همان گونه که می دانیم مارکس خود به شخصه از واژه کاپیتالیسم که به فارسی خودمان سرمایه گرایی می شود استفاده نمی کند. این اولین بار انگلس بوده است که از واژه کاپیتالیسم استفاده نمود.
در این رابطه اجازه دهید در آغاز جستار به دو نکته اشاره کنم. نکته اول این است که میان سرمایه گرایی و سرمایه داری فرق وجود دارد. این کاییتالیسمی که می گویند همان سرمایه گرایی است.
کاپیتالیسم یعنی سرمایه گرایی به مفهوم ادبی یعنی مطلقیت سرمایه و مطلقیت اقتصاد اجتماعی. به عبارت دیگر در رابطه میان اقتصاد اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر جامعه و انسان، اقتصاد گرایی یا اکونومیسم در قالب کاپیتالیسم یعنی سلطه مطلقه اقتصاد اجتماعی بر جامعه انسانی و انسان .
به عبارت دیگر اقتصاد گرایی - اکونومیسم - و کاپیتالیسم که دو روی یک سکه اند آن سیستم اقتصادی و اجتماعی است که در آن جامعه و انسان در خدمت اقتصاد می باشد و نه برعکس.
به این سلطه اقتصاد بر جامعه اکونومیسم و یا کاپیتالیسم می گویند.
از این تعریف از اکونومیسم و کاپیتالیسم می توان این نتیجه را گرفت که کاپیتال و اقتصاد در واقع از هم جدایی ناپذیرند. یعنی همان گونه که نمی توان از اقتصاد بهره و ثروت را جدا ساخت.
در کاپیتالیسم و یا اکونومیسم در واقع این کسب بهره و کسب ثروت که در هر اقتصادی نهفته است به هدف اجتماعی مبدل میشود و هدف جامعه در خدمت اقتصاد همان در خدمت کسب بهره و ثروت بودن می گردد.
نکته دوم اما این است که مشکل نه در سرمایه داری یعنی اقتصاد داری و کسب ثروت بل که در سرمایه گرایی و اقتصاد گرایی و بهره گرایی است و در رابطه با سرمایه گرایی است که این پرسش مطرح میشود که آغاز این سرمایه گرایی به چه زمانی بر می گردد.
اما این ها همه یک روی سکه اند. مارکس در واقع در مد نظر خود آن شیوه اجتماعی در اقتصاد را مد نظر دارد که از یک سو سرمایه گرایی به مفهوم سود گرایی است و از سوی دیگر اساس و پایه این سود گرایی در استثمار کارمزدی استوار است.
به عبارت دیگر از نظر مارکس سرمایه گرایی عبارت است از آن شیوه اجتماعی اقتصاد که از یکسو متکی است بر استثمار کار مزدی و از سوی دیگر کسب بهره در آن اساسی است.
پس از این که مارکس روشن نمود که مد نظر او از سرمایه گرایی چیست آنگاه بدرستی به این نظر است که این سرمایه گرایی از زمانی شکل می گیرد که صاحب پول با هدف کسب ارزش اضافی یعنی بهره به خرید نیروی کار با هدف استثمار می پردازد.
بنابر این اگر ما به مضمون بحث توجه کنیم آنچه مارکس می گوید اشاره درستی است به این که پول از زمانی حائز ارزش اقتصادی و سرمایه ایی می گردد - پول مرده و این اصطلاح مارکس است - که از مردگی در آید و حائز نقش سرمایه ایی گردد یعنی وارد اقتصاد شود.
این نکته پول راکد و نقش مردگی و غیر اقتصادی و لذا غیر سرمایه ایی آن اندیشه درستی است. در حقیقت اگر ما این اندیشه را مورد استفاده قرار دهیم همان خواهد شد که گفته شد و آن این که سرمایه در واقع جدا از اقتصاد و وسایل اقتصادی نیست.
بنابر این بر پایه این تعریف از سرمایه که سرمایه عبارت از وسایل اقتصادی و تولید است به این نتیجه می رسیم که سرمایه از همان آغاز از بدو اقتصاد اجتماعی از موجودیت بر خوردار است و سرمایه در واقعیت امر هیچ نیست جز وسایل اقتصادی و تولید که در آمیزش یا کارخلاقانه انسانی به منبع ثروت مبدل می گردد.
به این اعتبار از آغاز انسان مسئله نه بر بر سرمایه داری یعنی داشتن اقتصاد اجتماعی و کسب بهره و ثروت بل که بر حول این است
1- صاحب این سرمایه داری کیست
2-آیا کسب بهره از راه استثمار انسان از انسان کسب می شود؟
به این معنا آنچه که مارکس می گوید در واقع نوعی از سرمایه داری است که
1- اولا مالکیت آن عمومی نیست
2- ثانیا بر استثمار انسان از انسان استوار است
3- ثالثا در آن کار مزدی وجود دارد
اما در تاریخ پیدایش این سرمایه داری ما می دانیم که این نوع سرمایه داری از دل شیوه اجتماعی در اقتصاد ماقبل خود شکل گرفت. در همین جاست که تئوری انباشت اولیه سرمایه برای پیدایش سرمایه داری مدرن مطرح است.
اما در مورد این که سرمایه داری مدرن چیست ما می دانیم که مارکس این سرمایه داری را یا در شکل مانوفاکتوری آن و یا در شکل فابریکی آن می بیند و در این مورد هم برداشت شفافی ارائه نمی دهد
ادامه دارد...
در این رابطه اجازه دهید در آغاز جستار به دو نکته اشاره کنم. نکته اول این است که میان سرمایه گرایی و سرمایه داری فرق وجود دارد. این کاییتالیسمی که می گویند همان سرمایه گرایی است.
کاپیتالیسم یعنی سرمایه گرایی به مفهوم ادبی یعنی مطلقیت سرمایه و مطلقیت اقتصاد اجتماعی. به عبارت دیگر در رابطه میان اقتصاد اجتماعی از یکسو و از سوی دیگر جامعه و انسان، اقتصاد گرایی یا اکونومیسم در قالب کاپیتالیسم یعنی سلطه مطلقه اقتصاد اجتماعی بر جامعه انسانی و انسان .
به عبارت دیگر اقتصاد گرایی - اکونومیسم - و کاپیتالیسم که دو روی یک سکه اند آن سیستم اقتصادی و اجتماعی است که در آن جامعه و انسان در خدمت اقتصاد می باشد و نه برعکس.
به این سلطه اقتصاد بر جامعه اکونومیسم و یا کاپیتالیسم می گویند.
از این تعریف از اکونومیسم و کاپیتالیسم می توان این نتیجه را گرفت که کاپیتال و اقتصاد در واقع از هم جدایی ناپذیرند. یعنی همان گونه که نمی توان از اقتصاد بهره و ثروت را جدا ساخت.
در کاپیتالیسم و یا اکونومیسم در واقع این کسب بهره و کسب ثروت که در هر اقتصادی نهفته است به هدف اجتماعی مبدل میشود و هدف جامعه در خدمت اقتصاد همان در خدمت کسب بهره و ثروت بودن می گردد.
نکته دوم اما این است که مشکل نه در سرمایه داری یعنی اقتصاد داری و کسب ثروت بل که در سرمایه گرایی و اقتصاد گرایی و بهره گرایی است و در رابطه با سرمایه گرایی است که این پرسش مطرح میشود که آغاز این سرمایه گرایی به چه زمانی بر می گردد.
اما این ها همه یک روی سکه اند. مارکس در واقع در مد نظر خود آن شیوه اجتماعی در اقتصاد را مد نظر دارد که از یک سو سرمایه گرایی به مفهوم سود گرایی است و از سوی دیگر اساس و پایه این سود گرایی در استثمار کارمزدی استوار است.
به عبارت دیگر از نظر مارکس سرمایه گرایی عبارت است از آن شیوه اجتماعی اقتصاد که از یکسو متکی است بر استثمار کار مزدی و از سوی دیگر کسب بهره در آن اساسی است.
پس از این که مارکس روشن نمود که مد نظر او از سرمایه گرایی چیست آنگاه بدرستی به این نظر است که این سرمایه گرایی از زمانی شکل می گیرد که صاحب پول با هدف کسب ارزش اضافی یعنی بهره به خرید نیروی کار با هدف استثمار می پردازد.
بنابر این اگر ما به مضمون بحث توجه کنیم آنچه مارکس می گوید اشاره درستی است به این که پول از زمانی حائز ارزش اقتصادی و سرمایه ایی می گردد - پول مرده و این اصطلاح مارکس است - که از مردگی در آید و حائز نقش سرمایه ایی گردد یعنی وارد اقتصاد شود.
این نکته پول راکد و نقش مردگی و غیر اقتصادی و لذا غیر سرمایه ایی آن اندیشه درستی است. در حقیقت اگر ما این اندیشه را مورد استفاده قرار دهیم همان خواهد شد که گفته شد و آن این که سرمایه در واقع جدا از اقتصاد و وسایل اقتصادی نیست.
بنابر این بر پایه این تعریف از سرمایه که سرمایه عبارت از وسایل اقتصادی و تولید است به این نتیجه می رسیم که سرمایه از همان آغاز از بدو اقتصاد اجتماعی از موجودیت بر خوردار است و سرمایه در واقعیت امر هیچ نیست جز وسایل اقتصادی و تولید که در آمیزش یا کارخلاقانه انسانی به منبع ثروت مبدل می گردد.
به این اعتبار از آغاز انسان مسئله نه بر بر سرمایه داری یعنی داشتن اقتصاد اجتماعی و کسب بهره و ثروت بل که بر حول این است
1- صاحب این سرمایه داری کیست
2-آیا کسب بهره از راه استثمار انسان از انسان کسب می شود؟
به این معنا آنچه که مارکس می گوید در واقع نوعی از سرمایه داری است که
1- اولا مالکیت آن عمومی نیست
2- ثانیا بر استثمار انسان از انسان استوار است
3- ثالثا در آن کار مزدی وجود دارد
اما در تاریخ پیدایش این سرمایه داری ما می دانیم که این نوع سرمایه داری از دل شیوه اجتماعی در اقتصاد ماقبل خود شکل گرفت. در همین جاست که تئوری انباشت اولیه سرمایه برای پیدایش سرمایه داری مدرن مطرح است.
اما در مورد این که سرمایه داری مدرن چیست ما می دانیم که مارکس این سرمایه داری را یا در شکل مانوفاکتوری آن و یا در شکل فابریکی آن می بیند و در این مورد هم برداشت شفافی ارائه نمی دهد
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر