همان گونه که پیشتر هم عنوان کردم فهمیدن تزهایی پیرامون فویرباخ بدون مشکل نیست. به نظر من برای این منظور بهتر است از تز چهارم آغاز کنیم و آنرا مبنای بررسی برای فهم و نقد و بررسی آنها واقع سازیم:
فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقیمانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد
همان گونه از این تز مستفاد میشود مبحث مارکس با فویرباخ پیرامون دین و تاریخ دین و ادبیات و... است.
همان گونه که می دانیم بر پایه شالوده بینش دینی جهان دوگانه است: این دو جهان که به موازات هم کشیده شده اند و اساس بینش دینی را تشکیل می دهند عبارتند از
مارکس می گوید: فویرباخ به عنوان یک فیلسوف نادیده می انگارد که پس از ابراز این حقیقت فلسفی که جهان واقعی ، جهان دینی را معین می کند،اصل کار هنوز برای انجام باقیمانده است. و آن این کار است که جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.
یعنی به عبارت دیگر فیلسوف ها تاکنون جهان واقعی - دنیا- را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.
از این است که اختلاف مارکس با فلاسفه و از جمله فیلسوف های مادی شروع می شود. از همین جاست که مارکس فلسفه را رها می کند و به تاریخ واقعی می پیوندد .
او علت این پیوست را این گونه تشریح میکند
جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.
مارکس این عبارت کوتاه را که تاریخ واقعی نیاز به فلسفه ندارد و تاریخ واقعی تاریخ فلسفه نیست و این فلسفه نیست که تاریخ واقعی را می سازد سپس چنین توضیح می دهد:
این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود.
تز 4
فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقیمانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد
همان گونه از این تز مستفاد میشود مبحث مارکس با فویرباخ پیرامون دین و تاریخ دین و ادبیات و... است.
همان گونه که می دانیم بر پایه شالوده بینش دینی جهان دوگانه است: این دو جهان که به موازات هم کشیده شده اند و اساس بینش دینی را تشکیل می دهند عبارتند از
- جهان دینی
- جهان واقعی و دنیوی
مارکس به ما می گوید : فویرباخ ماتریالیست و پیرو ماتریالیسم قدیمی و طبیعی و غیر تاریخی از فاکت از خود بیگانگی دینی از دوتازسازی جهان به جهان دینی و جهان واقعی عزیمت می کند.
مارکس به ما می گوید فویرباخ ماتریالیست جهان دینی را بر پایه جهان واقعی قرار می دهد و اولی را به نفع دومی منحل میکند. یعنی جهان دینی را بر اساس جهان واقعی توضیح می دهد.
به عبارت دیگر بر پایه اصول ماتریالیسم بطور کلی، فویرباخ ماتریالیست به این نظر است که
این جهان واقعی است که جهان دینی را تعیین می کند و نه بر عکس.
مارکس این فرمولبندی فویرباخ را به گونه دیگر مطرح می کند
خانواده زمینی راز خانواده مقدس می باشد.
تا این جا این دو ماتریالیسم یعنی یکی ماتریالیسم قدیمی و فویرباخی و دیگر ماتریالیسم نوین و تاریخی مارکس باهم پا دریک کفش دارند و در یک کشتی نشسته اند.
اختلاف مارکس و فویرباخ ظاهرا از این جا شروع می شود
مارکس می گوید: فویرباخ به عنوان یک فیلسوف نادیده می انگارد که پس از ابراز این حقیقت فلسفی که جهان واقعی ، جهان دینی را معین می کند،اصل کار هنوز برای انجام باقیمانده است. و آن این کار است که جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.
یعنی به عبارت دیگر فیلسوف ها تاکنون جهان واقعی - دنیا- را تنها گوناگون تفسیر کرده اند. سخن اما بر سر تغییر آن است.
از این است که اختلاف مارکس با فلاسفه و از جمله فیلسوف های مادی شروع می شود. از همین جاست که مارکس فلسفه را رها می کند و به تاریخ واقعی می پیوندد .
او علت این پیوست را این گونه تشریح میکند
جهان واقعی خود را خودبخود برطرف میسازد.
مارکس این عبارت کوتاه را که تاریخ واقعی نیاز به فلسفه ندارد و تاریخ واقعی تاریخ فلسفه نیست و این فلسفه نیست که تاریخ واقعی را می سازد سپس چنین توضیح می دهد:
این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود.
این به چه معناست؟
این به این معناست:
جهان و تاریخ واقعی باید در گام نخست در تضاد های درونی و تاریخی و واقعی اش فهمیده شود. این گام اول است.
در گام دوم باید از راه پراتیک و عمل انقلابی در بر طرف کردن این تضاد ها کوشید تا آنها را رفع کرد.
برای کسانی که متوجه نشده اند آنگاه چنین در مجموع توضیح می دهد:
پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد.
مارکس می خواهد بگوید:
پس از این که جهان واقعی از راه فلسفه به عنوان رازجهان دینی کشف شد آنگاه برماست با رها کردن فلسفه و پرداخت به تاریخ جهان واقعی را بطور تئوریک و نظری مورد انتقاد و بطورپراتیکی و عملی مورد دیگر گونی قرار دهیم.
ادامه دارد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر