر است که هر سطحی از نیروهای مولده و لذا اقتصادی در هر دوره تاریخی مترادف است با سطحی از تکامل مناسبات حقوقی - اجتماعی و این دو از این رو پیوسته باهم یک کلیت اقتصادی- اجتماعی را تشکیل می دهند که باهم در حکم زیربنای در رابطه با روینای سیاسی را دارا هستند. از این رو مارکس به این نتیجه می رسد که انقلاب در صنعت در اروپا و جهان آغاز یک دوره جدید تاریخی است چرا که آغاز دوره جدید در تاریخ نیروهای اقتصادی و مولد کشورهاست. و آنگاه اظهار می دارد که با سطح جدید از تکامل نیروهای مولده و اقتصادی - ماشین - سطح جدیدی از مناسبات حقوقی و اجتماعی همراه است: رابطه اجتماعی میان کارگران صنعتی و کاپیتالیستهای صنعتی. منظور از این وازه و پسوند صنعتی همان انقلاب صنعتی است یعنی دو گروه اجتماعی و متضاد که محصول انقلاب صنعتی هستند و با دوگروه اجتماعی به همین نام که قبل از انقلاب صنعتی بنام کارگر و سرمایه دار وجود داشته اند فرق تاریخی دارند. برای همین آن کاپیتالیسم که به منزله یک رابطه اجتماعی ناظر بر رابطه کار و سرمایه است پیش از انقلاب صنعتی از موجودیت برخوردار بوده است و محصول انقلاب صنعتی نیست. اما کاپیتالیسم صنعتی چرا.کاپیتالیسم صنعتی و آزاد نظیر کارگران صنعتی و کاپیتالیستهای صنعتی ماحصل انقلاب صنعتی میباشند. در ادامه برای مارکس از پیش روشن است که در هر دوره تاریخی مبنای ترقی خواهی و ارتجاعی بودن یعنی تاریخ و ضد تاریخ حائز مبنای فلسفی نیست بلکه ترادف و تظابق با سطح تکامل نیروهای مولده در هر دوره تاریخی و بطور نمونه در دوره ایی که با انقلاب صنعتی آغاز می گردد در همراهی با توسعه و انکشاف ماشین می باشد. از همین رو مارکس به این نظر است نخستین اقدامات کارگران صنعتی نظر به طفولیت چپ روانه و از موضع ارتجاعی در جهت نابودی ماشین یعنی این نیروهای مولده جدید و صنعتی است. پس در این رابطه این که شما می فرمایید مارکس برای این که چرت رویایی اش پاره نشود جنبش ماشین شکنی کارگران صنعتی را که در آغاز جریان داشت نادیده می انگاشت بازهم یکی از اتهامات نادرست شما به مارکس واقعی است.


اما به قول شما زمانی که حماقت فضیلت میشود آنگاه این می گردد که شما در پیرامون برخورد مارکس به دهقانان و زحمتکشان با فضیلت هر چه تمام تر می نویسید...

.مارکس دهقانان را انقلابی نمیداند؛ زیرا دهقانان عاشق رشد نیروهای مولده نیستند و دلیل آنهم بسیار آشکار است. زیرا هر ماشین کشاورزی ساده که وارد چرخهٔ تولیدات کشاورزی بشود؛ بسیاری از دهقانان را به موجوداتی بی مصرف تبدیل میکند لذا از نظر مارکس بسیار طبیعی است که طبقهٔ دهقانان یک طبقهٔ ارتجاعی باشد؛.........


چون برای فضایل شما حد و حصاری نیست از همین روست که مرقوم می نمایید......


.اما وابستگی انسان به غذا تنها عامل پذیرش دهقانان در انقلاب پرولتری و آنهم نه به عنوان رهبر جنبش؛ بلکه تنها با عنوان همراه طبقهٔ کارگر انجام میگیرد. از نظر مارکس دهقان موجودی است که نهایت اندیشه اش است. اما معلوم نیست که چرا نهایت آرزوی کارگر را نمیداند؟..............................................


 این هم باردیگر از آن ابداعات شما از مارکسی است که زاده ذهنی و فضیلت بی حد و حصر شما از مارکس واقعی است. در این رابطه برای مارکس سه مبحث و سه حوزه موضوعی مطرح است 1- تقسیم انسان ها به فقیر و ثروتمند که هم مشمول دهاقین فقیر در مقایسه با دهقاین ثرونمند میشود و 2 - مسئله رهایی کارگران بطورکلی و کارگران صنعتی بطور اخض از چنگال و اسارت آن مناسبات اجتماعی است که هرباره و در مکان بر استثمار انسان از انسان متکی است. 3- مبحث انقلاب و تحول اجتماعی و به تیع آن ترقی خواهی و ارتجاع. مارکس در برخورد به انسان ها و ازجمله در برخورد به دهاقین هر سه این جنبه را همزمان در مد نظر دارد. مارکس در رابطه با زراعت و مناسیات اجتماعی درونی آن قادر به مشاهده مناسبات موجود میان دهاقین فقیر و ثروتمند است واز سوی دیگر می داند که در بخش فلاحت مانند صنعت تحول و انقلاب در حیطه نیروهای مولده و فنی جاری است. پس تقسیم دهاقین به دو گروه ترقی خواه و ارتجاعی در منظراو امری طبیعی است. به همین ترتیب است در مورد کارگران سنتی و پیشه وران در حیطه شهری. مارکس از یکسو به فقر این گروه ها اذعان و اشراف دارد و از سوی دیگر به ضدیت و خصومت ارتجاعی و واپس گرایانه این گروه ها نسبت به انقلاب صنعتی. نظر به این مشاهدات تاکتیک و نحوه برخورد کارگران صنعتی نسبت به گروه های ارتجاعی اما فقیر در شهر و روستا مطرح میشود. مارکس به این نظر است که در آغاز در شهر و روستا کارگران و دهاقین با تحول صنعتی مخالفت خواهند اما روند مخالفت آنها با روند انقلاب صنعتی رابطه معکوس دارد. یعنی هرچه انقلاب صنعتی پیش رفت می کند به همان میزان این نیروهای فقیر و ارتجاعی به صفوف ارتش کارگران صنعتی و ... می پیوندند و به زرادخانه انسانی مبدل می شوند که جمعیت کارگران صنعتی را با نفوس خود تامین می کنند. پس رهایی آنها از مناسبات اجتماعی که درآن هستند از دو راه ممکن میشود 1- در همان مناسباتی که هستند خود را ازسطح شاگرد به استاد و یا دهقان بی زمین به دهقان بازمین ارتقاء دهند که این آخری با رفرم ارضی و لغو سرواژ ممکن می گردد و یا 2- به صفوف کارگران صنعتی بپیوندند که ماحصل انقلاب صنعتی است. اما این ها همه به یک طرف. این که مارکس به این نظر بوده که دهقانان تنها در اندیشه زمین هستند و شما اضافه می کنید مگر اشکالش در چیست مگر کارگران در اندیشه کارخانه و تصاحب آن نیستند در جواب باید گفت مارکس واقعی به این نظر بوده پس از لغو فئودالیته رهایی بخشی از دهاقین از راه تصاحب فردی و خصوصی زمین ممکن می گردد . لاکن رهایی کارگران صنعتی تنها در تصاحب جمعی بر فابریک ها و بر سرمایه ها مقدور میشود. در یک قباس آنگاه خواهیم داشت امر دهقانی و رهایی با تصاحب خصوصی ممکن است اما امر رهایی کارگران صنعتی با تصاحب اجتماعی و عمومی. و شما این نتیجه نهایی از موضوع را سرانجام به شکل خاص خودتان قرائت نموده اید و به این صورت تغییر داده اید که مارکس می گوید دهاقین تتها به فکر زمین هستند و از این حرف ها.

شما در ادامه همان افاضات کلام به این نتیجه میرسید:

.............................. مارکس هیچ تصوری از رشد تکنولوژی نداشت و شاید آنرا در حد روییدن تعداد بیشتر کارخانه ها میدید ( رشد افقی). حتی جنبش ماشین شکنی نیز نتوانست چشمهای او را باز کند و ببیند که کارگران نیز مانند هر کس دیگری تنها تا زمانی عاشق پدیده ای خواهند بود که برای آنها سودی داشته باشد و نه اینکه زندگی آنان را به قهقرایفقربکشاند........................................

 مد نظر شما براستی کدام سیر قهقرای فقر در زندگی کارگران است؟ شما بر پایه جه حسابی و اسنادی به این نظرید که تبدیل کارگران سنتی به کارگران صنعتی عبارت است از روند سیر قهقرایی و فقیر شدن کارگران پیش از انقلاب صنعتی؟؟ منظور شما از این کارگران که در نتیجه تداول ماشین به فقر می گرایند و هستی اجتماعی شان سیر قهقرایی طی می پیماید کدام دسته از کارگران است که شما چنین در رثای فقرشان اشک می ریزید؟؟؟ آیا پشتیبانی شما از منافع این دسته از انسان ها که هستی اجتماعیشان در نتبیجه انقلاب صنعتی سیر قهقرایی طی نموده و به فقر می گراید با مواضع تان به مارکس ارتباطی دارد؟؟؟ آیا از این موضع اجتماعی است که شما به مارکس می نگرید؟ و از همین جهت هم از این که مارکس شما را مرتجع قلمداد می کند دل آزرده اید؟؟؟ اگر چنین است و اگر خود را از سوی مارکس توهین شده و تحقیر شده احساس می کنید در جواب اجازه دهید نکته ایی را برای روشن شدن حقیقت عنوان کنم. مارکس به این نظر نبود که کارگران صنعتی عاشق ماشین و رشد نیروهای مولده جدید نیستند بل که محصول آن هستند و هستی اجتماعی شان مدیون ماشین و انقلاب ماشینی می بینند و از همین رو هم مانند هر گروه اجتماعی دیگر که محصول پدیده ایی بنام ماشین است و حیات اجتماعی خود را مدیون آن می داند در فرجام روند انقلاب صنعتی و مکانیزاسیون و ...ذی نفع می باشند. به عبارت دیگر این برخورد مثبت به رشد نیروهای مولده جدید از سر عشق به ان نیست بل که از سر داشتن منفعت در آن است. از همین رو مارکس در بر خورد با سیسموتدی و دیگر مرتجعین خرده بورژوا که در رثای مرگ و فقر پیشه وران و ... اشک می ریختند و لذا این گونه جلوه می دادند که پروسه پرولتاریازسیون و انقلاب صنعتی تنها پروسه فقر فائقه و... خواهد بود به این نظر بود که روند پرولتاریزاسیون روند پیدایش گورکن آن مناسبات اجتماعی و کاپیتالیسمی است که محصول انقلاب صنعتی است.

شما به عنوان نتیجه گیری نهایی بخش افاضه می نمایید: ......

 اما مارکس رویای خود را به شکل دیگری ترسیم کرد و سرمایه داری را متهم به ارتجاعی بودن نمود؛ به این مفهوم که سرمایه داران خواستار رشد نیروهای مولده نیستند و اگر این سیستم برچیده شود؛ طبقهٔ کارگر در جامعهٔ سوسیالیستی آرمانی او به رشد نیروهای مولده خواهد پرداخت و این وظیفهٔ تاریخی بر دوش آنان نهاده شده است.....................................


 این را شما مطابق معمول ندانسته و نشناخته دارید به مارکس خود درآورده تان نسبت می دهید. برای این منظور که مارکس این را نگفته لازم نیست شما را به مانیفست مراجعه دهم. تنها کافی است به همین روال صحبتی که تاکنون پیرامون نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی در هر دوره تاریخی داشته ایم توجه تان را جلب نمایم. مگر شما در آغاز از دوره های پنچ گانه مارکسی سخن نراندید که از نظر او هر دوره معرف یک مرحله از رشد نیروهای مولده است؟؟؟ برای مارکس نه تنها کمون ها نخستین معرف یک مرحله از رشد نیروهای مولده است بل برده داری، فئودالیته و عصر نو هم به همین نحو یک ضرورت تاریخی محسوب میشوند. مارکس به این نظر است که روند نامبرده روند به کمال رسیدن نیروه های مولده از سفلی تا علیا ست. از همین رو عصر نو و انقلاب صنعتی درون آن به همان میزان در ترقی نیروهای مولده موثر بوده و خواهد بود که ادوار پیشین یک ضرورت تاریخی بوده اند. بر این پایه مارکس آن مناسبات اجتماعی که بانام کارگران صنعتی و سرمایه داران صنعتی و در یک کلام کاپیتالیسم صنعتی همراه است را در تطابق با سطحی از تکامل نیروهای مولده و از این رو در جهت رشد و توسعه و از این رو یک ضرورت تاریخی دانسته است.لذا مارکس برخلاف مارکسیست های وطنی به این اندیشه نبود که فرقی میان ناعادلانه بودن کاپیتالیسم مدرن و صنعتی از یکسو و از سوی دیگر تاریخا ضروری بودن آن وجود ندارد. به عبارت دیگر مارکس میان مترقی بودن و عدالت اجتماعی و یا بی عدالتی فرق قائل میشد به همان گونه میان ارتجاع و ترفی و فقر و ثروت فرق قائل بود. یعنی این طور نیست چون کاپیتالیسم مدرن مترقی و ضروری است پس ناعالانه نیست. در نظر مارکس برخلاف آنارشیستها این بی عدالتی اجتماعی یک ضرورت تاریخی و تا مادامیکه در خدمت رشد نیروهای مولده است و مترقی است بشر کارگر قادر به نابودی آن نیست. این که شما می فرمایید با این وجود مارکس این وظبقه تاریخی از کاپیتالیسم صنعتی و مدرن بطور ذهنی ربوده و به مرحله سوسیالیستی و اشتراکی تاریخ داده است دروغی بیش نیست و در راستای همان حماقت هایی است که فضیلت شده اند.

شما در ادامه می نویسید: 


پدیدهٔ آرمانگرایی که باید آنرا در حوزهٔ
« اخلاق» و « قراردادهای اجتماعی»  مورد بر رسی قرار گیرد؛ در اندیشهٔ مارکس تبدیل به « جبر تاریخ» میشود. گویی که هیچ راه فراری از آن نیست و چه بخواهیم و چه نخواهیم به پیش خواهد رفت و همگان در زیر چرخهای ارابهٔ له خواهند شد.


.... عرض کردم. ما به این ترتیب می رسیم به همان آغاز سخنان شما. راستی در منظر چه کسانی تنظیم آرمان های تاریخی و اجتماعی اقدامی در حوزه اخلاقی و سیاسی یعنی یک امر اتیک می باشد؟ جواب:    در منظر فلاسفه و اندیشمندان. این فلاسفه و واضعان اتیک و علم اخلاق و حکمت عملی - اخلاق و سیاست - بودند که می پنداشتند تنظیم آرمان ها و به قول قولی شما آرمان گرایی باید در حوزه اتیک یعنی اخلاق و قرار دادهای اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. برخلاف این فلاسفه و اندیشمندان مارکس به این نظر بود هر دوره تاریخی آرمان اجتماعی خاص خود دارد. به عبارت دیگر برخلاف فلاسفه نمی توان این آرمان های تاریخی را هرباره از راه ذهنی وضع کرد بل که باید از راه علمی و تجربی کشفش نمود. مارکس درست و یا نادرست خود را کاشف آرمان های اجتماعی پست مدرن می داند و سعی کرده است به سهم خود این آرمان های اجتماعی از راه علمی کشف و تنظیم کند. حال شما چه چیزقابل اتکایی برعلیه این اقدامات ضد فلسفی مارکس در تنظیم آرمان های اجتماعی کارگران صنعتی دارید؟ اگر شما در این راستا و به روش علمی و ضد فلسفی فرمایشاتی برای تصحیح مارکس دارید خواهش می کنم به عنوان اکتشافات جدید مطرح نماید و اما در خصوص اذهان تنبلی  که بنام مارکسیست بر مارکس لم داده اند، در این رابطه تنها قادرم به تکرار آنچه شما فرمودید بیردازم:

................................هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این انجامیده باشد.

برای این که سر آخر نشان دهم که براستی شما پرت از موضوع و با تنفری که بر من ناروش و نمی دانم عاریه گرفته از چه منبعی است به داوری از مارکس مشغولید بر اساس کلیت آنچه تاکنون نوشتم و سعی کردم که خارج از موضوع بودن نفد شما به مارکس را تاحذی به توان خود نشان دهم به نقل این جمله از شما می پردازم که به نظر می آید عصاره فرمایشات و افاضات کلام شما باشد: ........
اگر قوم یهود بوسیلهٔ خدایی آسمانی؛ نخستین دین زمینی را آفرید؛ اما پس از او مسیح (آخوند یهودی) نخستین تفسیر از یهودیّت را بنا نهاد که به نفی زمین و زندگی پرداخت و زمین و زندگی زمینی را قلمرو شیطان نامید و این نخستین تراژدی تاریخی در زندگی انسانها بود. بعد از مسیح؛ به همراه سلمان فارسی را در لباس عربی آن باز تولید نمود که به همان اندازهٔ مسیحیت؛ بر ضد زمین و انسان و بر ضد زندگی است. اما اندیشه های مارکس زایش سوم این تراژدی است. مارکس دینی آرمانی و بی خدا آفرید که به همان اندازهٔ مسیحیت و اسلام؛ یک دین است.
...........


 نه جانم نه نخستین تراژدی بشریت مسیحیت نام دارد و نه سومی آن دین مارکس. مارکس دینی آرمانی و بی خدا نیآفرید که به همان اندازه مسحیت و اسلام تکفیری باشد. اما می توان به شما حق داد که دین سازان و مکتب سازان در همه جا در تلاش این بوده اند که پس از مرگ مارکس از او یک پیامبر و از تظریات و اکتشافات او یک دین و مکتب بسازند و تا حدی هم در قالب مارکسیسم موفق هم بوده اند. متاسفانه شما بیشتر در مبارزه با این مارکسیسم هستید تا با مارکس. و از مارکس مطالبی که به او نسبت می دهید با اصل مارکس تطابق ندارد. و این برای نوشته ایی که نقذ مارکس را وظبفه خود قرار داده مایه تاسف است.

حال سرانجام پس راه کم وبیش طولانی می رسیم به تکه آخرین از بخش اول نقد شما. شما در این جا انتقاد خود را از سنگواره و دگماتیزه شدن مقولات ارتجاع و ترقی در دین جدید مارکس عنوان می دارید. یعنی معلوم نیست انتقاد شما از دگماتیزه کردن مناسبات اجتماعی و تاریخی در قالب دگم های دینی و مذهبی است و یا ناراحتی تان از خود کاربرد این مقولات به شکل غیر دگماتیگ و در مناسبات اجتماعی روزمره است؟ از نظر من و این نظرمن است/ به این گمانم که ناراحتی شما کاربرد خود این مقولات است والا نقد کاربرد دگماتیک چنین مقولاتی در مناسبات اجتماعی از جانب شما تنها بهره برداری ابزاری شده است. به عبارت دیگر شما در یک مبارزه علیه یک مکتب و دین که مارکسیسم نام دارد در پی برافکندن سنن و رویه های خوب سیاسی در مناسبات اجتماعی نظیر کاربرد واقع بینانه و غیر دگماتیک مقولات ارتجاع و مترقی می باشید. ناراحتی شما در حقیقت این آخری است و برای رسیدن به مقصود به ظاهر حصاری کوتاه تر از حصار مارکسیست های وطنی پیدا نکرده اید. اما در پایان این بخش این نظر را از شما پنهان نمی کنم که من به این نظرم که این انتقاد شما از مارکسیسم بعضا محصول بازنویسی شده یک منتقد مسیحی و اروپایی به مسئله ایی به نام مارکس و مارکسیسم می باشد. ردی پای این امر را بخوبی در این تز زایش سه باره تراژدی بخوبی می توان مشاهده کرد. چرا اساس این تز زایش سه باره ترآژدی مارکسیسم و رواج آن در کشورهای مسیحی است. برای اثبات به اصل این پارگراف و بخصوص سطر اول توجه تان را جلب می نمایم.


......................................... بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند. کلمات و جای خود را به و داد و هر آنکه به نقد این اندیشه همت گماشت مانند دورهٔ قرون وسطای مسیحیت و غزوات محمد و با آنان رفتار شد. مارکسیسم با آفرینش اندیشهٔ و نوید ملکوت زمینی به عنوان خدای نوین در میان دارندگان ذهنهای تنبل پذیرفته شد. علم کلام مسیحیت و اسلام؛ توسط مارکسیستها باز تولید گردید و تمامی بحثهای میان مارکسیستها و دیگران بر پایهٔ بحثهای کلامی است و جنبه ای کاملاً تعبیری و تفسیری دارد و تنها فرق آن با کلام مسیحی و اسلامی؛ استفاده از منطق هگلی به جای منطق ارسطویی است. در تمامی انواع بحثهای کلامی؛ جای واقعیت خالی ست و آنچه که وجود پر رنگی دارد هستند.



 همان گونه که عرض شد تنها در کشورهای مسیحی چنین بوده است که بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند......... و چنین جمله ایی تنها می تواند از خامه یک فرد مسیحی و اروپایی که راوی است تراوش کند والا در ایران و کشورهای اسلامی این ساده انگاران از اندیشه های ضد انسانی اسلام بستوه درآمده وبه دین نوین مارکسیستی روی آورده بودند. با سپاس....


 فرهاد واکف

روبنایی نه رونمایی - حجاب مصونیت است

اختلاف میان روبنا و رونما از نظر عملی و از نظر لغوی روشن است.  روبنا عبارت است قسمت شیروانی  یک بنا. اما رونما به بخش صوری و ظاهری  آن  نظیر رنگ و روغن و دیگر جلاها اتلاق می شود که کاربرد آن فواید خاص خود را دارد.

در هربنایی معمولا سه بخش بنا، روبنا و رونما در معرض رویت قراردارند. بخش چهارم یعنی بخش اساسی و زیربنایی در دل زمین مدفون می باشد.

تاکنون این رویه جاری بوده که اجتماعات انسانی  تاکنونی را به یک بنا تشبیه کرده اند.

بخش اقتصادی این اجتماعات عبارت است همان زیربنای مدفون شده در دل زمین که حائز موقعیت اساسی و پایه ایی است. به این بخش پایه مادی اجتماعات انسانی می گویند.

پایه  اقتصادی اجتماعات انسانی  تامین کننده اساسی ترین نیازهای  انسانی است.  اجتماعات انسانی  به این ثروت های مادی که خود مولد آنند برای ادامه هستی نیازمندند.

اجتماعات انسانی که گروه های طبیعی اند در واقع همان بنای اصلی  اند که دارای نقش محوری هستند. به گونه ایی کلیه زیر بنا و روبنا برحول همین محور اجتماعی در گردشند.


اجتماعات انسانی که گروه های طبیعی اند برای ادامه حیات مادی خود الزاما و اجبارا به اقتصاد و تولید ثروت های مادی وابسته اند. اما مناسبات اقتصادی و شیوه های تولید و اقتصادی به سهم خود بر روی اجتماعات انسانی و طبیعی موثر واقع میگردند و نوع مناسبات اجتماعی را تعیین میکنند.

رابطه اجتماعات انسانی با اقتصاد و نظام اقتصادی و سرمایه های مادی  بر پایه مالکیت برقرار است. مسئله مالکیت یک امر حقوقی و اجتماعی است و از شمار مناسبات اجتماعی و مناسبات طبیعی است.

از آنجا که شیوها اقتصادی  برنوع مناسبات حقوقی - اجتماعی موثرند و نوع آنرا تعیین می کنند با تغییر در شیوه های اقتصادی و مادی نوع مالکیت اجتماعات انسانی بر سرمایه ها و ابزار های اقتصادی تغییر می کند.

مالکیت اجتماعات انسانی بر سرمایه های مادی بر دو نوع کلی اند


  • خصوصی و فردی و جزیی
  • عمومی وهمگانی و کلی

از دیگر سو اجتماعات انسانی دارای ضمیر و روحیه اجتماعی اند. به این بخش روبنایی و روحی و شعوری اجتماعات انسانی میگویند.

باید توجه داشت  هرباره میان ضمیر و شعور اجتماعی اجتماعات انسانی از یکسو و از سوی دیگر رونما های فرهنگی، ذهنی و ... اش فرق وجود دارد.

از همینجاست که گفته میشود میان روبنا و رونما فرق وجود دارد.

فرهنگ ، ذهنیت ، اندیشه و دین و.... که یک اجتماع انسانی از آن برخوردار است بطور کلی به دو دسته اند

یا مانند قومیت، نژاد و زبان و... طبیعی اند و یا مانند دین ، اندیشه، هنر و .. از تولیدات غیر مادی انسانی می باشند.

از دیر باز میان دو بخش تولیدات مادی- اقتصادی انسان از یکسو و از سوی دیگر تولیدات غیرمادی و فرهنگی اش شکافی موجود بوده است.

باید  دانست هر دو از این تولیدات - مادی و غیر مادی - برای ارضای نیاز های انسانی اند.

در این رابطه هستند کسانی که به این نظرند که بخش تولیدات غیرمادی انسانی حائز جایگاه اساسی در اجتماعات انسانی است.

این ها جایگاه زیربنایی اقتصاد و تولیدات مادی در اجتماعات انسانی را رد می کنند.

صرف نظر از این  اختلاف - زیر بنای مادی و یا زیر بنای غیر مادی - نکته تعین کننده در این میان از قرار زیر  است:

میان  بخش تولیدات مادی و تولیدات غیر مادی بخش میانی وجود دارد.

این بخش میانی صرف نظر از این که اقتصاد زیر بنا است و یا فرهنگ زیر بنا می باشد پیوسته به منزله یک بخش میانی از جانب این و یا آن - اقتصاد و فرهنگ تعیین- می شود.

آنها که نظیر من به این نظرند که اقتصاد در جامعه های انسانی حائز جایگاه زیربنایی می باشد به تبع آن این بخش میانی را که همان روبنا است از سوی اقتصاد تعیین شده می بینند .و بر عکس.

و برعکس کسانی که مدعی اند فرهنگ و بخش تولیدات غیر مادی انسان حائز نقش زیر بنایی است به این نظرند که این بخش روبنایی یعنی بخش میانی برپایه فرهنگ انسانی تعیین میشود.

با روشن شدن این که بخش میانی همان نظام سیاسی و نظام روبنایی است به بحث ادامه می دهیم.

پس آنگاه خواهیم داشت

  • نظراول: زیربنای اقتصادی روبنای سیاسی اجتماعات انسانی را تعیین می کند
  • نظر دوم: زیربنای فرهنگی روبنای سیاسی اجتماعات

این همان حکایت ما برای خربزه انقلاب کردیم و یا برای اسلام است. و این دو اختلاف نظر اشراف به همین حکایت دارد.

بهر حال مهم هرباره این است که بدانیم پیوسته دو ادعا برای دو زیربنا و اما یک ادعای واحد برای روبنای سیاسی و حکومتی وجود دارد.

خواه این نظر و خواه آن نظر مشترکا بر این  قولند که روبنا در اجتماعات انسانی همان دولت و سیاست است.

با این تفاوت که نظر اولی پایه این دولت را اقتصاد و شیوه های اقتصادی می داند و نظر دوم پایه دولت و نظام سیاسی را فرهنگ و یا بهتر بگوییم حوزه تلاش انسان در تولید فراورده های غیر مادی

به عبارت فلاسفه: اولی ها به این نظرند که واقعیت های مادی و اقتصادی روبنای سیاسی و شعور اجتماعی انسان را رقم می زنند و دومی ها به این نظرند ایده ها و تولیدات ذهتی انسان پایه و شالوده دولت ها در اجتماعات انسانی اند. این نظر دوم وقتی به ملا ها می رسد به این نظرند که دین و عقیده پایه های دولت در جامعه های انسانی را می سازد و باید بسازد.

حال ما فرض را بر این میگذاریم که درقیاس خربزه و اسلام برگ برنده با اسلام باشد.

بر این پایه همان گونه که ملایان و اذنابشان مدعی اند دین و عقیده پایه تشکیل دولت باید باشد.

اما در این جا میان باید باشد و هست فرق وجود دارد.

بر این اساس اگر انسان سعی کند دولت در جامعه اش را بر پایه دین و عقیده برپا کند در عمل هیچ تغییری در این  اصل که در همان اجتماع انسانی این نوع وشیوه  تولید ات مادی و اقتصادی است که نوع و فرم دولت را تعیین می کند،  بوجود نمی آورد.

در چنین حالتی عملا تلاش انسان برای پایه عقیدتی و دینی و... به دولت خود دادن مبدل به یک تلاش برای رونما سازی و رنگ و روغن زدن به روبنای سیاسی  اش میشود.

ما حقانیت این امر را عملا در ایران ملایان و کنونی از دولت اسلامی و دولت عقیدتی می بینیم.

بنابر این فرق وجود دارد میان باید باشد و هست.

و همان گونه که فرق است میان آنچه هستی و آنچه مدعی اش هستی.

در واقعیت امر این باید باشدها و نسخه نویسی ها که وارد تاریخ اجتماعی انسان ها از دبرباز شده  برگرفته از سوی همین نظریه فرهنگی است که بر این پنداشت می باشد که باید بر پایه نسخه های عقیدتی و مکتبی و فرهنگی دولت ها را در جامعه های انسانی پایه گذاری کرد.

اما ما در عمل می بینیم این نسخه نویسی به تنها روسازی و رونماسازی  روبنای سیاسی کشور منجر و مبدل میشود ودر عمل و نه در حرف و نه در ادعا تغییری در اصل و ماهیت آنچه که از سوی شیوه وفرم اقتصادی تعیین میشود یعنی دولت ، ایجاد نمی کند.

معمولا ثابت شده است آن اجتماعات انسانی که  به باید ها و نسخه های باوری و عقیدتی و فرهنگی و... روی می آورند در شمار آن جامعه هایی اند که محافظه کارند.

به عبارت دیگر اساس رونما سازی فرهنگی و دینی و....  و ریا و تزویر و.... محافظه کاری اجتماعی است.