اما گذشته از تقدم تاریخ دمکراسی بر تاریخ کاپیتالیسم مهم هرباره آن اختلافی است که میان مراحل گوناگون فرایند تاریخی دمکراسی خواهی از آغاز تا کنون در حیات بشریت از موجودیت برخوردار بوده است.
منظور من اشاره به آن دمکراسی باستانی و آن احیای دمکراسی در عصر فئودالیته از یکسو و از سوی دیگر تفاوت آن با دمکراسی خواهی است که بورژوازی مطرح کرد و یا آن دمکراسی خواهی است که پرولتاریا مطرح می کند.
برای این که در دمکراسی های باستانی و یا فئودالی نهایت ایجاد تعادل قوا میان طبقات درونی جامعه مسلط بوده است که در یک تنازع درونی هرباره در تلاش این بوده اند که مسئله حاکمیت را بطور عادلانه میان خود تقسیم کنند. چنین دمکراسی خواهی را در واقع می توان برای سهولت کلام دمکراسی درونی و یا درون گرا نامید.
در دمکراسی درونی هرباره دمکراسی میان آن طبقات درون یک جامعه مطرح است که آن جامعه از آن ترکیب یافته است و بطور نمونه در رابطه با بحث ما میان سه طبقه درون جامعه فئودالی یعنی میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت. و برعکس دیکتاتوری به مفهوم مصطلح آن عبارت است حاکمیت طبقاتی این و یا آن طبقه درونی بر کلیت آن جامعه و در مثال ما بر همان جامعه فئودالی و دهقانی.
به عبارت دیگر هرزمان به علل تاریخی شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و... دست بدست هم دهند و حالت دیکتاتوری را بر جامعه ایی که هرباره در کشور مسلط است چیره گردانند معنای عملی و سیاسی آن عبارت این است که یکی از این سه طبقه نامبرده کوشیده با اعمال دیکتاتوری طبقاتی بر دیگر طبقات جامعه خویش، آنها را از حق طبیعی شان در اعمال حاکمیت محروم گرداند و بر عکس دمکراسی درونی عبارت است از اعمال حاکمیت کلیت جامعه مسلط و کلیت طبقات درونی یعنی اشتراک قدرت میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت بر سایر اهالی.
این مسئله" سایر اهالی" که در این جا به این نحو کوچک نوشته میشود در واقعیت امر حائز اهمیت بزرگی برای مبحث ماست. چرا که اگر بخواهیم مسئله را به شکل نظری فرموله کنیم آنگاه به این نتیجه میرسیم که: همان گونه که در آغاز مبحث هم یاد آور شدم جامعه فئودالی به منزله جامعه مسلط - به عنوان فرض - هرباره از راه نظام سیاسی علاوه بر آن به جامعه حاکم مبدل میشده است و در این راه شکل حاکمیت فئودالی یعنی خواه دمکراسی درونی و خواه دیکتاتوری طبقاتی تغییری در این وضعیت و دیسپوزیسیون یعنی در این واقعیت اجتماعی که او تنها جامعه مسلط و مفروض کشور بوده است نمی داده است.
حتی فراتر از این: امر تسلط اجتماعی با امر تسلط سیاسی که این آخری از راه حاکمیت تامین میشود فرق دارد. جامعه فئودالی با آن تثلیث درونی حتی بدون حاکمیت - یعنی خواه بدون دمکراسی و خواه بدون دیکتاتوری فئودالی - پیوسته تنها جامعه مسلط کشور بود تا زمانی که عکس آن ثابت شود.
و عکس آن از زمانی ثابت میشود که جامعه شهری و جامعه صنعتی در طول روندی کم یا بیش طولانه رفته رفته این امتیاز تسلط اجتماعی را از دست جامعه فئودالی برباید و از آن خود گرداند.
خواهش می کنم توجه بفرمایید. این روند کم وبیش طولانی که در طی آن جامعه شهری بر جامعه روستانی و دهقانی برتری می یابد هنوز به معنای این نیست که بطور اتوماتیک در کشور نظام حاکمیت و سیاسی از آن جامعه ایی میشود که در بر کل کشور مسلط است.
به عبارت ساده تر تسلط اجتماعی هنوز به معنای حاکمیت سیاسی نیست. ما به اهمیت این اختلاف و نکته در زمان خودمان پی می بریم.
از دیده همه آنهاییکه این اختلاف میان تسلط اجتماعی و حاکمیت سیاسی را از نظر دور می اندازند چنین می نماید که توگویی چون در زمانه ما در کشور جامعه شهری بر جامعه روستایی و دهقانی برتری دارد پس به تبع آن هم بطور اتوماتیک قدرت سیاسی کشور از آن جامعه مسلط یعنی جامعه شهری است.
من به این ترتیب می خواهم نگاه ها را به این نکته توجه بدهم که مسئله حاکمیت که یک مسئله سیاسی است از مسئله سلطه اجتماعی این و یا آن جامعه جدا است. و نظر به این جدایی است که ما در مسئله مربوط به دمکراسی و یا دیکتاتوری در ایران هرباره باید پاسخ گوی این پرسش باشیم که نظر به تاریخ فئودالی حاکمیت در ایران و نظر بر تاریخ مبارزات بورژوازی و پرولتاریا در راه دمکراسی از چه زمان دیکتاتوری فئودالی به دیکتاتوری سرمایه و بورژوازی مبدل گشته است. چرا که والا این امر بطور اتوماتیک نمی تواند صورت پذیر گردد.
به عبارت دیگر این که برخی تحلیل گران و احزاب سیاسی در رابطه با مسئله سیاسی در کشور از سلطه کاپیتالیسم در آن بطور اتوماتیک به این نتیجه میرسند که همان کاپیتالیسم هم در قدرت و نظام سیاسی کشور نمایندگی میشود از همین حالا می توان گفت چنین نظریه ایی به این شکل و طور اساسا بی پایه است.
بگذارید در این جا برای جلوگیری از اطاله کلام به همان طبقات سه گانه جامعه فئودالی در ایران و دمکراسی و دیکتاتوری شان و تلاش هرباره شان در این که از راه حاکمیت و نظام سیاسی کشور حافظ سلطه اجتماعی شان در کشور باشد ، باز گردیم.
اما در رابطه با تحفیظ سلطه اجتماعی روستا بر شهر از راه سیاسی و به طریق قدرت سیاسی نباید این نکته را از نظر دور داشت و یا نباید از کلام من چنین به اشتباه استنباط شود که برغم همه تلاش های سیاسی که از سوی جامعه فئودالی کشور و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و اشرافیت و... صورت پذیر گشته و صورت پذیر می گردد عملا آن گونه ما می بینیم این امر بسود جامعه روستایی و تسلط آن بر کشور نبوده است.
علت این امر- همان گونه که قبلا هم عنوان شد - در اصل متابعت هرباره روند های سلطه اجتماعی ازآن قانون مندی های تکاملی نهفته است که اینها از آن قانون مندی هابی که فرآیندهای حاکمیت و سیاست از آن هرباره پیروی می کنند، متفاوت می باشد.
به عبارت دیگر راه هایی که جامعه ها در کشور بر یکدیگر مسلط می شوند جدا از راه های سیاسی است که آنها می پیمایند. البته و همان گونه که میدانیم امر قدرت سیاسی ابزاری در جهت تحفیظ تسلط وبرتری اجتماعی است و اگر نبود بدین گونه چنین حاکمیتی قرن ها متمادی در دست جامعه فئودالی برای حفظ سلطه اجتماعی اش بر دیگر اهالی اعمال نمی شد.
اما با این وجود نظر به تاریخ تسلط جامعه شهری وصنعتی باید این پرسش را افکند آیا نظام سیاسی به تنهایی قادر بوده است که جامعه فئودالی و طبقات درونی آن را از اضمحلال و از دست دادن سلطه اجتماعی شان بر کشور در امان نگه بدارد؟
همان گونه که سیر امور نشان می دهند، پاسخ این پرسش منفی است. خیر. اما مسئله سیاسی و حاکمیت در کشور چطور؟ آیا برغم این تعویض سلطه اجتماعی از روستا به شهر هم قدرت سیاسی کشور بطور اتوماتیک از دست طبقات جامعه فئودالی نظیر روحانیت و اشرافیت و... خارج و به دست بورژوازی انتقال یاقته است؟
پاسخ این پرسش هم منفی است. و در این جاست که ما کم کم به آن نتیجه ایی که این جستار می خواسته است، نزدیک می شویم.
آن مبارزه سیاسی و به تبع آن کشاکش بر حول حاکمیتی که از دیر باز در کشور علیه جامعه فئودالی و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و... در جریان بوده است به عللی هنوز که هنوز است در زمانه ما در جریان می باشد.
ما در کشور از دیر باز دارای نظام پارلمانی و قانونی نبودیم. دراین زمینه مبارزات دهقانی در احیای حقوق حقه خود به نتیجه ایی نرسیدند و پیوسته روحانیت و اشرافیت با اعمال دیکتاتوری طبقاتی خود بر دهقانان و .... پیروز بوده اند.
از زمانی که نیروهای جدید اجتماعی در شهر ها شروع به شکل گیری نمودند همپای آن مردم جدیدی به نام بورژوازی و پرولتاریا پای بر عرصه وجودو پای در عرصه مبارزه سیاسی بر علیه جامعه فئودالی و حاکمیت طبقاتی آن نهادند.
نباید فراموش کرد نه تنها تاریخ مبارزاتی - سیاسی این مردم بر علیه جامعه فئودالی و دیکتاتوری طبقاتی روحانیت و اشرافیت بل که همچنین تاریخ تکامل اجتماعی این مردم حائزویژه گی هایی می باشد که باید به آن توجه مخصوص مبذول داشت.
هیچ شکی نیست تاریخ تکامل اجتماعی این مردم آن شالوده ایی را تشکیل می دهد که تاریخ سیاسی شان بر آن استوار است و موتور محرکه انقلاب سیاسی پیوسته تکامل اجتماعی است.
در برخورد با این مردم بزرگترین اشتباه این است مراحل تکاملی این مردم، جامعه های بالادست و پایین دستی که به آن تفسیم میشوند و... را هرباره از نظر دور داشت و آن گونه که خلقیون و مردم گرایان متمایلند همه را با آن و یا این نام با یک چوب راند.
در این راه باید توجه داشت جامعه بورژوازی دارای مراحل تکاملی ویژه خود است. به عبارت دیگر ما فقط دارای یک جامعه بورژوایی نیستیم. جامعه شهری در طول تاریخ مراحل گوناگونی را طی می کند.
از دیگر سو - و این مهم است - باید در نظر داشت همان گونه که جامعه شهری و بورژوازی طبقه ایی از طبقات سه گانه جامعه فئودالی نبوده است - مگر به حکم تحقیر و...- پرولتاریا هم طبقه ایی از طبقات بورژوازی نیست. به این اعتبار این بزرگترین اشتباه است که پرولتاریا را طبقه کارگر و طبقه کارگر را طبقه ایی از طبقات جامعه سرمایه نامید.
درست بر همین اساس همان گونه آن دمکراسی - دمکراسی درونی - که جامعه فئودالیته مطرح می کرده است دارای اعتباری محدود درونی بوده به همان گونه هم آن دمکراسی که بورژوازی مطرح می کند اعتبارش مشمول طبقات درونی این جامعه است.
بنابر این اگر بخواهیم به مردمی که به عنوان طبقه سوم معروف شده اند بنگریم این مردم تا کنون تاریخ متلاطمی داشته اند. اما به رغم این تنوع تاریخی هدف از همان آغاز ثابت و پابرجا باقی مانده است: آزادی و دمکراسی ورهایی از قیودات خودسری و....
در این راه تنها آن مردمی بیش از همه پاسدار آزادی و دمکراسی اند و آن ها را به شکل وسیع و عمیق خود مطرح می کنند که نه از تسلط اجتماعی برخوردارند و نه با حاکمیت و دمکراسی در پی حفظ سلطه خود می باشند.
ادامه در قسمت بعدی
http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_30.html
منظور من اشاره به آن دمکراسی باستانی و آن احیای دمکراسی در عصر فئودالیته از یکسو و از سوی دیگر تفاوت آن با دمکراسی خواهی است که بورژوازی مطرح کرد و یا آن دمکراسی خواهی است که پرولتاریا مطرح می کند.
برای این که در دمکراسی های باستانی و یا فئودالی نهایت ایجاد تعادل قوا میان طبقات درونی جامعه مسلط بوده است که در یک تنازع درونی هرباره در تلاش این بوده اند که مسئله حاکمیت را بطور عادلانه میان خود تقسیم کنند. چنین دمکراسی خواهی را در واقع می توان برای سهولت کلام دمکراسی درونی و یا درون گرا نامید.
در دمکراسی درونی هرباره دمکراسی میان آن طبقات درون یک جامعه مطرح است که آن جامعه از آن ترکیب یافته است و بطور نمونه در رابطه با بحث ما میان سه طبقه درون جامعه فئودالی یعنی میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت. و برعکس دیکتاتوری به مفهوم مصطلح آن عبارت است حاکمیت طبقاتی این و یا آن طبقه درونی بر کلیت آن جامعه و در مثال ما بر همان جامعه فئودالی و دهقانی.
به عبارت دیگر هرزمان به علل تاریخی شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و... دست بدست هم دهند و حالت دیکتاتوری را بر جامعه ایی که هرباره در کشور مسلط است چیره گردانند معنای عملی و سیاسی آن عبارت این است که یکی از این سه طبقه نامبرده کوشیده با اعمال دیکتاتوری طبقاتی بر دیگر طبقات جامعه خویش، آنها را از حق طبیعی شان در اعمال حاکمیت محروم گرداند و بر عکس دمکراسی درونی عبارت است از اعمال حاکمیت کلیت جامعه مسلط و کلیت طبقات درونی یعنی اشتراک قدرت میان روحانیت، اشرافیت و دهقانیت بر سایر اهالی.
این مسئله" سایر اهالی" که در این جا به این نحو کوچک نوشته میشود در واقعیت امر حائز اهمیت بزرگی برای مبحث ماست. چرا که اگر بخواهیم مسئله را به شکل نظری فرموله کنیم آنگاه به این نتیجه میرسیم که: همان گونه که در آغاز مبحث هم یاد آور شدم جامعه فئودالی به منزله جامعه مسلط - به عنوان فرض - هرباره از راه نظام سیاسی علاوه بر آن به جامعه حاکم مبدل میشده است و در این راه شکل حاکمیت فئودالی یعنی خواه دمکراسی درونی و خواه دیکتاتوری طبقاتی تغییری در این وضعیت و دیسپوزیسیون یعنی در این واقعیت اجتماعی که او تنها جامعه مسلط و مفروض کشور بوده است نمی داده است.
حتی فراتر از این: امر تسلط اجتماعی با امر تسلط سیاسی که این آخری از راه حاکمیت تامین میشود فرق دارد. جامعه فئودالی با آن تثلیث درونی حتی بدون حاکمیت - یعنی خواه بدون دمکراسی و خواه بدون دیکتاتوری فئودالی - پیوسته تنها جامعه مسلط کشور بود تا زمانی که عکس آن ثابت شود.
و عکس آن از زمانی ثابت میشود که جامعه شهری و جامعه صنعتی در طول روندی کم یا بیش طولانه رفته رفته این امتیاز تسلط اجتماعی را از دست جامعه فئودالی برباید و از آن خود گرداند.
خواهش می کنم توجه بفرمایید. این روند کم وبیش طولانی که در طی آن جامعه شهری بر جامعه روستانی و دهقانی برتری می یابد هنوز به معنای این نیست که بطور اتوماتیک در کشور نظام حاکمیت و سیاسی از آن جامعه ایی میشود که در بر کل کشور مسلط است.
به عبارت ساده تر تسلط اجتماعی هنوز به معنای حاکمیت سیاسی نیست. ما به اهمیت این اختلاف و نکته در زمان خودمان پی می بریم.
از دیده همه آنهاییکه این اختلاف میان تسلط اجتماعی و حاکمیت سیاسی را از نظر دور می اندازند چنین می نماید که توگویی چون در زمانه ما در کشور جامعه شهری بر جامعه روستایی و دهقانی برتری دارد پس به تبع آن هم بطور اتوماتیک قدرت سیاسی کشور از آن جامعه مسلط یعنی جامعه شهری است.
من به این ترتیب می خواهم نگاه ها را به این نکته توجه بدهم که مسئله حاکمیت که یک مسئله سیاسی است از مسئله سلطه اجتماعی این و یا آن جامعه جدا است. و نظر به این جدایی است که ما در مسئله مربوط به دمکراسی و یا دیکتاتوری در ایران هرباره باید پاسخ گوی این پرسش باشیم که نظر به تاریخ فئودالی حاکمیت در ایران و نظر بر تاریخ مبارزات بورژوازی و پرولتاریا در راه دمکراسی از چه زمان دیکتاتوری فئودالی به دیکتاتوری سرمایه و بورژوازی مبدل گشته است. چرا که والا این امر بطور اتوماتیک نمی تواند صورت پذیر گردد.
به عبارت دیگر این که برخی تحلیل گران و احزاب سیاسی در رابطه با مسئله سیاسی در کشور از سلطه کاپیتالیسم در آن بطور اتوماتیک به این نتیجه میرسند که همان کاپیتالیسم هم در قدرت و نظام سیاسی کشور نمایندگی میشود از همین حالا می توان گفت چنین نظریه ایی به این شکل و طور اساسا بی پایه است.
بگذارید در این جا برای جلوگیری از اطاله کلام به همان طبقات سه گانه جامعه فئودالی در ایران و دمکراسی و دیکتاتوری شان و تلاش هرباره شان در این که از راه حاکمیت و نظام سیاسی کشور حافظ سلطه اجتماعی شان در کشور باشد ، باز گردیم.
اما در رابطه با تحفیظ سلطه اجتماعی روستا بر شهر از راه سیاسی و به طریق قدرت سیاسی نباید این نکته را از نظر دور داشت و یا نباید از کلام من چنین به اشتباه استنباط شود که برغم همه تلاش های سیاسی که از سوی جامعه فئودالی کشور و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و اشرافیت و... صورت پذیر گشته و صورت پذیر می گردد عملا آن گونه ما می بینیم این امر بسود جامعه روستایی و تسلط آن بر کشور نبوده است.
علت این امر- همان گونه که قبلا هم عنوان شد - در اصل متابعت هرباره روند های سلطه اجتماعی ازآن قانون مندی های تکاملی نهفته است که اینها از آن قانون مندی هابی که فرآیندهای حاکمیت و سیاست از آن هرباره پیروی می کنند، متفاوت می باشد.
به عبارت دیگر راه هایی که جامعه ها در کشور بر یکدیگر مسلط می شوند جدا از راه های سیاسی است که آنها می پیمایند. البته و همان گونه که میدانیم امر قدرت سیاسی ابزاری در جهت تحفیظ تسلط وبرتری اجتماعی است و اگر نبود بدین گونه چنین حاکمیتی قرن ها متمادی در دست جامعه فئودالی برای حفظ سلطه اجتماعی اش بر دیگر اهالی اعمال نمی شد.
اما با این وجود نظر به تاریخ تسلط جامعه شهری وصنعتی باید این پرسش را افکند آیا نظام سیاسی به تنهایی قادر بوده است که جامعه فئودالی و طبقات درونی آن را از اضمحلال و از دست دادن سلطه اجتماعی شان بر کشور در امان نگه بدارد؟
همان گونه که سیر امور نشان می دهند، پاسخ این پرسش منفی است. خیر. اما مسئله سیاسی و حاکمیت در کشور چطور؟ آیا برغم این تعویض سلطه اجتماعی از روستا به شهر هم قدرت سیاسی کشور بطور اتوماتیک از دست طبقات جامعه فئودالی نظیر روحانیت و اشرافیت و... خارج و به دست بورژوازی انتقال یاقته است؟
پاسخ این پرسش هم منفی است. و در این جاست که ما کم کم به آن نتیجه ایی که این جستار می خواسته است، نزدیک می شویم.
آن مبارزه سیاسی و به تبع آن کشاکش بر حول حاکمیتی که از دیر باز در کشور علیه جامعه فئودالی و طبقات درونی آن نظیر روحانیت و... در جریان بوده است به عللی هنوز که هنوز است در زمانه ما در جریان می باشد.
ما در کشور از دیر باز دارای نظام پارلمانی و قانونی نبودیم. دراین زمینه مبارزات دهقانی در احیای حقوق حقه خود به نتیجه ایی نرسیدند و پیوسته روحانیت و اشرافیت با اعمال دیکتاتوری طبقاتی خود بر دهقانان و .... پیروز بوده اند.
از زمانی که نیروهای جدید اجتماعی در شهر ها شروع به شکل گیری نمودند همپای آن مردم جدیدی به نام بورژوازی و پرولتاریا پای بر عرصه وجودو پای در عرصه مبارزه سیاسی بر علیه جامعه فئودالی و حاکمیت طبقاتی آن نهادند.
نباید فراموش کرد نه تنها تاریخ مبارزاتی - سیاسی این مردم بر علیه جامعه فئودالی و دیکتاتوری طبقاتی روحانیت و اشرافیت بل که همچنین تاریخ تکامل اجتماعی این مردم حائزویژه گی هایی می باشد که باید به آن توجه مخصوص مبذول داشت.
هیچ شکی نیست تاریخ تکامل اجتماعی این مردم آن شالوده ایی را تشکیل می دهد که تاریخ سیاسی شان بر آن استوار است و موتور محرکه انقلاب سیاسی پیوسته تکامل اجتماعی است.
در برخورد با این مردم بزرگترین اشتباه این است مراحل تکاملی این مردم، جامعه های بالادست و پایین دستی که به آن تفسیم میشوند و... را هرباره از نظر دور داشت و آن گونه که خلقیون و مردم گرایان متمایلند همه را با آن و یا این نام با یک چوب راند.
در این راه باید توجه داشت جامعه بورژوازی دارای مراحل تکاملی ویژه خود است. به عبارت دیگر ما فقط دارای یک جامعه بورژوایی نیستیم. جامعه شهری در طول تاریخ مراحل گوناگونی را طی می کند.
از دیگر سو - و این مهم است - باید در نظر داشت همان گونه که جامعه شهری و بورژوازی طبقه ایی از طبقات سه گانه جامعه فئودالی نبوده است - مگر به حکم تحقیر و...- پرولتاریا هم طبقه ایی از طبقات بورژوازی نیست. به این اعتبار این بزرگترین اشتباه است که پرولتاریا را طبقه کارگر و طبقه کارگر را طبقه ایی از طبقات جامعه سرمایه نامید.
درست بر همین اساس همان گونه آن دمکراسی - دمکراسی درونی - که جامعه فئودالیته مطرح می کرده است دارای اعتباری محدود درونی بوده به همان گونه هم آن دمکراسی که بورژوازی مطرح می کند اعتبارش مشمول طبقات درونی این جامعه است.
بنابر این اگر بخواهیم به مردمی که به عنوان طبقه سوم معروف شده اند بنگریم این مردم تا کنون تاریخ متلاطمی داشته اند. اما به رغم این تنوع تاریخی هدف از همان آغاز ثابت و پابرجا باقی مانده است: آزادی و دمکراسی ورهایی از قیودات خودسری و....
در این راه تنها آن مردمی بیش از همه پاسدار آزادی و دمکراسی اند و آن ها را به شکل وسیع و عمیق خود مطرح می کنند که نه از تسلط اجتماعی برخوردارند و نه با حاکمیت و دمکراسی در پی حفظ سلطه خود می باشند.
ادامه در قسمت بعدی
http://irancomwww.blogspot.com/2011/12/blog-post_30.html