۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

6-لیبرال دمکراسی کارگری




مبحث ما پیرامون لیبرالیسم است اما عرض کردم برای پیشبرد این مبحث لازم می آید به نقش علم و فلسفه و یا اندیشه هم برای تفهیم مطلب اشاره کنیم. این علم و فلسفه و اندیشه و خرد و...که ما در آن حتی در خصوص علم و فلسفه و خرد به اطلاع و دانش می رسیم در ارتباط با هستی اجتماعی ما اگر قرار گیرد ما را رهنمون به دانش از خود فردی و خود اجتماعی می گرداند و این خود فردی و اجتماعی نه فقط مادی است و نه فقط معنوی و روحی بلکه همزمان هم مادی است و هم معنوی و روحی. شما می توانید اسم این دانش اجتماعی را خودشناسی بگذارید مهم نیست جه اسمی دارد مهم این است که آگاهی اجتماعی ما از خود مرکب از دو بخش است





1- از هستی روحی و معنوی


2- از هستی مادی


این دولت ها و احزاب همه در چارچوبه هستی معنوی معنا پیدا می کنند. در عصر ما محروم کردن انسانها از دولت و تحزب یعنی شئی کردن انسانها و یعنی به بردگی کشاندن انسانها. حتی در عصر فئودالیته هم همین طور بود. محروم کردن خوانین از اداره امور به شاه این اجازه را میداد که آنها را رغیت و بنده خود بداند و. اما خوانین زبر بار این ظلم نمی رفتند.





پس بدنسان انسان داری شعور احتماعی زیر بار ظلم نمی رود اجازه نمی دهد او را به بردگی کشند.





از سوی دیگر جدایی علم وعمل به می فهماند که کار علما توضیح است نه تغییر.از مقام توضیح نمی توان آنچه انتظار داشت که از مقام تغییر می توان انتظار داشت و برعکس. از سوی دیگر تغییر از زندگی و عمل جدایی ناپذیر است. و اتفاقا این زندگی و عملی که ما آن هستیم یک حیات بی روح نیست.یک هستی مادی صرف نیست که منتظر ینشیند تا علم و فلسفه روح بخش به او به پیوندد. ما شعور احتماعی خود را مدیون علما و فلاسفه نیستیم. به این معنا و به این اعتبار و بی آنکه نقش علما در تاریخ نادیده انگاشته شود این فلسفه و علوم احتماعی نبودند که موتور تاریخ بوده اند بلکه برعکس آنها هر جه دارند مدیون تغییر و تحولات احتماعی ما هستند. این رویکرد که تاریخ تکامل اجتماعی را مشروط به تاریخ تکامل علوم احتماعی و فلسفه احتماعی می کند از پایه بی اساس و متافیزیک است. علما و فلاسفه اجتماعی همواره آنچه را به عرصه علمی و آگاهی کشاندند که قبلا موجود بود و حتی در آن هنگام هم که مبادرت به پیش بینیهایی نمودند,و آینده ایی را پیش بینی کردند که از قبل در بطن گذشته پنهان بود. آینده ایی که گذشته آبستن آن است. علوم تجربی و عقلی نمی توانند دنباله روان موضوعات خود نباشند و این دنباله روی از واقعیت نه نشانه ضعف بلکه قوت این علوم است. تنها در متافیزیک است که در آن علوم اولیه و قدیم هستند و ابتدا به ساکن وجود دارند. در متافیزیک علم و حقیقت همان حقیقت مطلق الهی است که از پیش موجود است. متافیزیک هیچ نیست جز عقیده و دین در حامه فریبنده علم و فلسفه.





این مطلب یک روی دیگر هم دارد.این هستی روحی و معنوی که فلاسفه متافیزیک عقل و خرد و اندیشه می خوانند جون عقل و خرد عملی است در قاموس حکما مبدل به حکمت عملی شد. بر پایه این اندیشه دولت اندیشه حقوق اندیشه ... پیدا شد که همان فلسفه دولت، فلسفه حقوق و ... بودند. در رویکرد متافیزیک این اندیشه ها و ایده ها خالق اند. صرف نظر از اینکه این ایده ها و اندیشه ها درونی هستند یا بیرونی فسلفه وجودی هر چیزند. در هر کاری یک حکمتی و فلسفه ایی نهفته است. نقش حکیم و فیلسوف و اندیشمند در واقع دست یابی به این حقیقت ، فلسفه، حکمت و علت و اساس و اندیشه درونی است. این حکمت هر چیز و فلسفه هرچیز که عامل و اساس هر چیز است در حین الحال در رویکرد متافیزیک عامل معنی و حقیقت هر چیز هم است. بر پایه این رویکرد اندیشمند و خردمند کسی است که به خرد و فلسفه درونی دست یافته است و از راه سحر و حادو روح و معنی آن را تسخیر کرده است. تسخیر روح که به مقام علمی ارتقاء می یابد به عنوان علم از حانب متافیزیک و حکما تبلیغ و نرویج شد..





در رابطه با بحث ما اما در رویکرد متافیزیک فلسفه دولت و فلسفه سیاست و فلسفه حکومت معنا و روح و فلسفه وحودی هستی جامعه مدنی است. دولت در این رویکردا نه تنها یک اندیشه و فلسفه است بلکه دولت فلسفی که در واقغ همان دولت دینی بود دولتی بود که در آن فلاسفه حکومت می کردند. اگر علمای دین ، دین را علت وحودی می پنداشتند که به حیات ما انسانها معنی و علت می بخشد فلاسفه و حکمای متافیزیک بجای دین ، فلسفه و حکمت را جایگزین کردند. و به این ترتیب دین حیات بخش مبدل به فلسفه حیات بخش گردید.


اما در رابطه آگاهی و عمل از نظر رویکرد متافیزیکی آگاهی از پیش در عمل موجود است. در نظر بدبینانه افلاطونی تاریخ عبارت است از فرایند فساد و دوری از اصل و بنیاد حقیقت اما در نظر خوشبینانه هگلی تاریخ یعنی به حقیقت پیوستن و تحقق یافتن. از اینرو در رویکرد هگلی تغییر یعنی تحقق و تکامل و به کمال و حقیقت نایل شدن.





نقش فلاسفه و حکمای متافیزیک در شکل گیری ایدئولوژی و جهان بینی از همیجا بر جسته می شود. به این اعتبار ریشه ایدئولوژی سازی بر می گردد به کوشش همین حکمای متافیزیک. برای بحث پیرامون لیبرالیسم و ریشه های تاریخی آن در متافیزیک این بحث پیرامون متافیزیک چندان دور از مطلب نیست.





بر پایه تقدم روح بر ماده و اصل وجود اندیشه و فلسفه در هر چیز مقام روحانی و اندیشمند که روح و معنی هر چیز و جهان را تسخیر کرده بود و از این راه دارای جهان بینی مطلق بود ضمن شئی و بی روح کردن توده این فرصت را به توده می داد که در صورت پیوند با مقام روحانی و اندیشمند به شئی با روح ارتقاء یابد.





البته متاسفانه همه انسانها قادر نبودند به مقام اندیشمند و روحانی ارتقاء یابند چراکه همان سیستم بر این باور بود که برخی از انسانها در ذات خود برده و شئی می باشند


این انسانها در ضمن شئی و وسیله و ابزار تولید و.. باقی ماندن چون قادر نبودند به روح و اندیشه و خرد و... دست یابند در حین حال به همان علت قادر نبودند به دولت دست یابند. اما نه تنها دولت بلکه حقوق هم مبنای عقلی داشد. همان انسانها به همان علت محروم از حقوق و تنها انسانهای مکلف در عوض انسانهای محق بودند.





این حکما و یا آن علمای دین که چنین رشته ها را به هم می بافتند در وافع نه عالم بودند و نه فیلسوف. اینها در تلاش این بودند که هستی احتماعی یعنی هسنی روحی و مادی خود را در قالب فلسفه باقی و ایدئولوژیک پیرامون جهان و خدا به خلق الله ارزان بفروشند.





در ارتباط با بحث ما در واقع توجه به این مطلب از این جهت مهم است که هستی احتماعی ما انسانها فلسفه و علم نیست. جامعه انسانی گرچه موضوع علم و فلسفه بوده و حتی دین آنرا مورد خطاب قرار می دهد تنیده با علم و فلسفه و دین نیست. از اینرو فلسفه بافی یعنی خود را به فلسفه مبدل کردن.در این حالت علم و فلسفه دیگر وسیله نیست بلکه این خود آدمی است که در جامه فلسفی تبیین می شود. لیبرالیسم فلسفی در واقع یعنی همین. این فرد فلسفی در لیبرالیسم فلسفی هیچ نیست جزء فرد کارخانه دار و سرمایه دار.





پس بدینسان خواهیم داشت شئونات اجتماعی گرجه موضوعات علمی و فلسفی هستند اما علمی و فلسقی نیستند. علم و خرد و اندیشه بخشی از انسان و یکی از جوانب حیات انسانی است.





1-علم


2-فرهنگ و اندیشه و سازندگی و ابتکار


3-جامعه





ما از زاویه جامعه قادریم به علم و فرهنگ نظر افکنیم . رابطه جامعه و علم و فرهنگ هر چه باشد این ایندو و یا این سه یکی نیستند. این مناسبات حقوقی و یا آن دولت که در این جا مطرح هستند در رابطه با علم و فرهنگ بی نطر نیست. اما علم و فرهنگ این مناسبات حقوقی و دولت نیستند. علم اگر حقیقت است دولت و مناسبات حقوقی حقیقت نیستند. در مناسبات حقوقی و دولت هیچ حقیقتی نیست.





ما انسانها در مطالبه حقوق خود و تشکیل دولت ممکن است متوسل به استدلالت علمی و فلسفی شویم و یا بر عکس در رد این دولت و حقوق از دیگران از استدلات علمی و فلسفی وام گیری کنیم اما پیرامون آن موضوعات که مورد منازعه مایعنی دولت و حقوق باید بدانیم که اینها عمل و حیات ماهستند. و داری کیفیت فلسفی نیستند.





از سوی دیگر از جانب علمای دین این سفسطه وجود دارد از آنجاییکه موضوعات عملی موضوعات احتماعی و اعتباری هستند لذا از نظر علمی نمی تواند یک موضوع برای علم و لذا از سوی آن توضیح داده شود. آنها با رد کردن این مسئله در پی آنند که جامعه را از دایره موضوعات علمی خارج کنند. این در واقع رد جامعه شناسی است.


آنها بر این باورند همانگونه که دین مبنای اعتقادی دارد و بر سر موضوعات دینی استدلال دین جائز نیست به همین منوال چون جامعه اعتباری و قراردادی است و علمی و عقلی نیست پس موضوع علم هم نمی تواند واقع شود.در این ادعا هیچ چیزی در خور توجه نهفته نیست. چراکه در اساس در ارتباط با مسائل عقیدتی و مسائل اعتباری هیچ ارتباطی وحو ندارد. عالم نه تنها موضوعات احتماعی و اعتباری بلکه حتی موضوعات اعتقادی را هم می تواند موضوع تحقیق خود قرار دهد. اینکه دبن مینای عقیدتی دارد موضوع مربوط بدین می شود. اما بر خلاف دین علم مبنای عقیدتی ندارد و این ویژیگی دست علم را باز می گذارد که هم در خصوص موضوعات احتماعی و هم در قلمرو دینی به تحقیق بنشیند.
از دیگر سو قراردادی و اعتباری بودن و عقلی و علمی نبودن جامعه به معنای این نیست که جامعه حنگل وحوش بدون هیچ قانونمندی است. برعکس وقتی ما به حامعه می نگریم به قانونمندیهای بر می خوریم که پیروی از آن الزامی است. ما حتی اگر از برابری و کرامت انسانی حرکت کنیم خواهیم دید بی عدالتی و نابرابری پابرجا نیست. سرکوب خواسته و انخصار طلبی و... برای همیشه باقی نمی مانند.
من موضوع از این رو یاد آور می شوم تا خاطر نشان کنم در منازعه دین و فلسفه اگر وارد شویم که در بالا کوتاه به آن اشاره شد نه حق با دین است و نه حق با حکما. در این جا موش کور نقب خود را می زند. و این موش کور عمل و هستی ما انسانهاست که موضوع صحبت ما در اینجاس
ت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر