اما همین مسئله که تضاد های هستی اجتماعی را باید بطور تئوریک مورد نقد و در عمل این تضاد ها را برطرف ساخت به جای خود بدون مسئله نیست.
ما امروز می دانیم این عبارت در واقع خلاصه ایی واقع بینانه از تمام آنجیزی است که مارکس و دیدگاه هایش خوانده میشود.
مارکس نه تنها به این نظر بود که تضاد های هستی اجتماعی را باید در وهله اول بطور تئوریک تفهیم و در مرحله بعدی در عمل در صدد رفع آن بر آمد بل که تمام زندگانی اش را هم وقف همین نظر نمود.
به قول آلمانی ها: گفت و هم عمل نمود.
این جاست که باید دید آنچه که مارکس می گوید و انجام داده است به چه معناست؟
این جمله منشای بسیاری اندیشه ها و مباحث بوده است.
از همان تکه اول شروع کنیم.
منظور مارکس از هستی اجتماعی کدام هستی اجتماعی است؟ هستی اجتماعی یک پدیده تاریخی و پویا و کنکرت می باشد. این هستی اجتماعی همواره دارای تضاد نبوده است. در آغاز این هستی اجتماعی بدون تضاد بوده است و سپس در روند مدنیت بوده است که این هستی اجتماعی دارای تضاد و به تبع آن دولت شده است.
نکته دوم. مارکس می گوید باید این هستی اجتماعی را در وهله اول بطور نظری فهمید و بعد در ادامه می گوید این هستی اجتماعی را باید بطور نظری مورد انتقاد قرار داد.
اما این مبحث مارکس این پرسش را برانگیخت آیا کار علمی، یک کار انتقادی است ویا این که اول علم و شناخت و سپس بر آن پایه انتقاد؟ در این صورت آخری مبنای این انتقاد چیست؟ در صورت اولی آیا علم بی طرف وجود دارد؟ و یا این کار علم تنها توصیف است؟
نکته سوم. مارکس می گوید پس از شناخت تضاد هستی اجتماعی باید در صدد رفع آن بر آمد. اما این امر یک پرسش را بر می انگیزاندکه آیا هرباره این هستی اجتماعی نیست که راه حل تضادش رادر خود نهفته دارد؟ آیا این ماییم- منظور عالم و تئوریسین - که باید در پی رفع تضاد باشیم و یا رفع تضاد در خود پویایی هستی اجتماعی نهفته است؟ این رفع تضاد و این ایجاد دگرگونی که در هستی اجتماعی مد نظر مارکس است هرباره تابع چه قوانینی هستند؟
در نظر من مارکس در این سه نکته دارای هیچ موضع روشن و قاطعی نیست. مارکس در هر سه حوزه پرسش ها هم این است و هم آن. در واقع مارکسی است که با اندیشه هایش در شکل جنینی است. این جنین مانند آن انسانی است که در تاریخ پیدایش انسان از آن انواع گوناگون انسان ها و از جمله انسان امروز تکامل یافت یعنی دارای همه خصوصیات مشترکی می باشد که انواع تکاملی پس از او دارند. اما با این تفاوت که این انواع جدید هریک در یک رشته تخصصی تکامل یافتند اما این شکل جنینی همه آن خصوصیات انواع را در شکل جنینی در خود یکجا جای داده است.
مارکس و دیدگاه او و انواعی که پس از مارکس بر این پایه تکامل یافته اند هم به همین شکل است.
در حقیقت پیدایش مارکس یک گام بزرگ تاریخی در قبال فویرباخ بورژوا و آکادمیک بوده است. میان ایندو یک دریایی واقع شده که عظمت این تکامل از فویرباخ تا به مارکس را نشان می دهد.
اما مارکس و دنباله های او، یعنی آن هایی که پس از او از مارکس و دیدگاه هایش سعی نمودند یک مکتب جامع و مانع بسازند فصل نوینی از انسان را بر ما گشودند که تا امروز ادامه دارد
این فصل نوین از انسان ها نظر به شکل جنینی دیدگاه های ناپخته مارکس آنگاه به شاخه های گوناگون منشعب شدند که در آن هر شاخه کوشید به سهم خود گوشه ایی از مارکس را به خود اختصاص دهد و هرباره در این راه هم در اثبات حقانیت خود خویش را به حق به مارکس ارجاع و تاویل دهد
ما امروز می دانیم این عبارت در واقع خلاصه ایی واقع بینانه از تمام آنجیزی است که مارکس و دیدگاه هایش خوانده میشود.
مارکس نه تنها به این نظر بود که تضاد های هستی اجتماعی را باید در وهله اول بطور تئوریک تفهیم و در مرحله بعدی در عمل در صدد رفع آن بر آمد بل که تمام زندگانی اش را هم وقف همین نظر نمود.
به قول آلمانی ها: گفت و هم عمل نمود.
این جاست که باید دید آنچه که مارکس می گوید و انجام داده است به چه معناست؟
این جمله منشای بسیاری اندیشه ها و مباحث بوده است.
از همان تکه اول شروع کنیم.
منظور مارکس از هستی اجتماعی کدام هستی اجتماعی است؟ هستی اجتماعی یک پدیده تاریخی و پویا و کنکرت می باشد. این هستی اجتماعی همواره دارای تضاد نبوده است. در آغاز این هستی اجتماعی بدون تضاد بوده است و سپس در روند مدنیت بوده است که این هستی اجتماعی دارای تضاد و به تبع آن دولت شده است.
نکته دوم. مارکس می گوید باید این هستی اجتماعی را در وهله اول بطور نظری فهمید و بعد در ادامه می گوید این هستی اجتماعی را باید بطور نظری مورد انتقاد قرار داد.
اما این مبحث مارکس این پرسش را برانگیخت آیا کار علمی، یک کار انتقادی است ویا این که اول علم و شناخت و سپس بر آن پایه انتقاد؟ در این صورت آخری مبنای این انتقاد چیست؟ در صورت اولی آیا علم بی طرف وجود دارد؟ و یا این کار علم تنها توصیف است؟
نکته سوم. مارکس می گوید پس از شناخت تضاد هستی اجتماعی باید در صدد رفع آن بر آمد. اما این امر یک پرسش را بر می انگیزاندکه آیا هرباره این هستی اجتماعی نیست که راه حل تضادش رادر خود نهفته دارد؟ آیا این ماییم- منظور عالم و تئوریسین - که باید در پی رفع تضاد باشیم و یا رفع تضاد در خود پویایی هستی اجتماعی نهفته است؟ این رفع تضاد و این ایجاد دگرگونی که در هستی اجتماعی مد نظر مارکس است هرباره تابع چه قوانینی هستند؟
در نظر من مارکس در این سه نکته دارای هیچ موضع روشن و قاطعی نیست. مارکس در هر سه حوزه پرسش ها هم این است و هم آن. در واقع مارکسی است که با اندیشه هایش در شکل جنینی است. این جنین مانند آن انسانی است که در تاریخ پیدایش انسان از آن انواع گوناگون انسان ها و از جمله انسان امروز تکامل یافت یعنی دارای همه خصوصیات مشترکی می باشد که انواع تکاملی پس از او دارند. اما با این تفاوت که این انواع جدید هریک در یک رشته تخصصی تکامل یافتند اما این شکل جنینی همه آن خصوصیات انواع را در شکل جنینی در خود یکجا جای داده است.
مارکس و دیدگاه او و انواعی که پس از مارکس بر این پایه تکامل یافته اند هم به همین شکل است.
در حقیقت پیدایش مارکس یک گام بزرگ تاریخی در قبال فویرباخ بورژوا و آکادمیک بوده است. میان ایندو یک دریایی واقع شده که عظمت این تکامل از فویرباخ تا به مارکس را نشان می دهد.
اما مارکس و دنباله های او، یعنی آن هایی که پس از او از مارکس و دیدگاه هایش سعی نمودند یک مکتب جامع و مانع بسازند فصل نوینی از انسان را بر ما گشودند که تا امروز ادامه دارد
این فصل نوین از انسان ها نظر به شکل جنینی دیدگاه های ناپخته مارکس آنگاه به شاخه های گوناگون منشعب شدند که در آن هر شاخه کوشید به سهم خود گوشه ایی از مارکس را به خود اختصاص دهد و هرباره در این راه هم در اثبات حقانیت خود خویش را به حق به مارکس ارجاع و تاویل دهد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر