در این بخش و در ادامه مبحث خودیت و خود نگری، شعور و آگاهی اجتماعی نظری می افکنیم به هستی و جامعه کارگری.
پیشتر داشتیم که جامعه کارگری به عنوان یک جامعه موازی با جامعه کاپیتالیستی سنخیتی با خودیت و هستی کاپیتالیستی ندارد. خودیت مادی و شعور اجتماعی کاپیتالیستی در طبقات کاپیتالیست و صاحب کاپیتال از این جامعه متبلور می شوند و جامعه کارگری بر خلاف پندار بسیاری از ناظران طبقه ایی از طبقات جامعه و خودیت کاپیتالیستی نیست.
نظر به بیگانگی انسان کارگر نسبت به خودیت کاپیتالیستی و نظر به این که انسان کارگر تنها در اپوزیسیون عالیه خودیت کاپیتالیستی است که تازه خودیت و هویت و هستی اجتماعی می یابد
آنگاه است که این پرسش و یا این مسئله مطرح می شود و یا بهتر بگوییم این موضوع در میان اپوزیسیون کارگری مطرح شده است:
آیا آگاهی, خود نگری، ایدئولوژی و یا علم بر جامعه اپوزیسیون و ضد کاپیتالیستی برای جامعه کارگری خودساز، شعور ساز و هستی بخش نمی باشد؟
از نظر من خیر. و من در ادامه سعی می کنم که نشان دهم که حتی در همین مورد کارگری هم این خودیت مادی است که شعور انسان را معین می کند و حتی در این مورد هم شعور اجتماعی بخشی از خودیت انسان آتی در کنار خودیت مادی او را تشکیل می دهد. و حتی در این مورد هم آگاهی و خود نگری اجتماعی هستی بخش و شعور ساز نیست.
من در این جا خطابم بطور غیر مستقیم به مارکسیسم و مارکسیست هاست. شاید بهتر بگویم آندسته از آنها که می پندارند علم و آگاهی بر جامعه اپوزیسیون - جامعه ایی که علیه جامعه و خودیت کاپیتالیستی است - از آنجاییکه این آگاهی اجتماعی ، خودیت و هویت به کارگران منتقل می کند و از راه این آگاهی است که کارگران دارای هویت و خودیت اجتماعی میشوند پس آنگاه این آگاهی و علم که آنها آنرا مارکسیسم می نامند در عین حال همان خودیت و یا به عبارت وسیعتر شعور اجتماعی طبقه کارگر می باشد.
به نظر می آید تاریخ با مارکسیستها این مزاح را داشته باشد در همه جا و همه ادوار تاریخی که این هستی مادی انسان بوده است که شعور و هستی روبنایی اش را تعیین می کند و سپس این خودیت در کلیت مادی و روبنایی موضوع خودنگری می شود اما به مارکسیستها و جامعه کارگری مورد نظرشان که می رسد قانون بر می گردد و از اعتبار خارج می گردد و من بعد این قاعده برای کارگران صادق نیست و در این رابطه این خود نگری است که خودیت اجتماعی را در کلیتش و بخصوص شعور اجتماعی کارگران را هستی می بخشد.
اما براستی رابطه جامعه کارگری با جامعه اپوزیسیون چگونه است؟
من برای ساده تر کردن مطلب آنچه را که در پایان می خواهم عنوان کنم در همین آغاز مطرح می کنم: این جامعه اپوزیسیون است که هستی بخش و هویت بخش برای جامعه کارگری است. در اپوزیسیون علیه جامعه و خودیت کاپیتالیستی است که جامعه کارگری تازه خودیت و هویت و هستی اجتماعی می یابد، سوژه و ابزار و آلت بودن خود را به عنوان کارگر و به عبارت عالی تر کارگر بودن خود را از دست می دهد و تازه صاحب یک هویت وخودیت تاریخی و اجتماعی می شود.
اما در اینجا کدام جامعه اپوزیسیون و کدام اپوزیسیون علیه جامعه کاپیتالیستی و موجود مد نظر می باشد؟
پاسخ مشخص است: جامعه ایی که موجود نیست. هویت و خودیتی که موجود نیست و تازه در اپوزیسیون و در نقدو در ضدیت با آنچه موجود است و کاپیتالیستی است تازه رخ نشان می دهد.
این نقد و ضدیت و تشکیل اپوزیسیون است که در واقعیت امر هستی بخش و هویت بخش است . کارگران وقتی در رابطه با اپوزیسیون و ضدیت با جامعه کاپیتالیستی قرار می گیرند است که تازه خودیت و هستی خویش را می یابند
به نظر می آید کارگر برای رسیدن به هویت و خودیت اجتماعی تنها نیازی به این دارد که خودیت کاپیتالیستی به خودیتی وارونه برگرداند وعکس و ضدش را به عنوان هویت و خودیت اجتماعی از آن خود کند.
این امر یعنی تشکیل اپوزیسیون با هدف نیل به خودیت اجتماعی به نظر می آید از کارگر یک توان و یک آگاهی و یک نگرش علمی و تجربی و عملی به خودیت کاپیتالیستی را مطالبه می کند.
به نظر می آید هر قدر تجربه و علمیت و آگاهی کارگران از خودیت وجامعه کاپیتالیستی بیشتر باشد به همان میزان موقعیت او در تشکیل اپوزیسیون و نیل به خودیت و هویت اجتماعی اش بیشتر می گردد.
اما ایا این به این معناست که این موقعیت اپوزیسیون اجتماعی نیست که هویت بخش و هستی بخش کارگری است بل که این آگاهی و یا به قولی مارکسیستها این مارکسیسم به عنوان علم رهایی است که هستی بخش و هویت بخش خودیت کارگری می باشد؟
خیر. پاسخ به این پرسش منفی است.
واقعیت امر این است که این جامعه اپوزیسیون و علیه خودیت کاپیتالیستی است که برای کارگران خودیت بخش و هستی بخش است. این جامعه اپوزیسیون زمانی که موجود است و انسان جدید می آفریند، هویت و خودیت نوین اجتماعی خلق می کند به نظر می آید چندان مسئله ساز نباشد. این جامعه جدید از زمانی مسئله می شود که موحود نیست و حالت اپوزیسیون و آرمانی دارد.
در حالت اپوزیسیون و آرمانی است که چون تاریخ آبستن این جامعه جدید است و چون کارگران گورکن جامعه کاپیتالیستی و قابله جامعه جدید از سوی دیگر می باشند در این جاست که این جامعه ناموجود و آرمانی ولی در عین حال هویت بخش برای کارگران مبدل به یک مسئله میشود.
در این حالت آرمانی و ناموجود است که آگاهی و علمیت، تجربه و.. را هاله ایی اسرار آمیز و راز گونه فرا می گیرد و این بهانه را بدست ایدئولوگ ها و مکتب سازان می دهد که این ادعا ی قدیمی را که پیشتر از آن ذکر کردیم بلند کنند که خودنگری ایدئولوژیک انسان ساز و آگاهی بر شعور مقدم می باشد و در واقعیت این آگاهی است که شعور انسانی را خلق می کند و انسان بدون آگاهی اجتماعی دارای هیچ شعور اجتماعی نیست.
پیشتر داشتیم که جامعه کارگری به عنوان یک جامعه موازی با جامعه کاپیتالیستی سنخیتی با خودیت و هستی کاپیتالیستی ندارد. خودیت مادی و شعور اجتماعی کاپیتالیستی در طبقات کاپیتالیست و صاحب کاپیتال از این جامعه متبلور می شوند و جامعه کارگری بر خلاف پندار بسیاری از ناظران طبقه ایی از طبقات جامعه و خودیت کاپیتالیستی نیست.
نظر به بیگانگی انسان کارگر نسبت به خودیت کاپیتالیستی و نظر به این که انسان کارگر تنها در اپوزیسیون عالیه خودیت کاپیتالیستی است که تازه خودیت و هویت و هستی اجتماعی می یابد
آنگاه است که این پرسش و یا این مسئله مطرح می شود و یا بهتر بگوییم این موضوع در میان اپوزیسیون کارگری مطرح شده است:
آیا آگاهی, خود نگری، ایدئولوژی و یا علم بر جامعه اپوزیسیون و ضد کاپیتالیستی برای جامعه کارگری خودساز، شعور ساز و هستی بخش نمی باشد؟
از نظر من خیر. و من در ادامه سعی می کنم که نشان دهم که حتی در همین مورد کارگری هم این خودیت مادی است که شعور انسان را معین می کند و حتی در این مورد هم شعور اجتماعی بخشی از خودیت انسان آتی در کنار خودیت مادی او را تشکیل می دهد. و حتی در این مورد هم آگاهی و خود نگری اجتماعی هستی بخش و شعور ساز نیست.
من در این جا خطابم بطور غیر مستقیم به مارکسیسم و مارکسیست هاست. شاید بهتر بگویم آندسته از آنها که می پندارند علم و آگاهی بر جامعه اپوزیسیون - جامعه ایی که علیه جامعه و خودیت کاپیتالیستی است - از آنجاییکه این آگاهی اجتماعی ، خودیت و هویت به کارگران منتقل می کند و از راه این آگاهی است که کارگران دارای هویت و خودیت اجتماعی میشوند پس آنگاه این آگاهی و علم که آنها آنرا مارکسیسم می نامند در عین حال همان خودیت و یا به عبارت وسیعتر شعور اجتماعی طبقه کارگر می باشد.
به نظر می آید تاریخ با مارکسیستها این مزاح را داشته باشد در همه جا و همه ادوار تاریخی که این هستی مادی انسان بوده است که شعور و هستی روبنایی اش را تعیین می کند و سپس این خودیت در کلیت مادی و روبنایی موضوع خودنگری می شود اما به مارکسیستها و جامعه کارگری مورد نظرشان که می رسد قانون بر می گردد و از اعتبار خارج می گردد و من بعد این قاعده برای کارگران صادق نیست و در این رابطه این خود نگری است که خودیت اجتماعی را در کلیتش و بخصوص شعور اجتماعی کارگران را هستی می بخشد.
اما براستی رابطه جامعه کارگری با جامعه اپوزیسیون چگونه است؟
من برای ساده تر کردن مطلب آنچه را که در پایان می خواهم عنوان کنم در همین آغاز مطرح می کنم: این جامعه اپوزیسیون است که هستی بخش و هویت بخش برای جامعه کارگری است. در اپوزیسیون علیه جامعه و خودیت کاپیتالیستی است که جامعه کارگری تازه خودیت و هویت و هستی اجتماعی می یابد، سوژه و ابزار و آلت بودن خود را به عنوان کارگر و به عبارت عالی تر کارگر بودن خود را از دست می دهد و تازه صاحب یک هویت وخودیت تاریخی و اجتماعی می شود.
اما در اینجا کدام جامعه اپوزیسیون و کدام اپوزیسیون علیه جامعه کاپیتالیستی و موجود مد نظر می باشد؟
پاسخ مشخص است: جامعه ایی که موجود نیست. هویت و خودیتی که موجود نیست و تازه در اپوزیسیون و در نقدو در ضدیت با آنچه موجود است و کاپیتالیستی است تازه رخ نشان می دهد.
این نقد و ضدیت و تشکیل اپوزیسیون است که در واقعیت امر هستی بخش و هویت بخش است . کارگران وقتی در رابطه با اپوزیسیون و ضدیت با جامعه کاپیتالیستی قرار می گیرند است که تازه خودیت و هستی خویش را می یابند
به نظر می آید کارگر برای رسیدن به هویت و خودیت اجتماعی تنها نیازی به این دارد که خودیت کاپیتالیستی به خودیتی وارونه برگرداند وعکس و ضدش را به عنوان هویت و خودیت اجتماعی از آن خود کند.
این امر یعنی تشکیل اپوزیسیون با هدف نیل به خودیت اجتماعی به نظر می آید از کارگر یک توان و یک آگاهی و یک نگرش علمی و تجربی و عملی به خودیت کاپیتالیستی را مطالبه می کند.
به نظر می آید هر قدر تجربه و علمیت و آگاهی کارگران از خودیت وجامعه کاپیتالیستی بیشتر باشد به همان میزان موقعیت او در تشکیل اپوزیسیون و نیل به خودیت و هویت اجتماعی اش بیشتر می گردد.
اما ایا این به این معناست که این موقعیت اپوزیسیون اجتماعی نیست که هویت بخش و هستی بخش کارگری است بل که این آگاهی و یا به قولی مارکسیستها این مارکسیسم به عنوان علم رهایی است که هستی بخش و هویت بخش خودیت کارگری می باشد؟
خیر. پاسخ به این پرسش منفی است.
واقعیت امر این است که این جامعه اپوزیسیون و علیه خودیت کاپیتالیستی است که برای کارگران خودیت بخش و هستی بخش است. این جامعه اپوزیسیون زمانی که موجود است و انسان جدید می آفریند، هویت و خودیت نوین اجتماعی خلق می کند به نظر می آید چندان مسئله ساز نباشد. این جامعه جدید از زمانی مسئله می شود که موحود نیست و حالت اپوزیسیون و آرمانی دارد.
در حالت اپوزیسیون و آرمانی است که چون تاریخ آبستن این جامعه جدید است و چون کارگران گورکن جامعه کاپیتالیستی و قابله جامعه جدید از سوی دیگر می باشند در این جاست که این جامعه ناموجود و آرمانی ولی در عین حال هویت بخش برای کارگران مبدل به یک مسئله میشود.
در این حالت آرمانی و ناموجود است که آگاهی و علمیت، تجربه و.. را هاله ایی اسرار آمیز و راز گونه فرا می گیرد و این بهانه را بدست ایدئولوگ ها و مکتب سازان می دهد که این ادعا ی قدیمی را که پیشتر از آن ذکر کردیم بلند کنند که خودنگری ایدئولوژیک انسان ساز و آگاهی بر شعور مقدم می باشد و در واقعیت این آگاهی است که شعور انسانی را خلق می کند و انسان بدون آگاهی اجتماعی دارای هیچ شعور اجتماعی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر