۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

هیجدهم برومر لوئی بناپارت - 3





هیجدهم برومر لوئی بناپارت 
قسمت هفتم - ناکامل
کارل مارکس
3




يک "فکر ناپلئونى" ديگر، تثبيت سلطه کشيشان به عنوان ابزار حکومت است. ولى اگر آن قطعه زمينهاى تازه احداث شده (ايام ناپلئون)، به دليل توافق ماهَويش با جامعه، وابستگيش به نيروهاى طبيعى و اطاعتش در قبال اقتدار (دولتى)، که از بالا مواظب و حامىِ اوست، به طور طبيعى ديدگاهى مذهبى داشت، قطعه زمين سراپا بدهکار، که روابطش با جامعه و قدرت هم رضايتبخش نيست، و پايش را ناگزير فراتر از گليم محدود خودش دراز کرده، بطور طبيعى ضد مذهبى ميشود. آسمان يار شاطر دلپذيرى براى تکه زمينى بود که تازگى به چنگ دهقان افتاده بود، بخصوص که باران و هواى خوب هم از آسمان نازل ميشود. ولى همين که کار به جايى رسد که قطعه زمينى در کار نباشد و دهقان دلش را به آسمانى که بر وى تحميل شده است خوش کند اين آسمان ديگر بار خاطر است، و کشيش ديگر بصورت سگ تعميد يافته پليس زمينى، مظهر ديگرى از "فکر ناپلئونىِ" ديگر، درميآيد که ايام بناپارت ثانى، برخلاف دوره ناپلئون، وظيفه‌اش زير نظر گرفتن دشمنان نظام دهقانى در شهرها نيست، بلکه زير نظر گرفتن دشمنان بناپارت در روستاهاست. لشگرکشى به رم، دفعه ديگر، در خودِ فرانسه اتفاق خواهد افتاد ولى در جهتى بکلى خلاف آن چيزى که موسيو مونتالامبِر ميخواست.

"فکر ناپلئونىِ" اساسى، بالاخره، فکر تفوق ارتش بود. ارتش "تکيه‌گاه شرف" دهقانان خرده‌مالک بود، در حکم خودِ آنها بود که تغيير شکل يافته و بصورت قهرمان مدافع شکل جديد مالکيت در برابر خارجى درآمده باشد که در عين حال در جهت شُکوه و عظمت مليت تازه به دست آمده آنان ميکوشيد و دنيا را هم ميچاپيد و منقلب ميکرد. اونيفورم ارتشى حکم لباس دولتى خودِ دهقان را داشت، جنگ، چکامه آنان بود، و قطعه زمين پدرى، که در پندارشان گسترده‌تر و سرراست‌تر ميشد، ميهن، و ميهن‌دوستى شکل اعلاى احساس مالکيتشان.

 ولى دشمنانى که دهقان فرانسوى در برابر آنان حال ميبايد از مالکيتش دفاع کند، ديگر قزاقها نيستند، بلکه مأموران اجراى دادگسترى و مأموران مالياتى‌اند. قطعه زمين هم ديگر جزوى از به اصطلاح خاک ميهن نيست، بلکه سندى است که مشخصات آن در دفاتر بانک رهنى ثبت شده است. خود ارتش هم ديگر گل سرسبد نسل جوان دهقانى نيست، گل باتلاقى "لمپن" پرولتارياى روستا است. اين ارتش حالا قسمت اعظمش از بَدَلها و جايگزينها تشکيل ميشود، درست مثل خودِ بناپارت که بَدَل و جايگزين ناپلئون است. عمليات قهرمانى اين ارتش هم حال منحصر به سرريز به خانه‌هاى روستائيان و بزن و بنند آنان است، يعنى کارى که ژاندارمرى بايد انجام دهد، و آنگاه که تناقضهاى داخلى نظام، رئيس جمعيت ١٠ دسامبر را ناگزير متوجه خارج از مرزهاى فرانسه کند، آن روز روزى است که پس از چند جنگ و گريز راهزنانه، بجاى شاخه‌هاى درخت غار، ضربات پياپى دشمن نصيب وى ميگردد.

چنانکه پيداست، همه "فکرهاى ناپلئونى" فکرهايى متناسب با منافع خرده‌مالکىِ هنوز توسعه نيافته‌اند که تازه در آغاز جوانىِ خود باشند. اين فکرها با منافع خرده‌مالکى که آن دوره جوانى را پشت سر گذاشته و به کمال پيرىِ خود رسيده است تناقض دارند. اينها توهمات حالت نزع خرده‌مالکى‌اند، واژه‌هايى که تبديل به جمله، و جانهايى که تبديل به شبح ميشوند. ولى نقيضه امپراتورى براى رهايى توده ملت فرانسه از زير بار سنت، و نشان دادنِ تخاصم موجود ميان جامعه و دولت در شکل خالص آن ضرورى بود. با انحطاط روزافزون نظام خرده‌مالکى، کل بناى دولتى که بر مبناى آن تأسيس شده بود فرو ميريزد.

 مرکزيت دولتى که جامعه مدرن بدان نيازمند است فقط بر پايه ويرانه‌هاى دستگاه حکومتىِ نظامى و ادارى که در گذشته براى مبارزه با فئوداليسم اختراع شده بود، ميسر است. {شکسته شدن ابزار (ادارىِ) دولت، مرکزيت دولتى را به خطر نخواهند انداخت. دستگاه ادارى فقط شکل پست و خشن مرکزيت [سياسى] است، که هنوز از عفونت ضد خود، يعنى فئوداليسم، کاملا پاک نشده است. دهقان فرانسوى، با نوميد شدن از احياى امپراتورى ناپلئونى ايمان خودش به قطعه زمين را از دست ميدهد، همه بناى دولتى برپا شده بر مبناى قطعه زمين را واژگون ميسازد، و بدين سان انقلاب پرولتاريايى آن همسرايى لازم را که بدون آن، تکنوازى او، در بين تمام ملتهاى دهقانى، به مرثيه‌اى مرگبار تبديل ميگردد سرانجام بدست ميآورد.}.

وضعيت دهقانان فرانسوى براى ما از معماى انتخابات ٢٠ و ٢١ دسامبر که بناپارت ثانى را به قله سينا رهنمون شد، آن هم نه براى گرفتن لوح ده فرمان، بلکه براى صادر کردن قوانين، پرده برميدارد. {راستى را که ملت فرانسه، در اين چند روزه شوم، در قبال دمکراسى به زانو درآمده‌اى که هر روز دعا ميکند: "اگر حق رأى عمومى نباشد، خدا بداد ما برسد" مرتکب گناهى مرگبار شد. ستايشگران حق رأى عمومى البته نميخواهند از نيروى شگفت‌انگيزى که کارهاى بزرگى به نفع آنان انجام داده است، دست بکشند، نيرويى که بناپارت ثانى را به ناپلئون، شائول را به پولس مقدس، و شمعون را به پطرس حوّارى تبديل کرده است. روح قومى از طريق صندوق آراء با آنان سخن ميگويد همچنان که خداىِ حزقيالِ نبى با استخوانهاى خشکيده سخن گفت: "(خداوند يهوه به اين استخوانها چنين ميگويد: اينک من روح به شما در ميآورم تا زنده شويد.)}

بنابراين پيدا بود که بورژوازى انتخاب ديگرى جز بناپارت ندارد. استبداد يا هرج و مرج، و بورژوازى استبداد را برگزيد. وقتى که در شوراى کنستانس ، "پوريتن"ها از زندگانىِ بى بند و بار پاپها شکايت کردند و افسوس خوردند که چرا کارى در جهت بهبود اخلاقى که در ضرورت آن شکى نبود انجام نميگيرد، کاردينال پيير ديلى با صدايى شبيه به غرش رعد بر سرشان فرياد کشيد که "نجات کليساى کاتوليک فقط از شخص شيطان ساخته است، و شما از فرشتگان مدد ميطلبيد!". بورژوازى فرانسوى هم در روز بعد از کودتا فرياد کشيد: "فقط رئيس انجمن ١٠ دسامبر هنوز ميتواند جامعه فرانسوى را نجات دهد. مالکيت را فقط دزدى، مذهب را شهادت دروغ، خانواده را حرام‌زادگى، و نظم را بى‌نظمى ميتواند نجات دهد"!

بناپارت، حکم قوه اجرائى مسقل شده از جامعه‌اى را دارد که بنام خودش عمل ميکند و به اين عنوان احساس ميکند که پاسدارى از "نظم بورژوايى" رسالت اوست. ولى نيروى اين "نظم بورژوايى" در طبقه متوسط است. به همين دليل است که بناپارت خود را به عنوان اين طبقه معرفى ميکند و بيانيه‌هايى با همين برداشت منتشر ميسازد. اما، اگر خود وى به قدرتى رسيده براى آن است که توانسته است نفوذ سياسى اين طبقه متوسط را در هم بشکند، همچنان که هر روز در هم ميشکند. بنابراين وى (در واقع)، نقش رقيب نيروى سياسى و ادبى طبقه متوسط را بازى ميکند.

 ولى او با حمايت از منافع مادى اين طبقه، قدرت سياسيش را دوباره زنده ميکند. به همين دليل، راه چاره وى اين است که ضمن از بين بردن معلول، در هر جايى که سر و کله‌اش پيدا شود، علت را نگاه دارد. در حالى که اين همه بدون اينکه مختصر اشتباهى در تشخيص علت و معلول رخ دهد امکانپذير نيست، چون علت و معلول، هر دو، در ضمن عمل و تأثير متقابل خود، خصلت متمايز کننده خويش را از دست ميدهند. اينجاست که به فرمانهاى تازه‌اى نياز پيدا ميشود تا خط تمايز را با آنها پاک کنند. بناپارت، در عين حال، به عنوان نماينده دهقانان و مردم، با بورژوازى مخالفت ميکند و خواستار آن است که در چارچوب جامعه بورژازى، به عنوان مرجعيت عام جامعه از منافع طبقات پايين دفاع کرده سعادت آنها را تضمين کند. اينجا است که فرمانهاى تازه‌اى صادر ميشود که پيشاپيش هوش از سر دولتمردان "سوسياليستهاى حقيقى"ميربايد.

 ولى بناپارت قبل از هر چيز در نقش رئيس جمعيت ١٠ دسامبر، نماينده لمپن-پرولتاريا، قشرى که خود او بدان تعلق دارد، و اطرافيان و حکومت و ارتش وى همه از همان قشر هستند، ظاهر ميشود؛ هدف اين گروه، قبل از هر چيز، مراقبت از منافع خويش و بجيب زدن پولهاى "بخت‌آزمايى کاليفرنيا" از خزانه عمومى است. بناپارت، با فرمان، بى فرمان و به رغم همه فرمانهايى که صادر ميکند حقا که رئيس جمعيت ١٠ است.

تلاشهاى از هر جهت متناقض اين مرد بيانگر تناقضهايى است که در حکومت او وجود دارد، حکومتى که کورمال کورمال رفتن‌هاى آشفته، که گاه در صدد بدست آوردن دل اين طبقه است، و گاه مهياى خوار کردن اين يا آن طبقه ديگر، سرانجام هم به نتيجه‌اى نميرسد جز اينکه همه آنها را در عين حال بر ضد خود بشوراند. اين تزلزل عملى با مشى همايونى و قاطع مشهود در اقدامات حکومتى که با سربراهىِ کامل از مشىِ عمو تقليد ميشود، تضادى خنده‌دار دارد.

بنابراين صنعت و تجارت، کسب و کار طبقه متوسط، در زير سايه حکومتى نيرومند ميبايست، مانند گلهايى که در گلخانه‌اى گرم پرورش مييابند، بسيار شکوفا باشند. به همين دليل، امتيازهاى راه آهن است که يکى پس از ديگرى صادر ميشود. ولى بايد به فکر لمپن-پرولتارياى طرفدار بناپارت هم بود و آنها را هم به نوايى رساند - اينجاست که پاى شيادى واقفان به اسرار امتيازات راه آهن در بورس بميان ميآيد. ولى چون هيچ سرمايه‌اى براى ساختن راه آهن پا پيش نميگذارد، بانکها را مجبور ميکنند که به سهام شرکتهاى راه آهن مساعده بيشترى بدهند. 

ولى مسأله استفاده شخصى از بانک هم مطرح است، اينجاست که دستى به سر و گوش بانکها هم کشيده ميشود: بانک ديگر مجبور نيست هر هفته "بيلان" منتشر کند. قرارداد بانک با دولت قرارداد شير است، بنحوى است که از هر جهت به نفع بانک است و به ضرر دولت. ولى براى مردم هم بايد کار ايجاد کرد. پس دستور داده ميشود کارهاى عام‌المنفعه راه بيفتد. ولى چون ساختمانهاى عمومى عوارض عمومى عوارض مالياتىِ مردم را بالا ميبرد، مالياتها را، با کاهش بهره سپرده‌ها از ٥ به ٥/٤ درصد کاهش ميدهند. از آنجا که طبقات متوسط هم نبايد سرشان بى کلاه بماند، ماليات شراب را، براى مردمى که آن را "به صورت خرده‌فروشى" ميخورند دو برابر ميکنند و براى طبقات متوسطى که خريدهاى شرابشان "به صورت عمده" است به نصف تقليل ميدهند.

 اتحاديه‌هاى کارگرى موجود منحل ميشوند، ضمن آنکه در باب مناقب انجمنها و اتحاديه‌هاى آتى از هر سو داد سخن داده ميشود. بايد به کمک دهقانان شتافت. بنابراين بانکهاى اعتبارى ارضى ايجاد ميشود که نتيجه کار آنها تسريع بدهکار شدن دهقانان و تمرکز مالکيت در دست عده‌اى محدود است. ولى از اين بانکها بايد براى پول درآوردن از طريق مصادره اموال خاندان اورلئان هم استفاده کرد. منتها چون هيچ سرمايه‌دارى آماده پذيرفتن اين شرط که در فرمان نيامده نيست، اين بانکهاى ارضى به حالت فرمان صِرف باقى ميماند، و قس على‌هذا!

بناپارت دلش ميخواست همه او را پدر نيکخواه همه طبقات جامعه بدانند. ولى هر چيزى که او به يکى از طبقات ميدهد، ناگزير بايد از طبقه‌اى ديگر بگيرد. همان گونه که در دوران "فروند" ميگفتند دوک دو گيز منّت‌گذارترين مرد فرانسه است چرا که وى تمام املاکش را در خدمت هوادارانش نهاده بود که بهره‌مندى از آنها را مديون شخص وى بودند، بناپارت هم دلش ميخواهد منت‌گذارترين مرد فرانسه باشد و کارى کند که همه مالکيت و کار فرانسه به دِين شخصى وى تبديل شود. دلش ميخواهد کل فرانسه را بدزدد تا بعد آن را به خود فرانسه هديه کند، چون رياست جمعيت ١٠ دسامبر اقتضا ميکند که وى چيزى را که بايد متعلق به او باشد بخرد. و همه چيز هم بدرد خريدن ميخورد، همه نهادهاى دولت، سنا، هيأت دولت، قوه قانونگذار، لژيون دونور، مدال نظامى، رختشويخانه‌ها، کارهاى عالم‌المنفعه، راه آهن، ستاد کل گارد ملى بدون سرباز، املاک مصادره‌اى خاندان اورلئان، همه و همه. هر مقامى در ارتش و دستگاه دولتى وسيله‌اى براى خريدن ميشود.

 ولى از همه مهمتر در اين بازار، که در آن مرتب از فرانسه ميگيرند تا چيزى را که از وى دزديده‌اند به خودش پس بدهند، "درصد"هاست که در طى معاملات به جيب رئيس جمعيت ١٠ دسامبر ريخته ميشود. سخنى که کنتس اِل، معشوقه کنت دو مورنى ، در باب مصادره اموال خاندان اورلئان به طعنه گفت که "اين اولين پرواز عقاب است" در مورد همه پروازهاى اين عقاب، که البته بيشتر به کلاغ ميماند تا به عقاب، صادق است. اين مرد و هوادارانش هر روز سخن آن راهب ايتاليايى را براى خود تکرار ميکنند که خطاب به مرد خسيسى که با آب و تاب فراوان حساب مال و منالى را ميکرد که سالهاى سال بايد بنشيند و از آنها استفاده کند ميگفت: بجاى اينکه مال و منالت را بشمرى بهتر است حساب کنى ببينى چند سال ديگر از عمرت باقى مانده.

 براى آنکه در حساب سالها اشتباه نکنند، دقيقه‌ها را ميشمرند. در دربار، در وزارتخانه‌ها، در رأس ادارات و ارتش، جماعت عجيب و غريبى هجوم آوردند که در بهترين حالت هم معلوم نيست از کجا سر و کله‌شان پيدا شده، دار و دسته‌هاى پرهياهو از غربتى‌هاى گرسنه و غارتگر که در لباسهاى پر زرق و برق خويش با وقارى خنده‌دار چنان ميلولند که بيننده به ياد صاحب منصبان امپراتورى سولوک ميافتد. براى آنکه تصورى از اين قشر عاليمقام جمعيت ١٠ دسامبر داشته باشيم کافى است در نظر بگيريم که اينان در اخلاق پيرو وِرون- کرامول هستند و بزرگترين متفکرشان هم گرانيه دو کاسانياک است. در ايامى که گيزو، در دوران وزارتش، از گرانيه دو کاسنياک، در روزنامه‌اى گمنام، عليه اپوزيسيون سلطنتى استفاده ميکرد، معمولا در تعريف از وى ميگفت: "شاهِ مقلدان". ولى درست نيست که دربار و دار و دسته‌هاى بناپارت را حتى با دوران نيابت سلطنت يا لوئى پانزدهم مقايسه کنيم. زيرا به قول مادام ژيراردن، "فرانسه چندين بار حکومت معشوقه‌ها را تجربه کرده ولى حکومت فواحش مذکّر را ديگر تاکنون بخود نديده بود".

بناپارت که از يک سو گرفتار الزامات متناقض موقعيت خويش است، و از سوى ديگر، مثل يک شعبده‌باز گرفتار اينکه حواس بينندگانش را با تردستى‌هاى جديد دائم بخود جلب کند که ببينند "بدل" ناپلئون مشغول چه کارى است، و در نتيجه، خود را ناچار ميبيند که هر روز "نيمچه" کودتايى راه بياندازد، دست به کارهايى ميزند که کل اقتصاد بورژوايى را آشفته ميکند، به همه چيزهايى که از نظر انقلاب ١٨٤٨ مقدس مينمود دست ميبَرَد، کارى ميکند که گروهى از مردم تسليم انقلابند و گروهى ديگر شائق به انقلابى ديگر، و بنام نظم، هرج و مرج ميآفريند ضمن آنکه با آلوده کردن حکومت به پليدى و با رسواى خاص و عام کردنش، ديگر حرمتى براى حکومت باقى نگذاشته است. بناپارت به تقليد از کيش تقديس نيم تنه تِرِو ، پرستش رداى ناپلئونى را در پاريس تجديد ميکند، ولى روزى که رداى امپراتورى سرانجام بر دوشهاى لوئى بناپارت بيفتد، مجسمه مفرغى ناپلئون در ميدان واندوم سرنگون خواهد شد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر