بنابر این برخورد مکانیکی و فیزیکی به کار اقتصادی و خلاق انسانی می پنداشت چون کار اقتصادی به منظور سیر کردن شکم می باشد لذا اهمیت اقتصاد در مادی بودن و فیزیک آن می باشد.
اما مارکس انتقاد خود به برخورد مکانیکی و فیزیکی را در تزهای پیرامون فویرباخ چنین فرموله می کند
(۱)
ضعف عمده ی تمامی نظریات ماتریالیستی موجود تاکنون -که شامل نظریه ی فویرباخ نیز می گردد- اینست که اشیا؛ واقعیات و حسیات؛ در آن تنها به شکل عینی یا درک حسی انگاشته می شود نه به صورت محسوسات و اعمال انسانی؛ و نه ذهنی. بنابراین، در تمایز با ماتریالیسم؛ سویه ی فعال به صورت انتزاعی توسط ایدئالیسم گسترش و بهبود یافت. که البته فاقد سویه ی حسی یا حقیقی است. فویر باخ؛ خواهان موضوعات حواسی است که به تمام معنا متفاوت با موضوعات فکری هستند اما او نفس فعالیت انسانها را به عنوان فعالیت عینی تعبیر نمی کند. بنابراین؛ در “گوهر مسیحیت”، او به رویکرد تئوریک به عنوان تنها رویکرد حقیقی انسانی می نگرد در حالی که عمل تنها به گفتار یهودایی کثیف گونه اش نگریسته می شود. به همین علت؛ او اهمیت کنش “انقلابی” و “عملی-انتقادی” را در نمی یابد.
(۲)
این مسئله که آیا حقیقت عینی می تواند به درک اندیشه ی انسانی در آید، یک مسئله ی نظری نیست، بلکه سویه ای کاملا عملی دارد. انسان باید حقیقت را ثابت کند-مثلا واقعیت و قدرت، سویه ی این چنینی تفکر او در عمل. تمایز بر سر واقعیت و غیر واقعیت تفکر که از عمل جدا شده است؛ یک بحث کاملا مدرسی است.
(۳)
نظریه ی ماتریالیستی که به تغییر شرایط و تربیت این امر را که شرایط توسط انسانها تغییر می یابند و این که آموزش دیدن آموزش دهندگان؛ نیز ضروری است را از یاد می برد. بنابراین؛ این نظریه باید جامعه را به دو بخش تقسیم کند که یکی بر دیگری احاطه می یابد. تطابق تغییر شرایط و فعالیت انسانها و یا تغییرِ نفس، می تواند به واسطه ی عقل به عنوان یک عملکرد انقلابی فهم شود.
(۴)
فویرباخ از واقعیت از خود بیگانگی دینی آغاز می کند. از مضاعف شدن جهان به یک جهان دینی و یک جهان سکولار. کار او شامل ادغام جهان دینی در مبنای سکولار می شود. اما این امر که مبنای سکولار خود را از خود جدا می کند و برای خود یک قلمرو مستقل در ابرها بنا می سازد را تنها می توان به واسطه ی شکافتن و تضادهای درونی این مبنای سکولار شرح داد. بنابراین، می توان آن را در تضادهایش فهمید و در عمل مورد انقلاب قرار داد. به این منظور، برای مثال پس از اینکه خانواده ی زمینی به عنوان راز خانواده ی مقدس کشف می شود، خود باید چه در نظریه و چه در عمل نابود شود.
(۵)
فویرباخ که از انتزاعی اندیشیدن ناراضی بود، خواهان ادراک حسی است ولی حسیت را به عنوان کنش انسانی و عملی نمی انگارد.
(۶)
فویرباخ، ذات دینی را در ذات انسانی ادغام می نماید. اما ذات انسانی انتزاعی، در هیچ فردیتی ذاتا انتزاعی نیست و در واقع، برهم نهاده ی روابط اجتماعیست. فویرباخ، که به انتقاد از این ذات واقعی بر نمی خیزد به دفعات مجبور شده است: اول:فرآیندهای تاریخی را انتزاع کند و گرایشات مذهبی را بعنوان امری لازم قرار دهد و یک فردیت انسانی انتزاعی را به عنوان یک فرد در نظر بگیرد. دوم: بنابراین ذات می تواند تنها به عنوان یک گونه، یک درون، و یک کلیت گنگ که به صورت طبیعی افراد را گردهم می آورد شناخته شود.
(۷)
در نتیجه، فویرباخ این امر را در نمی یابد که “گرایش مذهبی” خود یک محصول اجتماعی است و فردیت انتزاعی که او آنرا بررسی می کند، به یک فرم خاص اجتماعی وابسته است.
(۸)
زندگی اجتماعی کاملا عملی است. تمام رازهایی که نظریه را به عرفان سوق می دهند، راه حل منطقی خود را در عملکرد انسانها و درک این عملکرد می یابند.
(۹)
بالاترین مرتبه ای که بواسطه ی ماتریالیسم خیالی به آن دست یافته شده است، اینست که ماتریالیسم که حسیت را به صورت یک کنش عملی در نمی یابد، حاصل تفکر افراد و جامعه ی مدنی است.
(۱۰)
نقطه ی آغاز ماتریالیسم قدیمی، جامعه ی مدنی است. نقطه ی آغاز ماتریالیسم جدید، جامعه ی انسانی یا انسانیت اجتماعی است.
(۱۱)
فلاسفه تاکنون جهان را به اشکال مختلف تاویل کرده اند، اما هدف تغییر جهان است.
با تشکر از مطالب شما
پاسخحذف