۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

مارکس و فویرباخ و برخورد این دو به دین

مطالبی که فویرباخ بر علیه دین مسیحیت مطرح می نموده از جهاتی یاد آور مطالبی است که امروز بر علیه دین اسلام  در راه است.
اول از هر چیز باید دانست ما امروز نقد و بررسی ها ی دینی و اسلامی خود را به شیوه علمی و در دایره دین شناسی و بطور نمونه اسلام شناسی پیش می بریم.

از این جهت نقد و بررسی دین مانند گذشته دیگر از تکالیف فلسفه نیست. ذکر این مورد از این جهت مهم است که مارکس در رابطه با فویرباخ نکته زیر مطرح می کند:


فويرباخ، از فاکت از خود بیگانگی دینی، از دوتا سازی عالم به جهان دینی و از پیش تعیین شده و دیگری جهان واقعی عزیمت می کند. کار او در این خلاصه میشود، جهان دینی را در اساس دنیوی اش منحل کند. او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است.


کاری که فویرباخ به فرجام می رسانید در واقع امروز دین شناسی به انجام آن می پردازد و کار علم دین در این خلاصه می شود جهان دینی را آن گونه که است بر اساس جهان واقعی مورد نقد و بررسی قرار دهد.
لودویک فویرباخ

نقد مارکس به فویر باخ اما به همین جا ختم نمی شود او در ادامه و در نقد بر کار فویر باخ می گوید:


او نادیده می انگارد که پس از فرجام این کار،اصل کار هنوز برای انجام باقی‌مانده است. و آن این واقعیت که اساس دنیوی خود را خودبخود برطرف میسازد و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد. این اساس دنیوی به نفسه باید در وهله اول در تضادش فهمیده شود و سپس ازطریق برکنار کردن تضاد از راه پراتیک انقلابی شود. پس به بطور نمونه پس از این که خانواده زمینی به عنوان راز خانواده مقدس کشف شد، آنگاه بایستی آن اولی بطور جداگانه در تئوری مورد انتقاد قرار گیرد ودر پراتیک مورد دگرگونی واقع گردد

مارکس در این جا چند نکته را مطرح می کند که در کانون توجه ماست.

اولا به  ریشه پیدایش دین اشاره می کند. او در این رابطه چنین می گوید:

و اینکه اگر یک رایش مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند، این امر درست بر مبنای از خودگسیختگی و خود باخود در تضاد بودن این اساس دنیوی قابل توضیح می باشد.

به عبارت دیگر اگر یک جهان دینی و مستقل خود را در ابرها تثبیت می کند ریشه پیدایش این جهان دینی در جهان واقعی است. و در این است که  جهان واقعی از خود گسیخته و از خود بیگانه شده است.

مارکس به این ترتیب به از خود بیگانگی انسان ها در جهان واقعی به منزله ریشه پیدایش دین و علت پیدایش جهان دینی یعنی جهانی که بطور مستقل در پس ابرها تثبیت شده است اشاره میکند و این نقد را به فویرباخ وارد می داند که حتی اگر از نظر  برطرف کردن دین خواسته باشیم به نقد دین بنگریم برطرف کردن دین در جهان واقعی تنها در گرو تغییر جهان واقعی است.

به این ترتیب نگاه ها متوجه این نکته می شوند که منتقدینی که دین را از نظر تئوریک و ارشادی و آموزشی در پی برطرف کردن آن هستند باید بدانند دین محصول از خودبیگانگی اجتماعی انسان در جهان واقعی است و چون دارای ریشه اجتماعی و تاریخی می باشد لذا بدون رفع این ریشه اجتماعی از خود بیگانگی انسان هرگز برطرف نخواهد شد.

ما امروز همین روش آکادمیک  و فویر باخی در برخورد با  اسلام در ایران داریم. مارکس علت نحوه برخورد آکادمیک به دین را  این گونه توضیح می دهد:



خاستگاه ماتریالیسم قدیمی جامعه»شهروندی»است. خاستگاه نوع نوین آن جامعه انسانی، یا انسانیت اجتماعی است


 به عبارت دیگر تا زمانی جامعه شهروندی موجود است چنین برخورد آکادمیک به دین یعنی بدون نظر داشت تغییر اجتماعی هم وجود خواهد داشت. او در رابطه با این برخورد آکادمیک و فویر باخی به دین یعنی بدون نظر داشت تغییرو تحول اجتماعی در جوهر و اساس واقعی می گوید:



فويرباخ که وارد نقد اين جوهر واقعی نمی‌شود ، از این رو ناگزير است:

١- از فرایند تاريخی انتزاع و تجرید کند، وضمیر دینی را به خود وانهاده قلمداد نماید ویک فرد منتزع- ایزوله شده- انسانی را پیش‌فرض گیرید

٢-و از اینرو در نزد او جوهر انسانی تنها به عنوان یک «نوع»، به عنوان یک عامیت درونی، لال و بسیاری از افراد را بطور طبیعی به هم پیوند دهنده تلقی شود.



٧ 

فويرباخ از همین رو نمی‌بیند که " ضمیر دينی" خود یک محصول اجتماعی است و اینکه فرد انتزاعی، یعنی فردی که او آنالیزه اش می کند، در واقعیت امر به یک فرم از جامعه معین تعلق دارد.


 و سپس در مورد همین هستی اجتماعی که جهان دینی محصول آن است می گوید

کارل مارکس

٨ 

هستی اجتماعی جوهرا پراکتیکی است. کلیه رموزی که تئوری را به رموزیت منحرف می کنند، راه حل عقلانی شان را در پراکسیس و در فهم این پراکسیس می یابند.


به این ترتیب در سراسر این تزها پیرامون فویرباخ و ناقد دین،  این نحوه آکادمیک و غیر اجتماعی دین شناسان و منتقدان دین ها هستند که مد نظر مارکس می باشد. 

مارکس به این ترتیب به این نظر است که میان نقد و بررسی دین در جامعه شهروندی و از منظر این  جامعه و نقد و بررسی دین از منظر جامعه عالی اشتراکی که بدنبال جامعه شهروندی می آید فرق وجود دارد.

از نظر او جامعه شهروندی به یک برخورد و نقد علمی و آکادمیک و سپس ارشادی و آگاه گرایانه به دین اکتفا می کند در حالیکه پیروان جامعه اشتراکی عملا با برطرف کردن تضاد های درونی در جهان واقعی که منشاء واقعی پیدایش دین می باشند در پی رفع عملی دین  برخواهند آمد




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر