همان گونه که در چند جستار جداگانه سعی نمودم دیدگاه مارکس و منعکس شده در تزهایش درباره فویرباخ را مورد نقد و بررسی قرار دهم به همان روال در پی آنم در این جستار همان مارکس را از زاویه دیگر در این تزها وارد یک تجزیه و تحلیل سازم.
تاکنون ما مارکس را به عنوان یک مارکسی مشاهده نمودیم که بر علیه جامعه شهروندی و نقد آکادمیک و سطحی و بدور از عمل این جامعه بر علیه دین، شوریده بود.
ما دیدیم که انتقاد مارکس مربوط به منتقدان بورژوایی دین است که در رفع دین به اشاعه علم و ترویج علم بسنده می کنند. این منتقدان بورژوایی دین ناتوان از ادراک ریشه های اجتماعی و تاریخی دین یعنی ریشه های عملی دین می باشند.
آنها به ریشه های علمی ، فقدان آگاهی و فقدان علمیت انسان در ییدایش باورهای دینی اکتفا می کنند و از همین رو برای رفع جهان دینی به ابزار آموزش علمی و آگاهی بسنده مینمایند.
مارکس علیه این رویه بورژوایی و آکادمیک به دین موضع منفی دارد و راه رهایی انسان از باورهای دینی را در تغییر جهان واقعی جستجو می کند.
من در این جستار به تجزیه و تحلیل همین موضع منفی مارکس بر علیه جامعه شهروندی در قبال دین می پردازم.
این که جامعه بورژوایی در قبال دین برخورد آکادمیک دارد و از این رو قادر در برطرف کردن دین نیست، این سوی مطلب است. این سو را مارکس پیشتر بیان نمود.
اما سوی دیگر مطلب این است که باور های دینی دارای جایگاه اساسی نیستند. به عبارت دیگر در کلیت هستی انسانی مقام دین فرع بر اصل این هستی است.
از این رو نقدی که بر فویرباخ مطرح است نه تنها در این است که او برای رفع دین راه حل های اجتماعی ندارد بل که هم در این است که فویرباخ مقام دین در انسان را به یک مقام اساسی و زیربنایی مبدل می سازد.
از این رو او نه تنها در روش رفع دین دچار اشتباه است بل که در اساسی و زیربنایی کردن یک مسئله فرعی و غیر پایه ایی و انسانی یعنی دین در خطا میباشد.
به این اعتبار این منتقد بورژوایی دین پیرامون نقش منفی دین در میان انسان دچار مبالغه است. او دین را ریشه اصلی معضلات انسانی قلمداد می کند و به این اندیشه است که تاریخ تاکنون یک تاریخ دینی بوده و من بعد باید تاریخ به شکل انسانی و سکولارش ادامه یابد.
مارکس متوجه این برخورد بورژوایی به دین شده است که چگونه جامعه شهروندی در پی حواله دادن معضلات اجتماعی به سوی دین است.
از این رو باید توجه داشت که مارکس در پی یک قطب بندی با فویرباخ بر حول یک موضوع اساسی به نام دین نیست.
به عبارت دیگر اختلاف مارکس با فویرباخ در این است که راه رهایی انسان در وهله اول از کانال رهایی از دین نیست. رهایی از دین نقطه عزیمت نیست بل که نقطه فرجام است.
از همین جا ست که مسئله جایگاه اندیشمندان و فلاسفه و به این نام اندیشمندان اجتماعی مطرح می شود که مارکس به این ترتیب این پیامبران و مصلاحان اجتماعی را پیامبران دروغین قلمداد می کند که پیروی از آنها راه به جایی نخواهد برد.
بنابر این در این جا دو نکته مطرح است
این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد
این به این معنا است که جهان واقعی- نه دین و جهان دینی که نقد و بررسی آن اساسی نیست - - باید در وهله اول تضادش مورد شناخت علمی قرار گیرد. در وهله دوم این تضاد از راه عملی برطرف شود.
او می گوید
هستی اجتماعی جوهرا پراکتیکی است. کلیه رموزی که تئوری را به رموزیت منحرف می کنند، راه حل عقلانی شان را در پراکسیس و در فهم این پراکسیس می یابند.
بنابر این چون موضوع هستی اجتماعی است و چون این هستی اجتماعی یک پدیده عملی است لذا نه تنها معضلات اجتماعی جنبه عملی دارند بل که راه حل های این معضلات هم حائز جنبه عملی میباشند
از همین رو :بایستی این هستی اجتماعی را بطور جداگانه در تئوری وعلم مورد انتقاد قرار داد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گرداند
این جمله آخری در واقع چکیده اصلی پیام مارکس است. یعنی
باید هستی اجتماعی را بطور جداگانه در تئوری و علم مورد انتقاد و در عمل و پراتیک مورد دگرگونی قرار داد.
ادامه دارد...
تاکنون ما مارکس را به عنوان یک مارکسی مشاهده نمودیم که بر علیه جامعه شهروندی و نقد آکادمیک و سطحی و بدور از عمل این جامعه بر علیه دین، شوریده بود.
ما دیدیم که انتقاد مارکس مربوط به منتقدان بورژوایی دین است که در رفع دین به اشاعه علم و ترویج علم بسنده می کنند. این منتقدان بورژوایی دین ناتوان از ادراک ریشه های اجتماعی و تاریخی دین یعنی ریشه های عملی دین می باشند.
آنها به ریشه های علمی ، فقدان آگاهی و فقدان علمیت انسان در ییدایش باورهای دینی اکتفا می کنند و از همین رو برای رفع جهان دینی به ابزار آموزش علمی و آگاهی بسنده مینمایند.
مارکس علیه این رویه بورژوایی و آکادمیک به دین موضع منفی دارد و راه رهایی انسان از باورهای دینی را در تغییر جهان واقعی جستجو می کند.
من در این جستار به تجزیه و تحلیل همین موضع منفی مارکس بر علیه جامعه شهروندی در قبال دین می پردازم.
این که جامعه بورژوایی در قبال دین برخورد آکادمیک دارد و از این رو قادر در برطرف کردن دین نیست، این سوی مطلب است. این سو را مارکس پیشتر بیان نمود.
اما سوی دیگر مطلب این است که باور های دینی دارای جایگاه اساسی نیستند. به عبارت دیگر در کلیت هستی انسانی مقام دین فرع بر اصل این هستی است.
از این رو نقدی که بر فویرباخ مطرح است نه تنها در این است که او برای رفع دین راه حل های اجتماعی ندارد بل که هم در این است که فویرباخ مقام دین در انسان را به یک مقام اساسی و زیربنایی مبدل می سازد.
از این رو او نه تنها در روش رفع دین دچار اشتباه است بل که در اساسی و زیربنایی کردن یک مسئله فرعی و غیر پایه ایی و انسانی یعنی دین در خطا میباشد.
به این اعتبار این منتقد بورژوایی دین پیرامون نقش منفی دین در میان انسان دچار مبالغه است. او دین را ریشه اصلی معضلات انسانی قلمداد می کند و به این اندیشه است که تاریخ تاکنون یک تاریخ دینی بوده و من بعد باید تاریخ به شکل انسانی و سکولارش ادامه یابد.
مارکس متوجه این برخورد بورژوایی به دین شده است که چگونه جامعه شهروندی در پی حواله دادن معضلات اجتماعی به سوی دین است.
از این رو باید توجه داشت که مارکس در پی یک قطب بندی با فویرباخ بر حول یک موضوع اساسی به نام دین نیست.
به عبارت دیگر اختلاف مارکس با فویرباخ در این است که راه رهایی انسان در وهله اول از کانال رهایی از دین نیست. رهایی از دین نقطه عزیمت نیست بل که نقطه فرجام است.
از همین جا ست که مسئله جایگاه اندیشمندان و فلاسفه و به این نام اندیشمندان اجتماعی مطرح می شود که مارکس به این ترتیب این پیامبران و مصلاحان اجتماعی را پیامبران دروغین قلمداد می کند که پیروی از آنها راه به جایی نخواهد برد.
بنابر این در این جا دو نکته مطرح است
- نقد عملی دین
- غیر اساسی بودن نفد دین بطور کلی
بر پایه مورد دوم یعنی غیر اساسی بودن نقد دین بطور کلی مارکس نقد دین را در عمل و پراتیک اجتماعی رها نمی کند اما آن را اساسی و ریشه ایی و نقد آنرا نقد زیربنایی نمی داند.
از همین رو این اساسی برای او میشود که او کار نقد دین را رها کند و اما مطمئن است که با کاری که در پراتیک اجتماعی از سر گرفته نقد دین هم به فرجام خواهد رسید.
بنابر این در مبحث مارکس و جایگاه تزهایش درباره فویرباخ بایستی به این نکته توجه داشت که مارکس در پی احیای فویرباخ در یک مدل اجتماعی نیست. یعنی همان فویرباخی که برایش دین اساسی لاکن اینبار همان اهداف اساسی در عرصه اجتماعی و تاریخی دنبال میشوند.
به عبارت دیگر گرچه مارکس دین ستیزی را رها نمی کند اما دین ستیزی را از اعتبار اساسی و زیر بنایی اش که در نزد منتقدان بورژوایی به دین است خارج می سازد. برای مارکس زیر بنا و نقد زیر بنایی در جای دیگر واقع است و نه در منزلگاه دین و نقد دین.
تا حال این نکته اول پیرامون مارکس و جایگاه تزهایش بود. نکته دوم اما متوجه دین و غیر زیر بنایی بودن نقد دین نیست.
مارکس می گوید
این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد
این به این معنا است که جهان واقعی- نه دین و جهان دینی که نقد و بررسی آن اساسی نیست - - باید در وهله اول تضادش مورد شناخت علمی قرار گیرد. در وهله دوم این تضاد از راه عملی برطرف شود.
او می گوید
هستی اجتماعی جوهرا پراکتیکی است. کلیه رموزی که تئوری را به رموزیت منحرف می کنند، راه حل عقلانی شان را در پراکسیس و در فهم این پراکسیس می یابند.
بنابر این چون موضوع هستی اجتماعی است و چون این هستی اجتماعی یک پدیده عملی است لذا نه تنها معضلات اجتماعی جنبه عملی دارند بل که راه حل های این معضلات هم حائز جنبه عملی میباشند
از همین رو :بایستی این هستی اجتماعی را بطور جداگانه در تئوری وعلم مورد انتقاد قرار داد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گرداند
این جمله آخری در واقع چکیده اصلی پیام مارکس است. یعنی
باید هستی اجتماعی را بطور جداگانه در تئوری و علم مورد انتقاد و در عمل و پراتیک مورد دگرگونی قرار داد.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر